𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐩𝐚𝐫𝐭

2.4K 367 40
                                    

از قلبت برام بگو...امیدوارم که یادت نره،امیدوارم اون خاطرات از بین نرن...مگه فقط قلبای شکسته مهمن؟بهم کلمات بیشتری رو یاد بده...خدافظی کردن رو یاد بده...به منی که حتی الان هم به روح گل ها خیره شدم تا وقتی توی تابستون میشکفن تورو ببینم.کلمات رو برای من نگو..به جاش زمان بیشتری بهم بده...این زندگی نشد..ولی شاید زندگی بعدی...؟

_خب آقای جئون..هر وقت راحت بودید شروع کنید
سرشو اروم بالا اورد و به زن سفید پوش روبروش نگاه کرد
+راجب چی حرف بزنم؟
زن خودکارش رو به دست گرفت
_بیا بحث جلسه ی پیش رو ادامه بدیم...اونروز وقتی از خواب بیدار شدی چه اتفاقی افتاد؟
قطره اشک مزاحم رو از گوشه ی چشمش پاک کرد
_اون روز او-اون برگشت...ولی دیر وقت برگشت...حالش خوب نبود....طوری حرف میزد انگار...انگار....اخرین باریه که قراره حرف بزنیم...
چشماشو بست و سعی کرد اون روز رو به یاد بیاره..
"+تهیونگ؟
سرشو اورد بالا و به پسر نگاه کرد
+تهیونگ چی شده ؟
پسر بزرگتر تلو تلو خوران سمتش میومد
پسر خرگوشی بلند شد و سمتش دویید
پاهای پسر شل شد و قبل اینکه بیوفته تو دستای جانگ کوک گرفتار شد و رو زمین نشوندش
سرشو روی پاش گذاشت و به حرکت دست پسر سمت صورتش نگاه کرد
_من....زیاد و...وقت ندارم ‌...باید..از اینجا بری...نزار پیدات کنه...
با ترس به چشمای بی جون پسر نگاه کرد
+چرا اینطوری حرف میزنی ته‌‌‌...تو حق نداری منو تنها بزاری...
اشکاش روی گونه هاش سرازیر شدن..
دست پسر که سعی میکرد اشکاشو پاک کنه هر لحظه سرد و بی جون تر میشد تا وقتی که از روی گونه هاش لیز خورد و روی زمین ثابت شد..."
اجازه داد اشکاش با بی رحمی تمام شدت بگیرن
سرشو بالا اورد و به دکتر زل زد
_من‌...من لعنتی...حتی نتونستم ازش خدافظی کنم...اون حرف آخرش....حرفاش‌...
با صدای بلند تری گریه کرد..
دکتر دفتری که دستش بود رو بست و عینکشو کمی تنظیم کرد
+جناب جئون...تا حالا شده فکر خودکشی به سرتون بزنه؟
_نه....
دکتره جوان سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
_میشه برم تو اتاقم؟
+بله حتما ‌...اگه مشکلی بود یکی از پرستارا رو صدا بزنید
یا دستش به سمت در اشاره کرد
به سمت در راه افتاد و بازش کرد ولی صداش متوقفش کرد
+اقای جئون این اخرین ملاقات ما نیست
بی هیچ حرفی درو بست و بهش تکیه داد
_ولی من اینطور فکر نمیکنم...
به سمت اتاقش راه افتاد و اشکاشو با پشت دست پاک کرد
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
1 a.m
جلوی پنجره ی اتاق وایساده بود...داشت بارون میبارید...درست مثل همون شب...
سرشو انداخت پایین و اشکاش رو گونه هاش برای بار هزارم تو امروز روون شد
+بزودی تموم میشه...
جعبه ی قرص رو از تو جیبش دراورد و تو دستش فشرد
پیشونیشو به شیشه چسبوند و آروم چشماشو بست
نفس عمیقی کشید و سمت تخت رفت
در جعبه رو باز کرد و مشتو پر کرد از کپسول های قرمز رنگ..
قطره اشک دیگه ای رو گونش جاری شد و راهشو سمت لبخندش باز کرد
لیوان اب رو برداشت و قرصارو دونه به دونه قورت داد
روی تخت دراز کشید و به چراغ چشمک زن سقف نگاه کرد
هر لحظه سیاهی بیشتر خودشو نشون میداد تا وقتی که کاملا دنیاش رو در بر گرفت...
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
با سردرد بدی چشماشو باز کرد
صدای بیب بیب دستگاه بهش یاد اوری میکرد که بازم از زندگی خلاص نشده
بلند شد و روی تخت نشست
سرم رو از دستش دراوردم و از تخت پایین اومدم که متوجه سنگینی دست کسی روی پام شدم که به خاطر ایستادنم محو شده بود
به صاحب دست که کنار تختش نشسته بود نگاهی انداخت
کمی خم شد تا صورت پسر رو ببینه
با دیدن چهرش چشماش اشکی شد و چند قدم عقب رفت و با تخت برخورد کرد
+ت...ته-
پسر که تازه با صدای افتادن جانگ کوک از خواب بیدار شده بود با چشمایی پف کرده که خبر از بیدار موندن طولانیش و گریه های بی حدش میداد بهش نگاه کرد
انگار تازه به ارامش رسیده بود
دست پسرو گرفت و اونو توی بغلش کشید
+چطور..
_کوک...
خودشو از بغل پسر بیرون آورد و با عصبانیت بهش خیره شد
+چطور تونستی منو ول کنی...؟!
با مشت چند بار به سینه ی مرد کوبید و ته جملشو داد کشید
_دست من نبود...
دستاش بین دست های گرمه پسر بزرگ تر زندانی شد
_من برای اینجا بودن بها دادم...
سرشو انداخت پایین
_منو ببخش...
سرشو اورد بالا و با دستاش صورت پسرو قاب گرفت
+چه تاوانی؟
به چشمای پسر زل زد
_با ارزش تر از تو نبود....
طولی نکشید که خودشو توی آغوش پسر پیدا کنه
در حالی که از پنجره ی بیمارستان به ستاره ها نگاه میکرد...
دست پسر نوازش وار توی موهاش کشیده میشد
_برام دادگاه تشکیل دادن
کوک با کنجکاوی بهش نگاه کرد
+دادگاه؟
سرشو برای تایید تکون داد
_اونروز به خاطر استفاده کردن از قدرت هام تونستن ردمو بگیرن...بعد از اینکه به برزخ رفتم بلافاصله برام دادگاه فوری تشکل شد
بوسه ای به پیشونی پسره تو آغوشش زد
_قصد داشتن اعدامم کنن...ولی...
نفس عمیقی کشید
در ازای پاک کردن تمام خاطراتم توی دورانی که فرشته ی مرگ بودم حاضر شدن دوباره به زمین بفرستنم..
کوک بلند شد و روی تخت نشست
+به خاطر من این کارو کردی...؟
تهیونگ لبخندی زد و آروم لباشو به لبای پسر رسوند
اولین بوسه...
با طعم دلنشین توت فرنگی در حالی که نور ماه به صورت هاشون می‌تابید.‌.
شاید این همون آینده ای بود که دنبالش می‌گشت...
خودش هم نفهمیده بود که چطور نسبت به پسر پررو و بی ادبی که مدام باعث دردسرش میشد حس پیدا کرده بود..
وقتی قلبش مطمعن بود دیگه چی میخواست که جلوشو بگیره...؟
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
1 year later...
الان دقیقا یک سال از روزی که به زمین برگشتم میگذره!
خب هر چیزی تاوانی داره و من اسم...مقام...خاطرات و همه ی قدرت هامو از دست دادم فقط برای اینکه بتونم دوباره پیش کوک باشم..!
اصلا پشیمون نیستم!!!
به هیچ عنوان!!
+تهههههه بیا ناهاررررر
دوباره خودکار رو روی کاغذ گذاشتم و به نوشتن ادامه دادم
ضربه ی محکم ملاقه توی سرم باعث شد شروع نکرده متوقف بشم
+کیم تهیونگ؟!چند بار بگم تو دفتر خاطرات من چیزی ننویس؟؟
دستای پسر و محکم گرفت و جمله ی اخر رو توی دفتر نوشت
"that's not the end..."
دفترو رو روی میز ول کرد و بوسه ای نوک بینی عشقش گذاشت و یهو شروع به دوییدن سمت اشپزخونه کرد
_هر کی دیر تر برسه ظرف میشوره!!
و در جواب صدای داد پسر مورد علاقش بود که توی خونه پیچید تحویل گرفت
زندگی هر کس نقطه ی تحولی داره...
برای بعضی ها زندگی بهتر و برای بعضی ها بدتر میشه...
مهم اینه که تلاش نکرده بازنده نباشی...
"آره جئون جانگ کوک...تو بهترین اتفاق زندگی من بودی...!"
The end....

■𝒃𝒐𝒚 𝒎𝒆𝒆𝒕𝒔 𝒆𝒗𝒊𝒍 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora