part4

1.1K 160 11
                                    

اونشب یونگیو با خودم بردم خونه وقتی وارد خونه شدیم بابا روی مبل جلوی تلوزیون نشسته بود و داشت اخبار نگاه میکرد .
ج:سلام من اومدم ،بیاتو دیگه یونگی چراخجالت میکشی ؟انگار اولین بارشه که اومده خونمون
بابا سرشو به طرف ما برگردوند و با دیدن یونگی لبخندی زد اومدی پسرم اِیونگی جان تو هم اینجایی؟
یونگی با سر تعظیم کوتاهی کرد و سلام کرد:ببخشید آقای پارک مزاحمتون شدم جیمین اصرار کرد
بابا لبخندی زد از رو مبل بلند شد واومد کنار یونگی ایستادبعد دستشو به شونه یونگی زد :بچه جون آدم که برای اومدن به خونه خودش معذرت خواهی نمیکنه شما مثل برادرید
یونگی لبخند بی جونی زد و تشکر کرد.
مامان که توی آشپز خونه بود بلند سلامی کرد و گفت بچه ها بیاین آشپز خونه شام آماده س
من با صدای بلند گفتم اووووم بوهای خوبیم داره از آشپز خونه میاد با یونگی به سمت آشپز خونه رفتیم من سریع رفتم سر گاز و میخواستم ناخونک بزنم :سلام مامان خانم چه کردی به به
مامان با کفگیر زد پشت دستمو گفت :چند بار بگم بدم میاد ناخونک بزنی
یونگی خندید و بعد از سلام رو به مامان گفت :وای خاله جون این بشر اصلا تربیت بشو نیست
ج:هه هه هه خندیدم بامزه
مامان غذارو کشید و بابا رو صدا زد
سر شام حواسم به یونگی بود اصلا درست غذا نخورد فقط با ظرف غذاش بازی کرد زودم از سر میز پاشد تشکر کرد و رفت اتاق من
ج:مامان ممنون خیلی خوشزه بود
مامان : نوش جونتون
وقتی وارد اتاق شدم یونگی روی صندلی نشسته بود و تو فکر بود به طرفش رفتمو زدم پشت کمرش :چرا اینقدر خودتو درگیر میکنی ؟مگه اولین بارته اونا که همیشه کارشونه انگار اولین بارشونه دو روز دیگه دوباره یادشون میره
یونگی:این حرفو زدن برا تو که پدر و مادرت با هم مشکلی ندارن آسونه آخه تو چی از دغدغه من میدونی هر لحظه باید از این بترسی که کی میخوان پدر و مادرت از هم جدا شن خیلی سخته یکم فکر کن
ج:درسته میدونم چی میگی شاید نتونم درکت کنم ولی خوب میگم تو هر چقدرم به این مدضوع فکر کنی درست نمیشه چرا باهاشون حرف نمیزنی؟ی:فاییده نداره سعی کردم ولی هربار کار خودشونو میکننج:در هر حال اینو خودتم میدونی که من همیشه پیشتم یادت نرفته که ما به هم قول دادیم
یونگی سرشو به سمتم برگردوند و مهربون تو چشمام نگاه کرد بعد گفت:اره میدونم پس قول میدی هیچ وقت تنهام نزاری تا آخر عمر اصلا چطوره باهم زندگی کنیم دوتایی مثل دو تا زوج واقعی هوم
اینقدر این جمله ها رو واقعی گفت که باور کردم با شک تو چشماش نگاه کردم و گفتم یونگی تو جدی میگی ؟معلومه چت شده
یونگی توچشمام نگاه کرد بعد دو تا دستاشو به سمتم آورد و دستامو گرفت و فشار داد تو چشماش نگاه کردم یه هاله اشک توی چشماش جمع شد واقعا داشتم دیونه میشدم نمیدونستم چیکار کنم با حیرت سرمو به اینور واونور تکون دادم :یونگی م..ن....من نمیفهمم ت..و..تو چی میگی ؟یونگی بغص کرده بود بعد یکدفعه ای حالت صورتش عوض شد کم کم لبخند به لبش اومد وبعد یه دفعه ای زد زیر خنده دلشو گرفته بود و روی زمین ولو شد و داشت میخندید واقعا کنترل خنده هاشو نداشت هی سرشو بلند می کرد به صورت بهت زده من نگاه میکرد هی میخندید
از حالت شک بیرون اومدم و خودمو انداختم روش اینقدر مشت ولگد نثارش کردم:بیشعور بی مزه آخه این چه شوخی بود کردی داشتم سکته می کردم عوضی وایسا تلافی میکنم
همینطور که روی هم بودیم با شنیدن صدای اوهوم...رومونو کردیم به سمت در و با دیدن بابا هر دو یهو از رو هم پاشدیم و خودمون رو مرتب کردیم
بابا:اوهوم...ترسیدم فکر کردم اتفاقی افتاده ولی فکر کنم بد موقع در وباز کردم
هر دو صورتمون مثل لبو سرخ شده بود مخصوصا یونگی که پوست سفیدی داشت شبیه لبو شده بود با منو من از بابا عذرخواهی کرد:ب‌...ب....خ...ش..ی..د آقای....پارک ....
بابا هوفی کرد و بعد با یه لبخند از اتاق بیرون رفت و در بست
من ولو شدم رو تخت:هوووووف بی مزه به خاطر شوخی بی مزه تو آبروم پیش بابام رفت پاپو
یونگی:به من چه حتما تو به خودت شک داری که حرفامو باور کردی وگرنه تو که دیگه باید به شوخیای من عادت کرده باشی
دراز کشیدم رو تخت و گفتم گمشو همون پایین تخت بخواب من خوابم میاد
یونگی کنار من خودشو به زور جا داد و بغل من دراز کشید بروو یکم اونورتر بچه از کی اینقدر چاق شدی
ج:واقعا که من چاق شدم یا تو شبیه بشکه شدی خپل خان
ی:حرف نزن بخواب
یونگی که از من خیلی خوش خواب تر بود سریع خوابش برد منم بعد از اینکه یکم به حرفا و کارای یونگی فکر کردم خوابم برد.......

سلام خوشگلا 🙋‍♀️🙋‍♀️
ممنون که داستانمو دنبال میکنید.امیدوارم ازش خوشتون بیاد💋💋💋
لطفا با نظراتتون منو خوشحال کنید 💋💋

forbiden love(عشق ممنوعه)|MinvOù les histoires vivent. Découvrez maintenant