[Part 2]
.............
رسیدن به پارکینگ...لو : هی لی میخوای من بشینم؟
لی : نه خودم میرونم. فقط سریع باشین بچه ها...
سوار ماشین شدن و حرکت کردن...
لویی با خوشحالی گفت : هی گایز من مطمئنم بهترین پروژه مال ماست
لی : امیدوارم
واقعا اقای هندریکسون باید درک کنه که این کار چقدر زمان بردهلو : اره اون میفهمه هرچی باشه خودشم یه زمانی دانشجوی همین دانشگاه بوده و میدونه چقد زحمت داره این کار...
لی : ولی واقعا خوشحالم که تموم شد ... من انتقام اون شبایی که نخوابیدم تا روی پروژه کار کنمو از اون استاد لعنتی میگیرم...
لو : وای لیام باید قیافتو اون شبی که تا ساعت چهار صبح بیدار مونده بودی میدیدی
عین خرسای پاندا شده بودی:))لی : آره و تو با ریختن اون سطل آب یخ رو سرم باعث شدی به فاک برم ... ینی بیشتر به فاک برم...
با گفتن این حرف جفتشون بلند خندیدن...
لیام از توی آینه ی جلو به عقب نگاه کرد.
لی : هی هری این سکوتت خیلی عجیبه نکنه موزتو جا گذاشتی؟
و دوباره خندید.لبخند لویی محو شدو برگشت عقبو نگاه کرد...
هری دستشو گذاشته بود رو صورتش چشماشو بسته بود...
لویی آروم گفت: هی لاو تو خوبی؟
هز : آره...من فقط یکم...یک..م سرم درد میکنه
چیزیم نیس لو...لویی با شک و نگرانی به صورت هری نگاه کرد..
هری: نگران نباش گفتم که خوبم
لویی آروم برگشت...
لیام به لو نگاهی انداخت و جوری که هری نشنوه گفت...
لی : دیشب اتفاقی افتاده؟
لو : نه ... هی لیام پارکینگو رد کردی!!
لی : عاح گاد ... مهم نیس همین گوشه پارک میکنیم...
ماشینو یکم جلوتر پارک کرد...
لی : خب هری وسایلو جمع کن چیزی جا نمونه...
لویی و لیام پیاده شدنو هری خیلی اروم کیفارو برداشت و پیاده شد...اومد در رو ببنده که تلو تلو خورد و داشت میوفتاد که لیام از پشت گرفتش...
لی : هررری!
هز : من...من خوبم
لو : چی شددد؟!
هز : فقط یه لحظه تعادلمو از دست دادم...
لی : خیلی خب پسر تو باید یکم بشینی
هز : نه من چیزیم نیست باور ک...
لویی با داد گفت: بس کن هری...از بعد اون روز...معلوم نیس چه مرگته...آدمی که حالش خوبه ده بار نمیخوره زمین...لجبازی رو بزار کنارو یه جا بشین...
لیامو هری از دادی که لویی زده بود شوک زده شده بودن...
هری در حالی که چشماش خیس شده بودن بدون اینکه حرفی بزنه رفت سمت در دانشگاه و لیام و لویی هم پشت سرش رفتن...
لیام: فک کنم یکم تند رفتی مرد.
لویی: نمیدونم...اون واقعا نیاز به استراحت داره لی!
لیام: آره...هممون داریم...ولی هری یکم عوض شده؛ نمیدونم چرا...
لویی سکوت کرد...
لیام: هی...راستی بعد کدوم روز؟
لویی: چی؟
لیام: فک کردم دم ماشین گفتی از بعد اون روز...خب شایدم اشتباه کردم بیخیالش...
از در دانشگاه رفتن تو و کارتاشون رو نشون دادن و وارد شدن و هری که زودتر رسیده بود جلوی در منتظرشون بود...
لویی: هی لاو اون کیفارو بده من سنگینن...
یکم خم شد که کیفارو ازش بگیره و وقتی بالا اومد کنار گوشش گفت...
لو : من واقعا کنترلمو از دست دادم بیبی بوی ببخشید...
و بعد هم گونه هاش رو بوسید...
هری لبخند ملایمی زد و به سمت دانشکده رفتن...
______________________________________
سلاممممم:)
من حتی نمیدونم به کی دارم سلام میکنم...
اوکی...بای-__-❤PARDIS_TANI💛
YOU ARE READING
Loli pop[Z.L]
Fanfiction-میدونی جادوی چشمها چیه؟ هر چشم یه داستانی پشتش داره پشت چشمای تو...یه قلب ظریف و مهربونه که فقط خودشو گم کرده میزاری باهم پیداش کنیم؟