........[یک ساعت بعد].........لویی که کلافه شد بود و هر پرستاری که بیرون میومد هیچ جوابی بهش نمیدادن و فقط میگفتن که«بذارید دکتر براتون توضیح بدن»...
این دفعه بجای پرستار دکتر اومد بیرون و گفت : یکی از نزدیکان درجه یک اقای استایلز لطفا با من بیاد...
و همین کافی بود تا لویی سریع بره نزدیک و با نگرانی پرسید : چه اتفاقی افتاده اقای دکتر؟حالش خوبه؟بهوش اومده؟و.....
دکتر که از سوالای تکراری و تند لویی خسته شد بود چشماشو چرخوند و گفت : اقای تاملینسون میشه لطفا یه لحظه سکوت کنید تا من براتون توضیح بدم؟
لویی که تازه فهمید چقد سوال پرسیده مثل پسرای خرابکار لبشو گاز گرفت و سرشو انداخت پایین تا اقای دکتر ادامه بده....
دکتر : میتونیم تنها صحبت کنیم؟توی اتاقم...
و لویی سری تکون داد و به لیام نگاهی انداخت و بعد پشت سر دکتر راه افتاد و وارد اتاق شد و دکتر پشت میز و لویی روی صندلی نشست و چشمای اقیانوسی نگرانش رو به اقا دکتر دوخت و گفت : خب اقای دکتر حال هری چطوره؟...
دکتر نفس عمیقی کشید و شروع کرد...
دکتر : اقا تاملینسون ، شما دوست پسرشون هستید درسته؟...لویی با صدایی که میلرزید آروم گفت: بله...
دکتر: آقای تاملینسون...آقای استایلز باردارن!
حرف دکتر دهن لویی رو بسته بود،خب اون شوکه شده بود ... ینی واقعا هری حاملس؟ینی بالاخره بچه دار شدن؟...
لویی وقتی به اینا فک کرد حالت شوک زدش به اشک هایی که روی صورتش میریخت تبدیل شد...و خندید و گفت میخوام هری و ببینم اقای دکتر:)
دکتر که حالت لویی و دیدی لبخندی زد و گفت : میتونید چن دقیقه ببینیدش و بعدش میتونید یه ساعت دیگه اقای استایلز و ببرید...
لویی لبخند بزرگی که شبیه خندیدن بود زد و از اتاق رفت بیرون...
لیام که نگران اونجا وایسده بود و پا به پا میکرد و ثانیه ای یک بار به در اتاق دکتر نگاه میکرد بالاخره لویی و دید که از در اتاق اومد بیرون و چشاش اشکی بود و داشت لبخند میزد شاید این یکم از نگرانی لیام و کمتر میکرد...
لویی وقتی لیام و دید سعی کرد جلوی اشکاشو بگیره....
لی : لو هری خوبه دیگه اره؟...
لو : عام اره اره اون خوبه فقط فشارش افتاده بوده...
لی : پس تو چرا گریه میکنی؟
لو : چیز مهمی نیس از قبلیا جاش مونده نمیدونم چرا پاکشون نکردم...و این مسخره ترین دروغی بود که گفته بود ، لیام که دید لویی راستش نمیگه و یعنی نمیخواد بگه بیخیال شد و ابروهاش و انداخت بالا و گفت:باشه...
لویی به سرعت رفت سمت اتاق هری و هریو دید که اونجا دراز کشیده و چشماشو بسته ولی اون بیدار بود ، لویی تمام حالتایی که نشون میده هری خوابه رو حفظه و این چیزی که رو به روشه خوابیدن نیست...
پس رفت جلو و کنار تخت نشست...
لو : هزا؟عزیزم؟...هری که صدای لویی تو گوشاش پیچید سریع سرشو چرخوند و به لویی نگاه کرد و اشک هاش که همین چن لحظه پیش قطعشون کرده بود دوباره ریختن روی گونه هاش...
لویی که نمیتونست گریه کردن هزاش و ببینه پس سریع دستشو روی گونه هاش کشید و اشکارو پاک کرد...
لو : هز چرا داری گریه میکنی؟ما بچه داریم عزیزم..همون چیزی که خیلی دوسش داری...
هری که انگار یکم اروم تر شده بود گفت : لویی اگه چیزیش بشه چی؟؟
لویی که فهمید نگرانی های هری امکان داره از الان شروع شده شده باشه پس فقط گفت : نه لاو بچه ما حالش خیلی خوبه ، تو خوب باشی اونم حالش خوبه...
و بعد خودشو به هری نزدیک کرد و لبای صورتی قشنگش که دوباره رنگی شده بودن و بوسید و هری هم همراهیش کرد و یه دقیقه ، دو دقیقه ... زمان از دسشون پریده بود و اونا فقط داشتن همو میبوسیدن...
لویی بخاطر اینکه نفس بگیرن ازش جدا شد و به لبای پف کرده هری خیره شد و دوباره یه بوسه دیگه روش گذاشت...
و بعد با شیطنت و زمزمه وار گفت : نظرت درباره جشن گرفتن برای بچمون چیه ؟ یه جشن قشنگ دو نفره:)...
______________________________________
بچه لری واقن کیوته گایز...مگه اصن هری همیشه بچه دوست نداشت ؟ اینم بچه دیگه:)))
بوس بهمتون بابت اینکه الان بالا 100 نفر این فف و میخونن:))❤PARDIS_TANIA💛
VOCÊ ESTÁ LENDO
Loli pop[Z.L]
Fanfic-میدونی جادوی چشمها چیه؟ هر چشم یه داستانی پشتش داره پشت چشمای تو...یه قلب ظریف و مهربونه که فقط خودشو گم کرده میزاری باهم پیداش کنیم؟