لویی احساس کرد یه نفر داره عق میزنه و گریه میکنه...
که یهو وقتی مغز همه چیو یادش اورد از جاش سریع بلند شد و رفت سمت دسشویی...
میدونست که شاید هری تو دوران حاملگیش بیاره بالا...
دیگه صدای عق زدن نمیومد فقط صدای هق هق اروم هری بود که قلب لویی و مچاله میکرد...
رفت داخل و دید هری داره میلرزه و کف زمین نشسته و گریه میکنه...
هری وقتی متوجه لویی شد سرش اورد بالا و با اون چشای جنگلی که الان خیس و قرمز بودن بهش زل بزد و بعدش دوباره سرش و انداخت پایین...
لویی دیگه نمیتونست تحمل کنه و رفت کنار دوست پسرش نشست و بغلش کرد و هری خودشو توی بغل لویی جمع تر کرد...
لو : هزا...عزیزم اینا طبیعیه میدونی که؟؟
هری یکم سرش اورد بالا و فین فین کرد...هز : اره خب...ولی...نمیدونم لو...
لویی بیشتر هری و توی بغلش کشید و پیشونیش و بوسید...لو : پاشو عشق من صورتت بشور و بعد بریم اماده شیم...
هری اشکاش و پاک کرد و سری تکون داد ... لویی بلند شد و هری و بلند کرد و گونش و بوسید و لبخند زد...
اب و باز کرد و چن بار زد به صورت هری و بعد با حوله خوشکش کرد ... الان دیگه اثری از گریه های چند دقیقه پیش نبود و هری اینو مدیون لوییش میدونست...
..........[یک ساعت بعد]...........
لو : هز ... عزیزم بیا اینجا لباسات و بپوش نیم ساعته داری فقط با باکسر تو اتاق میچرخی...
هری که کلافه شده بود و هم از این مدل کیوت لویی که گیر میداد خوشش میومد چشماششو چرخوند و لبخند زد...
هز : لوبر تو خوب میدونی که موهای من چقد طول میکشه تا خشک بشن ... تو میتونستی بیای خودت کمکم کنی ولی گفتی که میخوام لباسامونو انتخاب کنم و من سه ساعته دستم تو هوا خشک شده...
لویی که تازه فهمید چه گندی زده از اونحایی که همیشه موهای هری و خودش خشک میکرد...رفت سمت هری و سشوار و گرفت اروم گفت...
لو : بدش به من لاو...هری لبخندی زد که چال گونه قشنگش معلوم شد و باعث شد هریم لبخند بزنه و بقیه بخشش خشک کردن موهاش و به لویی بسپاره...
بعد از چند دقیقه که تموم شد لویی دستاشو بین فرفری های دوست پسرش برد و بهمشون ریخت و سرشو برد پایین و از بوی خوبشون نفس کشید و بوسه نرمی روی موهاش گذاشت...
موهای هزاش و مرتب کرد و دستشو گرفت و رفتن سمت لباسایی که لویی با وسواس رو تخت گذاشته بودشون و پوشیدن...
هز : لوووو ... چرا هیچوقت بهم نگفته بودی این دوتارو باهم بپوشم اخههه خیلی کیوت شدم...
YOU ARE READING
Loli pop[Z.L]
Fanfiction-میدونی جادوی چشمها چیه؟ هر چشم یه داستانی پشتش داره پشت چشمای تو...یه قلب ظریف و مهربونه که فقط خودشو گم کرده میزاری باهم پیداش کنیم؟