part 2

154 28 2
                                    

بالاخره تصميم گرفت از خونه بزنه بيرون تا شايد بتونه يكم با محيط جديدي كه توش سكونت داشت ارتباط برقرار كنه ...
خونش رو دوست داشت نقلي و جمع و جور بود محله هم همينطور ساكت و اروم و بدور از هياهو...
شايد كمي قديمي بود اما ارامش داشت....
پياده روي بعد از ظهر حالش رو كمي بهتر كرد تصميم گرفت كمي براي خونه خريد كنه
وارد سوپرماركت شد و بدون هيچ انگيزه و هدفي بين قفسه ها ميچرخيد بالاخره بعد از برداشتن وسايل لازم به سمت صندوق رفت تا حساب كنه. صندوق دار كه مرد نسبتا جووني بود نگاهي به كاي انداخت:قبلا شمارو نديده بودم.
كاي لبخندي زد و كمي تعظيم كرد:بله تازه وارد اين محله شدم.
_پس تو همون دوست كيونگسو هستي؟؟؟
کای با تعجب سرش رو بالا اورد:چي؟؟
كيونگسو صبح به خريد اومده بود و خوب بين حرفاش من متوجه شدم كه اون داره براي دوست قديميش كه بعد از سال ها همو اتفاقي توي اين محل ديدن خريد ميكنه و تو همون ادم هستي؟؟؟
جونگين لبخندي زد کمی براش خوشایند بود که کیونگسو راجب اون به دیگران گفته:اوه...بله من دوست قديمي كيونگسو ام.
كاي كيسه هاي خريدش رو برداشت و دوباره تعظيمي كرد.
_ممنون بابت خريدتون باز هم تشريف بيارين.
كاي دوباره تعظيمي كرد و از ماركت خارج شد.
همينطور كه قدم ميزد سعي ميكرد از هواي تازه و محيط سر سبز اطرافش لذت ببره بعد از بارون بهاري شب پيش انتظار هواي مطبوع امروز رو داشت ...
نزديك خونه بود کيسه هاي خريد كمي توي دستش سنگيني ميكرد و روي انگشت هاش رد هاي قرمز گذاشته بود ....
تصميم گرفت براي لحظه اي اون هارو پايين بزاره تا هم كليدش رو از جيبش در بياره و هم كمي به دست هاش استراحت بده،شايد واقعا بايد به پيشنهاد كيونگسو عمل ميكرد و قفل ديجيتالي براي در نصب ميكرد .
در گير پيدا كردن كليد از جيبش بود كه در خونه اي كه جلوش توقف كرده بود باز شد و يه دختر با موهاي مشكي زاغ از در خونه بيرون اومد.
كاي نا خوداگاه سرش به اون طرف چرخيد،دختر با  پرسش گري به كاي نگاه ميكرد.
_اتفاقي افتاده تيفاني؟؟
_فكر نميكنم اوپا.
تپش هاي نا منظم قلبش با ديدن فردي كه بعد از دختر بيرون اومد در يك لحظه به هزار رسيد،...
دست هاش عرق سرد كرد وزانوهاش لرزيد....
_جونگين؟؟اينجا چيكار ميكني؟؟
دلشوره ي وحشتناكي گرفته بود:اوه...سلام هيونگ...من خريد بودم.
به كيسه هايي كه جلوي پاش بود اشاره كرد و نگاه كيونگسو هم براي لحظه اي به كيسه ها افتاد و دوباره به كاي خيره شد
_ميخواستم كليدمو پيدا كنم...من نميدونستم كه اين خونه مال توئه. كيونگسو لبخندي بهش زد:كمك نميخواي؟؟
_نه ممنون خودم انجامش ميدم.
و دوباره به دختر مو مشكي نگاه كرد كه حالا لبخند به لب داشت.
كيونگسو با ديدن نگاه كاي كمي جلو اومد و دستش رو دور كمر دختر انداخت: جونگين اين تيفانيه ، دوست دخترم.
سوزش قلبش همزمان شد با سوزش چشم هاش سرش رو پايين انداخت و تعظيم كوتاهي كرد:خوشبختم.
تيفاني به پيروي از كاي كمي خم شد:منم همينطور.
كاي بدون نگاه كردن به تيفاني كيسه هاش رو برداشت و دوباره تعظيم كرد:من ديگه ميرم فعلا.
و به سرعت قدم هاشو برداشت صداي كيونگسو رو از پشت سرش ميشنيد:بعدا ميبينمت جونگين.
درست نبود اين احساس درست نبود،نبايد برميگشت بايد همونجور كه كيونگسو ميخواست توي بوسان ميمرد.
"فلش بك"
_هيونگ من ميخوام بهش پيشنهاد بدم به نظرت قبول ميكنه؟؟
_نميدونم جونگ اون دختر خيلي خودش رو سطح بالا ميدونه،اما اگر دلت ميخواد امتحانش كن ولي سعي كن دلت بعدش نشكنه، اين اولين اعترافته ممكنه روت تاثير بزاره
_هيونگ تو تاحالا به كسي اعتراف كردي؟؟؟
_نه....
_چرا؟؟؟
_چون دلم ميخواد وقتي كه كسي رو پيدا كردم كه دلم خواست تا اخر عمر باهاش بمونم اعتراف كنم
_يعني اولين دوست دخترت ميشه همسرت؟؟؟
_اره...اين خواسته ي منه.
"پايان فلش بك"
به زور خودش رو به خونه رسوند، كيسه هاي خريد رو جلو در ول كرد و به سمت حمام رفت اشك هاش بي وقفه روي گونه هاش ميغلتيدن بدون توجه به لباس هاش شير اب سرد رو باز كرد و زير دوش ايستاد.
نفسش به خاطر هق هق هاي خفه شده توي گلوش نا منظم بود. چرا همه چي اينقدر پيچيده شده بود؟؟؟قلبش درد ميكرد،از اين احساسي كه سال ها سركوبش كرده  بود و حالا داشت خودش رو نشون ميداد متنفر بود...
درد هاي زيادي براي فراموش كردن كشيده بود اما همشون بي فايده شده بودن و الان توي سياهچاله احساس غلطش گير افتاده بود....
صداي زنگ هاي بي وقفه روي اعصابش تاثير ميزاشت شير رو بست بدون اينكه لباس هاش رو در بياره حوله رو دور خودش پيچيد بايد در رو باز ميكرد وسايلش رسيده بود ...
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
ماشينش رو داخل پاركينگ ساختمون شرکت پارك كرد....
بالاخره بعد از يك هفته منشي مدير باهاش تماس گرفته بود و اون ميتونست از امروز كارش رو شروع كنه.
كيفش رو برداشت و به سمت اسانسور رفت،...
توي هفته ي گذشته تلاش كرده بود كمتر از خونه بيرون بره تا خطر برخورد احتماليش با كيونگسو رو كم كنه،...
توي اين هفته خيلي فكر كرده بود وتصميم داشت به سركوب كردن احساسش ادامه بده اين همه سال تونسته صد در صد الان هم ميتونه....
فقط بايد كمي بي توجه ميبود،
بعد از ديدن دوست دختر كيونگسو زجر كشيده بود و الان تصميم داشت نزاره چيز ديگه اي ازارش بده ميخواست دوباوه مغرور و خودخواه باشه
"فلش بك"
جونگين اين ممكنه خطر ناك باشه اونوقت هم تو و هم من توي دردسر ميوفتیم...
_چرا بايد خطر ناك باشه هيونگ ما فقط ميخوايم برنده بشيم....
_چرا اينكارو با تلاش كردن انجام نديم؟؟
_چون با تلاش كردن بهش نميرسيم بيا انجامش بديم مطمئن باش كسي نميفهمه،اون فقط قراره كمكمون كنه قرار نيست كل اهنگ رو بنويسه....
_جونگ اون داورا بچه نيستن ميتونن به راحتي تشخيص بدن كه ما نميتونيم از پس نوشتن همچين اهنگي بربيايم ميفهمن اونوقت به طور كامل از مسابقه حذف ميشيم
_هيونگ من واقعا ميخوام برنده بشم،و براي برنده شدنم هر كاري  ميكنم،حالا اين تصميم خودته ميخواي همراهيم كني يا نه؟؟
_خيلي خود خواهي جونگ چرا فقط به خودت فكر ميكني؟؟من اين برنده شدن رو اينجوري نميخوام دلم ميخواد خودم تلاش كنم.
جونگين كه ديگه از سرو كله زدن با كيونگسو خسته شده بود داد زد:چرا متوجه نيستي هيونگ نه تو استعدادش رو داري نه من،چرا بي خودي انتظار داري صبر كنم تا تو تلاش كني وقتي ميدونم قرار نيست به جايي برسيم،به خودت بيا هيونگ ما بايد برنده بشيم و چاره اي جز اين كار رو نداريم..
كيونگسو با نگاهي سرد بهش خيره شد:تو بهم اعتماد نداري؟؟؟
جونگين نفسي كشيد:خودت هم خوب ميدوني كه نميتوني....
_باشه هر كار دوست داري انجام بده.....
و با برداشتن وسايلش از اتاق خارج شد.
"پايان فلش بك"
با صداي اسانسور كه خبر از رسيدنش به طبقه مورد نظر رو ميداد به خودش اومد از اسانسور خارج شد..
به سمت ميز منشي رفت:سلام كيم جونگين هستم قرار ملاقات با اقاي جانگ داشتم..
منشي به لب تاپ مقابلش چشم دوخت:اقاي كيم.....بله بفرماييد داخل.
كاي به سمت در رفت و بعد از زدن دو ضربه اجازه ورود گرفت و وارد شد.
پشت ميز مردي ميانسال اما خوشتيپ نشسته بود كه با ديدن كاي لبخندي زد و به داخل دعوتش كرد:بيا تو پسرم.
كاي در رو پشت سرش بست و مقابل ميز ايستاد تعظيمي كرد:سلام من كيم جونگين هستم و از شعبه بوسان انتقالي گرفتم.
_بله اقاي كيم تعريف شمارو شنيده بودم بفرمايي بشينيد پسرم.
كاي به سمت مبل چرمي رفت و با قرار دادن كيفش پايين پاش نشست. _راستش رو بخواي كمي راحبت كنجكاو بودم كه چطور با اين سن كمت ميتوني به خوبي اين طراحي هارو انجام بدي البته بعضي از طرح هاتو ديدم عالي بودن،طراحي سينماي مركزي بوسان رو هم شنيدم خودت انجامش دادي.
كاي خنده اي كرد:اوه....نه اون يه پروژه كلي بود و من هم يكي از اعضاي تيم طراحي،من هنوز نميتونم به اون خوبي طراحي انجام بدم...
_بي خيال پسر من ميدونم ايده اصلي رو تو دادي،البته قبول دارم نميتونستي به تنهايي اينقدر زيبا طراحي كني اما مهم ايده هاست كه از مغز شما جوون ها نشئت میگیره
كاي لبخند خجالت زده زد و سرش رو كوتاه خم كرد:ممنونم.


                                                  
_خوب پس حرفي براي زدن باقي نميمونه ميتوني خودت رو به سرپرست تيم معرفي كني و كارت رو از امروز شروع كني.
  از جاش بلند شد:ممنونم كه قبولم كردين...من الان كجا بايد برم؟
_طبقه دوم براي تيم طراحيه فكر كنم بتوني اقاي دو رو اونجا پيدا كني..
كاي مجددا تعظيم كردو به طرف در رفت كه ناگهان ايستاد،درست شنيده بود؟؟
_عذر ميخوام فرمودين اقاي دو؟؟
_بله دو كيونگسو سرپرست تيم طراحي ماست برو و بهشون خودت رو معرفي كن.
اين چه كابوسي بود ؟؟؟
با دهاني كه از تعجب كمي باز مونده بود دوباره تعظيم كرد و از اتاق خارج شد.
حس ميكرد به داخل يك دراماي تلويزيوني درجه سه  كه هيچوقت مايل به ديدنشون نبود كشيده شده و در نقش شخصيت اصلي قرار داره كه به طور كاملا اتفاقي بازيگر مقابل هميشه و در همه ي صحنه ها حضور داره.
روي صندلي هاي انتظار بيرون اتاق مدير نشست و سرش رو بين دست هاش گرفت
چرا هر چي بيشتر سعي در فرار داشت بيشتر به طرفش كشيده ميشد؟؟؟
منشي نگاهي به كاي انداخت:مشكلي پيش اومده؟
كاي از جاش بلند شد:نه اتفاقي نيوفتاده،اقاي جانگ بهم گفتن اما متاسفانه فراموش كردم،تيم طراحي كدوم طبقه هستن؟
منشي لبخندي زد:طبقه دوم.
با تشكري ساده به طرف اسانسور رفت.
وارد طبقه دوم شد ميز هاي متعددي كه در رديف هاي منظم دو به دو مقابل هم قرار گرفته بودند توجهش رو جلب كرد
براي لحظه اي لبخند زدعاشق اين سبك طراحي بود ...
صداي همهمه هاي ارومي به گوشش ميخورد كه نشون از صحبت هاي اروم همكارا با هم بود...
به مردي كه از مقابلش عبور كرد نگاهي انداخت و بعد اروم صداش زد:اقا...ميتونيد بهم بگيد اقاي دو كجا هستن؟؟
مرد نگاهي به كاي انداخت و با دستش دو ميزي كه كنار پنجره مقابل هم بود رو نشون داد :ميزشون اونجاست.
با تعظيم كوتاهي تشكر كرد و به طرف ميز رفت اما كيونگسو رو اونجا نديد...
هر دو ميز خالي بود اما يكي از اون ها به شدت شلوغ و در هم بر هم بود تمامي برگه هاي طراحي ها به صورت نيم دايره روي ميز قرار گرفته بودند ....
به راحتي ميتونست تشخيص بده اين ميز متعلق به كيونگسوئه،...
به خوبي به ياد داشت اون برگه هاي نت موسيقي رو هم همينجوري مقابلش ميچيد.
_ميتونم كمكتون كنم اقا.
به طرف صدا برگشت...
چشم هاش كمي درشت شدند...
اون واقعا قابليت ثبت اسمش توي كتاب گينس به عنوان بد شانس ترين ادم داشت..
_اوه...جونگين شي،اينجا چيكار ميكنيد؟
كاي سعي كرد لبخند بزنه:از شعبه بوسان منتقل شدم نميدونستم شما هم اينجا كار ميكنيد...
هيونگ رو هم امروز متوجه شدم و اقاي جانگ گفت بايد خودمو بهش معرفي كنم اما ديدم اينجا نيستش...
تيفاني روي ميز مقابل ميز كيونگسو نشست:براي نشون دادن چند تا از طرح ها به تيم معماري رفته الان برميگرده،ميتونيد بشينيد جونگين شي.
كاي كمي كلافه چشم هاشو بست و روي صندلي كيونگسو نشست:راستش من دوازده سال پيش كه از سئول رفتم اسمم رو عوض كردم و فقط روي مداركم اسم جونگين هست همه كاي صدام ميكنن.
_من متاسفام...كيونگسو اوپا چيزي در اين مورد بهم نگفته بود كاي شي.
كاي لبخندي زد نميتونست با اين دختر بد باشه....
اون كه تقصيري نداشت اما توانايي شنيدن اسمي كه فقط كيونگسو ميتونست با لحن خاص صداش بزنه رو از زبون دوست دختر هيونگش نداشت:اشكالي نداره هيونگ هم وقتي اومدم فهميد و فكر ميكنم واسش سخت باشه منو كاي صدا كنه.
تيفاني لبخند مليحي زد:اره...تغيير واسش سخته.
ميدونست با پرسيدن اين سوال فقط به خودش عذاب وارد ميكنه اما نميتونست جلوي كنجكاويش رو بگيره:چند وقته كه همو ميشناسيد؟
تيفاني مجددا لبخندي به روش پاشيد ده سال هست كه دوستيم اما به مدته سه ماهه كه تصميم گرفتيم با هم بودن رو امتحان كنيم.
كاي متعجب پرسيد:امتحان كنيد؟؟؟
_اره...نميشه گفت بهم علاقه اي نداريم اما اسم عشق گذاشتن روي رابطمون كمي زياديه.... ما فقط سعي كرديم انجامش بديم تا جفتمون از تنهايي در بيايم...
نميدونست چرا اما پيچش شيريني زير دلش به وجود اومد...
هيونگش عاشق نشده بود و اين براي كاي توي اون لحظه به معناي پيروزي توي لاتاري بود....
ناخواسته لبخندي زد:چه جالب....
_جونگينا؟؟
با شنيدن صداي كيونگسو از روي صندلي بلند شد:سلام هيونگ..
_پس بالاخره اومدي.
كاي با نگاه متعجب به كيونگسو خيره شد:تو ميدونستي؟؟؟
كيونگسو خنده اي كرد:اره ديروز نامه ي انتقاليت رو منشي رييس جانگ بهم داد...اولش تعجب كردم نميدونستم طراح شدي،اونم از نوع فوق العاده موفقش.
كاي كه تقريبا بي خودي خوشحال بود خنده اي كرد:منم نميدونستم تو هم طراحي خوندي هيونگ امروز كه فهميدم كلي تعجب كردم...
براي يه لحظه توي ذهنش كسي گفت:
« براي يك هفته فرار كردي كه اينجوري دوباره باهاش صميمي بشي؟؟»
به سرعت فكرش رو پس زد...
كيونگسو خنده اي كرد و كاغذ هايي كه توي دستش بود رو روي ميزش گذاشت:فكر ميكنم هنوزم سليقه هامون شبيه همه....
لبخندي كه نا خوداگاه بعد از حرف تيفاني روي لب هاي كاي نشسته بودو قصد رفتن نداشت به ارومي جمع شد ...
چي با خودش فكر كرده بود؟؟
تيفاني درست ميگفت تغيير براي كيونگسو سخته....
شايد خودش تغيير كرده بود اما هيونگش همون ادم بود....
نفس عميقي كشيد:من كجا بايد بشينم؟؟
_رديف دوم ميز سوم خاليه ميتوني وسايلت رو اونجا بزاري،ميگم بعضي از پروژه ها رو امروز برات بيارن، فقط مطالعشون كن و ايده هاتو ياد داشت كن ميتوني از فردا طرح بزني.
كاي تعظيمي كرد و به سمت ميزش رفت....
حتي ديگه حرف تيفاني هم براش خوشحال كننده نبود،هيونگش عوض نشده بود...

سلام به همگی
تعداد وت ها و ویو ها خیلی کمه و این اصلا خوب نیست
برایی اینکه فیک زود زود آپ بشه لطفا حتما وت بدین
منتظرکامنت ها هستیم ممنون 🌹

《Return to the rain》Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang