Chapter 3: [New Friend]

166 34 23
                                    


مردم از چیزی که درکش نمی کنند
وحشت دارند....!

_______________________________________

برای آخرین بار وسایلش را چک کرد. دو چمدان و یک کوله پشتی.
کتاب ها، لباسهای گرم، لباس های خنک، کفش و ...
برای آخرین بار به اتاقش نگاهی انداخت، اتاقی که از ۷ سالگی در آن بزرگ شده بود.
شلوار مشکی جذبش را با یک تاپ مشکی پوشید. موهایش را شانه زد و دورش ریخت.
اهل آرایش نبود. پس به طبقه پایین رفت و پدر و مادرش را بهمراه عمهٔ پیر و مُسنش دید که بی صدا نشسته اند و هر کدام به نقطه‌ای خیره شده اند.
+ خب، من دارم میرم
نگاه‌ها به سمت او برگشت. پدرش گفت
_ مطمئنی نمی‌خوای بیشتر فکر کنی؟
مریم برخلاف همیشه با مهربانی به سوی پدرش رفت و با لبخندی دستانش را روی شانه های پدرش که تقریباً هم قد بودند، گذاشت و گفت
+ آره بابا، مطمئنم. شما هم انقد نگران نباش.من دیگه بزرگ شدم. میتونم از پس خودم بر بیام.
و با لبخندی که پدرش به او تحویل داد، بسوی مادرش رفت و گونه های خیسش را نوازش کرد و با ناراحتی گفت
+ مامان خواهش میکنم دم رفتن بذار یه چهره خوب ازت تو ذهنم بمونه، تا دفعه بعد که ببینمت
و مادرش را در آغوش کشید و بر سرش بوسه گذاشت. به سمت عمه ای که در تمام زندگی اش کلا چند بار او را ندیده بود و هر بار که دیده بود با خشم او برخورد کرده بود از او هیچ خاطره خوبی نداشت، رفت؛ اما با خودش گفته بود که ممکن است برای آخرین بار او را ببیند، پس نمیخواست چهره دختر بدی را از خود در ذهن عمه پیرش به جای بگذارد.

+ عمه خانم، خوبی بدی دیدید حلال کنین. مواظب خودتون باشید.
همه اینها را با لبخندی به زبان آورد و عمه‌اش نیز با لبخندی مهربان دستی روی گونه مریم کشید و گفت
_ حلال باشه دخترم، مواظب خودت باش

در فاصله خداحافظی با مادر و عمه‌اش، پدرش چمدان ها را با خود به سمت آژانس برده و با کمک راننده در صندوق عقب گذاشته بود.
مریم کوله پر از وسایل دم دستی اش که ممکن بود در هواپیما به کارش بیاید را برداشت و کج روی کولش انداخت و به سمت آژانس حرکت کرد.
مادرش گفت
_ کاش می‌داشتی باهات میومدم
+ مامان خواهش میکنم، اگه الان باهام بیای توی فرودگاه خداحافظی خیلی سخت‌تر میشه
برگشت و رو به مادرش گفت.
سپس برای آخرین بار او را در آغوش گرفت و غرق در بوسه اش کرد. پس از او پدرش را محکم در آغوش گرفت.
تا حالا انقد پدرش را سفت بغل نکرده بود!

+ خداحافظ، مماچ!
با صدای بلند از پنجره باز تاکسی داد زد و برای پدر و مادرش دست تکان داد.
آنها نیز جوابش را با خداحافظی بلندشان اعلام کردند.

به ماشین بازگشت و نفس عمیقی کشید، نمی‌دانست چرا اما قلبش به طرز عجیبی تند میزد.

➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

+ چیی؟! چرا اینکار رو کردی رایان؟! با توام میگم چرا بهش دروغ گفتی؟ چرا بهم دروغ گفتی؟ اون دختر چه گناهی داشت؟ کس دیگه ای نبود قربونی کنی؟! مگه مریم چیکارت کرده بود بی انصاف، ها؟!
چیکارت کرده بود؟!
همه اینها رو با صدایی بلند و با کوبیدن مشت هایش بر قفسه سینه برادرش رایان می‌گفت و اشک می‌ریخت.
رایان مشت های کوچک خواهرش را گرفت و مانع ضربه زدنش شد. سعی کرد با لحنی آرام بگوید
_ اگه این کار رو نمی‌کردم بابا مجبور بود همه اون پول رو پس بده، که اونم در توان ما نبود پرداختش، منم که دیدم مریم قصد خارج رفتن داره، از قضا هم میخواد بره انگلیس. باور کن چیز دیگه ای به ذهنم نیومد، چاره دیگه ای نداشتم. تازه هنوزم ۲۰ درصد پولشون رو ندادم

REMORSE [ H.S ]Where stories live. Discover now