هر آدمی داور مطلق فضایل خویش است.
دلیرانه دانستن یا ندانستن این،
مهمتر از خود عمل است._______________________________________
چشمانش را باز کرد. همه جا را تار و ناواضح میدید.
بعد از چند بار پلک زدن، متوجه ی اتاق سرد و کثیف شد که با چند تا لامپ سفید که آخرای عمرشون بود، روشن شده بود.فهمید که دستاش گرفتار قفل و زنجیر به یک دیوار شده. پاهاش هم همینطور.
خواست تکون بخوره که صدایی از دیوار آنطرفش شنید که گفت: تلاش نکن. اون لعنتی حالا حالاها باز نمیشه!صدای گرفته آمیتیس بود که باهاش حرف میزد.
به طرف صدا برگشت و وقتی چهره به هم ریخته آمیتیس، موهاش که به هم ریخته تو صورتش ریخته بودن و کبودی هایی که پای چشش بود و خونی که از لبش جاری بود رو دید، وحشت زده و ناراحت شد.
چه بلایی سر آمیتیس اومده بود؟
اونا الان کجان؟
چه کسی این بلا رو سر آمیتیس آورده؟
قراره باهاشون چیکار کنن و....هزاران سوال دیگه تو ذهن ماری پیچیده بود و داشت دیوونش میکرد.
مگه اون پسر از طرف رایان نیومده بود؟
پس اونا الان اینجا چیکار میکردن؟کم مونده بود گریش بگیره. واقعا نمیدونست که قراره چطوری از این مهلکه جون سالم بدر ببره.
+ آمیتیس! چه بلایی سرت اومده؟
_ اون پسره رو یادته؟ اومد فرودگاه دنبالمون
+ همون که محوش شده بودی؟ آره یادمه!
_ اون ما رو آورده اینجا. به هوش که اومدم، تو رو بیهوش رو دیوار کناری دیدم. کمک خواستم. کسی نیومد. جیغ زدم که اون پسره در رو باز کرد و اومد تو. فکر میکردم میخواد آزادمون کنه ولی...Flash Back*
نفس نفس میزد و میترسید. مدام کمک میخواست و جیغ میزد ولی نه ماری به هوش میومد، نه کسی برای کمک!
که بالاخره در باز شد و زین اومد تو. وقتی چهره گریون آمیتیس رو دید، دلش واسش سوخت! ولی اون نمیتونس کاری بکنه.آمیتیس با گریه گفت
+ بالاخره یکی اومد. میشه لطفاً دستامو باز کنین؟ درد میکنن!
_ اوه هانی! فکر نکنم بتونم اینکار رو بکنم.
+ منو به اون اسم صدا نزن! لطفاً! چرا بازم نمیکنین؟
شماها کی هستین؟ برای چی منو ماری رو آوردین اینجا؟
زین در حالی که لبه های پیرهن سفید رنگشو بالا داده بود و دستشو تو جیب شلوارش کرده بود و قدم به قدم به آمیتیس نزدیکتر میشد، گفت_ به زودی جواب تک تک سوالات رو میگیری، ولی فعلا نه. در ضمن من هر جور بخوام تو رو صدا میزنم
+ که اینطور پس هر جور بخوای صدام میزنی؟ اونوقت چرا؟
لحن آمیتیس دیگه گریان نبود، بلکه با لحن لجبازی دخترونه ای با زین حرف میزد
زین در حالی که انگشت سبابه رو رو لب پایینش میکشید، گفت
_ خب یه دلیلش اینه که من اسمتو نمیدونم. یه دلیل دیگشم اینه که دوست دارم هر جور بخوام صدات بزنم
+ حالا که انقد دوست داری بدونی من آمیتیسم.
_ واو! اسم جالبیه درست مثل خودت
YOU ARE READING
REMORSE [ H.S ]
Romanceدر همان هنگام که سرکشی را پیش گرفتم، آینده ام ساخته شد اگر حرف گوش میکردم، اگر نمیخواستم، اگر نمیرفتم اگر نمیرفتم اگر نمیرفتم اکنون در این نقطه از غصه پشیمانی قرار نمیگرفتم...