_ چه کسی آن داغ را بر پیشانی دارد؟ از جنس همان داغ گناهی که قابیل بر پیشانی داشته
تیموتی نگاهش رو بالا اورد و با قیافه ای متعجب و گیج به تو خیره شد. برگه کوچک هنوز بین انگشت های باریکش قرار داشت و نوشته های مشکی رنگش با حالت خاصی رو به تو خود نمایی میکردن.
آب دهنت رو قورت دادی و به کاغذ اشاره کردی. تیموتی درحالی که متوجه منظورت نشده بود دوباره به کاغذی که از دیدش خالی و سفید بود نگاه کرد.
_ چیز هایی که گفتم رو اون کاغذ نوشته شده، واقعاً نمیتونی ببینیش؟
چشم های تیموتی با تعجب مضاعف، گرد و گرد تر شد و این بار با دقّت بیشتری به برگه توی دستش نگاه کرد حتی چند بار با دقّت پشت و رو اش کرد و جای جای برگه رو برای پیدا کردن خط ریز یا فونت کوچکی گشت و وقتی بالاخره به این نتیجه رسید که هیچی جز یک برگه خالی و سفید نمیبینه به تو و لوهان که رو به رو اش ایستاده بودید نگاه کرد.
_ من چیزی نمیبینم
سپس مستقیماً به لوهان زل زد و پرسید:
_ تو چیزی روش میبینی؟
لوهان کمی خم شد تا دید بهتری روی برگه داشته باشه و تیموتی دستش رو دراز کرد تا این کار رو برای لوهان راحت تر کنه.
_ منم چیزی نمیبینم، فقط یک تیکه کاغذ خالیه
_ یکی که کسی نمیتونه ببینتش میتونه نوشته ای از خودش به جا بزاره که کسی نتونه ببینه، منطقیه
تیموتی با توجه به اطلاعات به دست اومده نتیجه گیری اش رو بلند اعلام کرد و دستش رو زیر چونه اش زد تا بیشتر فکر کنه.
_ یعنی... یعنی ایکس حتی اومده تو اتاق من؟
تیموتی با توجه به ترسی که تو صدات مشاهده میکرد جوابی نداد و این کار سخت رو روی شونه های لوهان انداخت و درحالی که بهش نگاه میکرد جفت تای ابروهاش رو بالا برد و بهش فهموند بهتره یک حرفی برای آروم کردنت بزنه.
لوهان که خودش هم گیج و کمی مضطرب به نظر می رسید به زور تونست یک دلیل برای دعوت کردنت به آرامش بیاره:
_ آروم باش، ظاهراً قصد آسیب رسوندن به تورو نداره
با ترس گفتی:
_ چه فرقی داره وقتی اومده تو اتاقم؟
بعد به تختت نگاهی انداختی و طوری که انگار چندشت شده اضافه کردی:
_ تازه به تخت من دست زده
لوهان دستش رو روی شونه ات گذاشت و گفت:
_ گزارشش رو همین الآن میدم باشه؟ لطفاً آروم باش، عصبی شدنت هیچ دردی رو دوا نمیکنه
بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش خیلی خشک و سرد گفتی:
_ من امشب تنهایی تو این اتاق نمیمونم
تیموتی از خدا خواسته، با خوشحالی پیشنهاد داد:
_ من میتونم پیشت بمونم
لوهان چشم هاش رو چرخوند و با دهن کجی مخالفت کرد:
_ مثلاً از دستت چه کاری بر میاد؟ تازه (اسمت) باید مراقب تو هم باشه
و بدون این که به تیموتی مهلت جواب دادن بده، رو به تو ادامه داد:
_ میتونی بیای اتاق من
با تعجب یک قدم عقب رفتی و با تته پته گفتی:
_ ب-بیام اتاق تو؟
طوری که انگار اصلاً موضوع مهمی نیست سرش رو تکون داد و تایید کرد:
_ آره، اینطوری خیال من هم راحت تره
'خدای مرگ ساده خنگ'
درسته، لوهان خدای مرگ بود و چیز زیادی از انسان ها نمیدونست و چنین پیشنهادی واقعاً ازش بعید نبود. برای این که از این جهالت درش بیاری صدات رو صاف کردی و گفتی:
_ لوهان، معمولاً وجهه خوبی نداره وقتی یک مرد مجرد به یک خانم میگه بیا و شب رو تو اتاقم بمون
تیموتی زد زیر خنده و بین قهقهه هاش گفت:
_ یعنی اینم نمیدونی؟
لوهان از حرف های شما متعجب و گیج شد و سرش رو کمی خاروند و پرسید:
_ چرا وجهه خوبی نداره؟ چرا انجام یک کار خیر نباید وجهه خوبی داشته باشه؟
صدای خنده تیموتی بالا تر رفت و این لوهان رو بیشتر گیج کرد.
'آه، تو زیادی پاک و معصومی لوهان'
آهی کشیدی و سرت رو با تاسف تکون دادی.
_ بسیار خوب، امشب رو تو اتاق تو میخوابم، تخت اضافه داری؟
_ تخت اضافه ندارم ولی میتونم روی مبل بخوابم و تو روی تخت من
_ نمیخوام مزاحمت بشم
چشم هاش رو با بی حوصلگی چرخوند و گفت:
_ هرچی لازم داری بردار، منتظرم
به تیموتی نگاه کردی و اونم در جوابت فقط خندید و بعد از پائین پریدن از روی تختت به سمت اتاقش به راه افتاد. به ذهنت فشار اوردی تا ببینی چه چیزی نیاز داری و در نهایت تصمیم گرفتی لباسی که قرار بود فردا صبح بپوشی رو با خودت برداری. پس به سمت کمد لباس هات رفتی و یک دست لباس و کفش برداشتی و با سرعت به سمت لوهان که جلوی در منتظر تو ایستاده بود حرکت کردی.
لوهان در اتاقش رو باز کرد و منتظر شد تا جلو تر وارد بشی و همزمان با ورودت گفت:
_ میتونی وسایلت رو هر جا خواستی بزاری، راحت باش
همون طور که لباس و کفش هات رو به سینه ات می فشردی یک نگاه کلی به اتاقش انداختی. فرق زیادی با اتاق خودت نداشت. فقط دکور کمی متفاوت تر و البته ساده تر بود. چند کتاب روی میز مطالعه اش دیده میشد و روی قفسه ای که اتاق تو فاقدش بود چند مکعب روبیک به چشم میخورد.
جلوتر رفتی و وسایلت رو کنار تخت خواب بزرگ و فوق العاده تمیزش گذاشتی و بلافاصله نوشته بزرگی که بالای تختش بود توجهت رو جلب کرد. یک تابلوی سفید و بزرگ که با جوهر مشکی روش نوشته شده بود:
"اخطار، به تخت من دست نزنید"
یک قدم از تختش فاصله گرفتی و به عقب، جایی که لوهان ایستاده بود، نگاه کردی و گفتی:
_ چطوره من رو مبل بخوابم و تو روی تختت؟
متعجب از حرفت ابروهاش رو کمی بالا برد و پرسید:
_ چرا؟ از تختم خوشت نمیاد؟
سرت رو به دو طرف تکون دادی و اشاره کوتاهی به نوشته بالای تختش کردی. لوهان سریع متوجه منظورت شد و گفت:
_ نه... اِم... تو میتونی بهش دست بزنی، برای تو عیبی نداره
درحالی که هنوز شک داشتی که باید این کارو بکنی یا نه، همونجا ایستادی و به نوشته خیره شدی.
_ بدت میاد کسی رو تختت بخوابه مگه نه؟
لوهان پس گردنش رو مالید و با خجالت گفت:
_ من فقط یکم فوبیای چرک و کثافط دارم
خندیدی و روی پاشنه پا چرخیدی تا بازم باهاش رو در رو بشی.
_ بازم میگم، میتونم روی مبل بخوابم
به سمتت اومد و خیلی غیر منتظره شونه هات رو گرفت و مجبورت کرد روی تخت بشینی. تخت زیر وزنت کمی بالا و پائین رفت؛ برای حفظ تعادل کف دست هات رو روی ساتن خنک و لطیف قرار دادی.
_ بازم میگم، برای تو عیبی نداره
خودت رو کمی روی تخت جا به جا کردی و بیشتر روی دکور اتاقش متمرکز شدی. دیوار ها چند تابلوی نقاشی با قاب های چوبی و خراطی شده رو حمل میکردن و تعداد کمد های دیواری نسبت به اتاق تو کمتر بود. به قفسه پر از مکعب های روبیک اشاره کردی و پرسیدی:
_ نمیدونستم خدایان مرگ هم مکعب روبیک دوست دارن
به قفسه که شامل چندین مکعب کوچک و بزرگ و سایز متوسط بود نگاهی کرد و سپس به سمتش رفت یکی از مکعب ها که اندازه متوسطی داشت رو برداشت و کنار تو روی تخت نشست.
_ یکی از ارواحی که جا به جا کردمش بهم یاد داد، بازی کردن باهاش رو خیلی دوست دارم
بهش نزدیک تر شدی و به مکعب نگاهی انداختی:
_ هیچوقت یاد نگرفتم چطوری باید حلّش کنم
لوهان نگاهش رو از روی مکعب برداشت و به تو نگاه کرد و با لبخند گفت:
_ میخوای بهت یاد بدم؟
با تعجب پرسیدی:
_ حوصله اش رو داری؟
با خوشحالی سرش رو تکون داد و گفت:
_ معلومه
بعد خودش رو بیشتر به سمتت متمایل کرد و مکعب رو بین دست هات قرار داد و دست هاش رو دور دست هات قاب کرد تا بهت نشون بده چطور باید حرکتشون بدی.
روحت به برخورد دستت با دستش و نزدیکی زیادتون به هم واکنش نشون داد و گز گز انرژی زندگی رو اطراف قفسه سینه و روی نوک انگشت هات به وضوح حس کردی.
لوهان کمکت کرد تا مکعب رو دو بار پشت هم بچرخونی و یک ردیف سبز رنگ با این حرکات ایجاد شد و بلافاصله لوهان با ذوق گفت:
_ دیدی؟ فقط با دو حرکت یک ردیف سبز ساختی
خندیدی و به چشم هاش نگاه کردی.
_ ولی تو ساختی، نه من
_ دوتایی با هم ساختیم
بعد بدون این که دست هاش رو از دور انگشت هات برداره بیشتر بهت نزدیک شد و با ذوق وصف ناپذیری شروع به توضیح دادن فرمول طلایی حل مکعب کرد. با دقّت به حرف هاش گوش میدادی و هر از چند گاهی ازش سوال میپرسیدی و این باعث میشد برگرده و از چند قدم عقب تر توضیح بده.
با خوشحالی همونجا روی تختش نشستی و اجازه دادی درحالی که تقریباً بغلت کرده بود بهت حل کردن مکعب روبیک یاد بده و این به طرز عجیبی حس خوبی داشت.
***
لوهان برای گرفتن قهوه صبحگاهی اش به سمت قسمت سفارش قهوه رفت.
از گوشه چشمت دیدی که جیسو با دیدن لوهان، پیشخوان رو دور زد و درحالی که سعی میکرد پیراهنش رو کمی جمع کنه تا از سرعت دویدنش کم نشه به سمت لوهان رفت و بین نفس نفس زدن هاش مشغول گفتن چیزی بهش شد. از اون فاصله خوب نمیتونستی بشنوی پس چند قدم به سمتشون رفتی. حالت مضطرب جیسو و عجله ای که داشت نگرانت کرده بود، اون وقت روز جیسو چه کاری میتونست با لوهان داشته باشه؟
تیموتی به محض احساس غیاب تو سرش رو بالا اورد و وقتی تورو دو سه قدم دور تر از خودش دید با پاهای کوتاهش تند تند به سمتت اومد تا خودش رو به تو برسونه. بی توجه به پسر بچه پشت سرت به جیسو که همچنان درحال توضیح مسئله ای با پریشون ترین حالت ممکن برای لوهان بود خیره موندی.
_ ... گفت عجله کنی
اخم های لوهان در برابر این قسمت از حرف جیسو بیشتر شد و پرسید:
_ نگفت برای چه کاری؟
جیسو به معنی 'نه' تکون داد و اضافه کرد:
_ نه، فقط گفت عجله کنی، چون بدجوری تو دردسر افتاده
وقتی بالاخره بهشون رسیدی بدون هیچ مقدمه ای و با توجه به انتهای مکالمه اشون که شنیده بودی پرسیدی:
_ چی شده؟ کی تو دردسر افتاده؟
لوهان دهنش رو باز کرد تا توضیح بده اما جیسو زودتر گفت:
_ کای، باهام تماس گرفت و گفت همتون برید وزارتخونه، چون تو دردسر افتاده و به کمکتون احتیاج داره
هنوز کمی نفس نفس میزد و چشم هاش از شدت هیجان گرد شده بودن. تیموتی سرش رو کج کرد و پرسید:
_ به کمک ما؟ چه کاریه که به کمک همه ما احتیاج داره؟
_ نمیدونم، بچه ها جداً نمیدونم، ولی کای عجله داشت
جیسو اضطراب خودش رو از این طریق ابراز کرد و بهتون فهموند که عوض پرسیدن سوال های تکراری بهتره زودتر حرکت کنید. نگاهی به لوهان انداختی که برای چند لحظه بیحرکت مونده بود و به زمین نگاه میکرد. دستت رو دراز کردی و با نوک انگشت هات لبه کتش رو گرفتی تا به خودش بیاریش.
_ لوهان
نگاهش رو از زمین برداشت و به تو خیره شد. هنوز ساکت بود و چیزی نمیگفت.
_ لوهان، کای به کمک احتیاج داره، باید بریم
_ درسته، راه بیوفتین
دست تیموتی رو کشیدی و با سرعت به سمت در اصلی حرکت کردین. فاصله استراحتگاه تا وزارتخونه در سکوت و خیلی سریع طی شد. لوهان رو نمیدونستی، ولی تو خیلی نگران کای بودی؛ این چه دردسری بود که نیاز به کمک شما داشت؟ میتونستی ساختمون وزارتخونه رو از دور ببینی و آماده برای پیاده شدن بودی که ناگهان تیموتی بدون هیج مقدمه ای گفت:
_ من اون متن رو یک جایی خوندم
تو و لوهان به عقب نگاه کردین و با قیافه هایی علامت سوال به تیموتی خیره شدین. تیموتی بیشتر توضیح داد:
_ اون متنی که دیشب روی تخت (اسمت) پیدا کردیم رو میگم، مطمئنم اون متن رو قبلاً یک جایی خوندم
لوهان با بی تفاوتی پرسید:
_ جدی؟ کجا؟
هیجان تیموتی از بین رفت و صورتش به پوکر تغییر پیدا کرد و بی حوصله گفت:
_ به نظرت اگر یادم بود نمیگفتم؟
لوهان در سمت خودش رو باز کرد و درحالی که پیاده میشد با پوزخند گفت:
_ دفعه بعد وقتی یادت اومد دهنت رو باز کن
از ماشین پیاده شدی و بدون تلاش برای جلوگیری از دعوای بچه گانه اشون پله های وزارتخونه رو با سرعت بالا رفتی. تیموتی که ظاهراً برای دیدن وزارتخونه اونم برای بار اول خیلی هیجان داشت خودش رو به تو رسوند و با لذّت صف نشدنی به دور و برش خیره شد.
با باز شدن اتوماتیک وارد در های وزارتخونه و وارد شدنتون، اولین شخصی که دیدی کای بود؛ خدای مرگ با نگرانی یک گوشه ایستاده بود و با نوک کفش مدام به زمین ضربه میزد و زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد. جلوتر رفتی و دهنت رو برای صدا زدنش باز کردی، اما لوهان پیش دستی کرد و از پشت سرت صداش زد:
_ کای
بلافاصله نگاه کای روی شما نشست و دست از کوبیدن کفشش به زمین برداشت، به جاش یک نگاه کوتاه به اطراف انداخت و سریع خودش رو به شما رسوند.
_ بچه ها... وقت ندارم، اسحاق فهمیده من به بخش اسناد ممنوعه رفتم، الآنم احضارم کرده دفترش
نفست از ترس تو سینه ات حبس شد و با ترس به لوهان نگاه کردی تا شاید اون چیزی برای گفتن داشته باشه ولی خدای مرگ از تو هم بیشتر متعجب و گیج به نظر میرسید.
_ از کجا فهمید؟
کای سرش رو با شدّت تکون داد و گفت:
_ احتمالاً از دوربین ها، اینش مهم نیست، خواستم بیاید اینجا چون چیزی به ذهنم رسید
یک نگاه دیگه به اطراف انداخت و ادامه داد:
_ میخواستم قبل از این که به دفتر اسحاق برم دوربین های اتاق اسناد ممنوعه رو از کار بندازم و برای آخرین بار یک نگاهی بهش بندازم اما با خودم فکر کردم شاید اونجا چیزی باشه که من نتونم ببینم ولی...
به تو خیره شد و حرفش رو کامل کرد:
_ ولی (اسمت) بتونه
با تعجب گفتی:
_ از ما میخوای وارد اتاق اسناد ممنوعه بشیم؟
کای سرش رو تکون داد و اضافه کرد:
_ اصلاً هم وقت نداریم
از اونجایی که خودت قدرت تصمیم گیری نداشتی به لوهان نگاه کردی تا ببینی تصمیم اون چیه. لوهان چند ثانیه به فکر فرو رفت و بعد از گاز گرفتن قسمت داخلی لپ اش گفت:
_ باشه، چقدر وقت داریم؟
کای از جیبش کارت سفید رنگی که یک نوار مشکی روش بود رو بیرون اورد و به لوهان داد و تند تند شروع به شرح دادن نقشه کرد:
_ با این کارت میتونید وارد اتاق شید، به محض این که با کارت من در باز بشه به سیستم کنترل مرکزی یک پیام فرستاده میشه، من اونجام و هم پیام مربوط به ورود خودم رو حذف میکنم و هم شمارو از فیلم ها، فقط هم پنج دقیقا وقت دارین
لوهان کارت رو بین انگشت هاش گرفت و بدون حرف دیگه ای به سمت یکی از راهرو ها حرکت کرد. وقتی دیدی کای هم بدون هیچ حرفی از شما جدا شد و به سمت راهرو مخالف دوید همراه تیموتی دنبال لوهان راه افتادید.
اولین پیچ راهرو رو که پیچیدید لوهان سرعتش رو کم کرد و طوری که شما بشنوید گفت:
_ تیموتی، اینجا بایست و مخ هرکسی که به نظرت قصد وارد شدن به اتاق اسناد ممنوعه داشت رو به کار بگیر
تیموتی از حرکت ایستاد و پرسید:
_ کدوم اتاقه؟
لوهان با انگشت اشاره به در یکی از اتاق های راهرو که فاصله زیادی با شما نداشت اشاره کرد و وقتی تایید تیموتی رو دیدی به همراه تو به سمتش رفت.
پسر بچه کنار دیوار ایستاد و دور شدن شمارو تماشا کرد. لوهان سریع به دور و بر نگاه کرد و وقتی کسی رو ندید کارت رو جلوی چشمی در نگه داشت. نور قرمزی چند لحظه کارت رو اسکن کرد و کمی بعد به رنگ سبز دراومد و در با صدای کلیک آرومی باز شد.
انتظار یک اتاق با نظم و مرتبی داشتی که پر از سیستم های طبقه بندی خفن و باحال باشه، اما چیزی که باهاش مواجه بودی یک اتاق خاک گرفته پر از پرونده هایی بود که مثل ساختمون روی هم تلنبار شده بودن و طول بعضی هاشون حتی به سقف هم میرسید. زمین با لایه ای از خاک و جرم پوشیده شده بود و حتی مقداری گرد و خاک در هوا تاب میخورد. برگه های پخش پلا، دیوار های ترک برداشته گچی و نبودن جای پا برای راه رفتن بین خروار ها برگه و پرونده، همه و همه اون چیزایی نبودن که تو توی تصوراتت از بخش ممنوعه اسناد وزارتخونه ارواح داشتی.
_ شوخیتون گرفته؟ باید بین این همه پرونده بگردیم و همش پنج دقیقا وقت داریم؟
لوهان به سمت یک سری پرونده که که سمت چپش قرار داشتن رفت و مشغول باز کردنشون شد تا نگاهی بهشون بندازه و در همون حال که سرش رو تو برگه های خاک گرفته فرو کرده بود گفت:
_ بهتره شروع کنی
برخلاف میل ات و شانسی یک ردیف پرونده انتخاب کردی و با اکراه یکیشونو تو دستت گرفتی و بلافاصله چسبیدن لایه ضخیمی از خاک و جرم رو به دستت حس کردی. چشم هات رو از شدّت انزجار روی هم فشار دادی و لب هات رو به هم قفل کردی.
پرونده ها در مورد اطلاعات افراد مهمی بودن که در طول زمان پا به دنیای ارواح گذاشته بودن یا خدایان مرگ حماسه آفرین و... اما چیزی که به درد شما بخوره پیدا نمیشد. از نظرت کل این کار احمقانه بود، گشتن بین این همه پرونده احمقانه بود.
تقریباً میخواستی اعتراضت رو بار دیگه به لوهان نشون بدی که خودش به حرف اومد و پرسید:
_ شنیدی؟
دست از ورق زدن پرونده چرک تو دستت کشیدی و جواب دادی:
_ چیو شنیدم؟
پرونده تو دستش رو زمین گذاشت و گوش هاش رو تیز کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_ صدای تیموتی رو شنیدم
تو هم پرونده تو دستت رو کنار گذاشتی و بعد از کشیدن آه بلندی گفتی:
_ من چیزی نشنیدم
ولی لوهان به حرفت قانع نشد و به سمت در رفت تا اوضاع بیرون رو چک کنه. رفتنش رو تماشا کردی و چشم هات رو چرخوندی؛ چه عالی، حالا باید تنهایی این پرونده هارو چک میکردی؟
بیخیال انباری پر از پرونده شدی و دست های خاک گرفته ات رو چند بار به هم زدی تا خاک روش از بین بره. به اطرافت نگاهی انداختی تا شاید چیزی توجهت رو جلب کنه. دست هات رو به کمرت زدی و از بین ردیف های طویل پرونده عبور کردی. این دیگه چه نظم و ترتیبی بود؟ انگار با کاغذ دیوار درست کرده بودن.
در همون زمان که تو درحال راه رفتن بین ردیف های پرونده بودی لوهان خودش رو به در رسوند و کمی بازش کرد تا بتونه بهتر بشنوه و با شنیدن صدای تیموتی که درحال حرف زدن با کسی بود نفسش رو به داخل ریه هاش داد، اما یادش رفت خارجش کنه. یکی میخواست وارد اتاق اسناد بشه.
به یک ردیف پرونده نگاه کردی و تیتر هاشون رو خیلی گزرا خوندی، هیچ چیز بدرد بخوری نبودن. تصمیم گرفتی به جای نگاه کردن به پرونده ها به رو به رو نگاه کنی تا با گیر کردن پات به یکی از موانع سر راه، کله پا نشی. ولی به محض این که نگاهت رو به جلو دادی خشکت زد.
نمیتونستی باور کنی اما ایکس رو به رو ات دست به سینه ایستاده بود و به تو نگاه میکرد. با دیدنش یک قدم عقب رفتی و با صدای خفه ای که خودت هم نمیتونستی بشنویش زمزنه کردی:
_ ا-ایکس
مرد چشم هاش رو چرخوند و با دست راستش یکدسته از موهای جو گندمی اش رو پشت گوشش برد تا بهتر بتونه تورو ببینه.
از موقعیت استفاده کردی و این بار کمی بلند تر گفتی:
_ لو-لوهان... ا-ایکس
ایکس با دیدن حرکات تاسف برانگیز تو پوفی کرد و گفت:
_ من ایکس نیستم
صداش نرم و در عین حال کمی بم و کاملاً مردونه بود. صدای گرمی که دوستانه به نظر میرسید و اعتماد به نفس و استحکام رو بازتاب میداد.
البته که حرفش رو باور نکرده بودی، معلومه که حاشا میکرد؛ چرا باید قبول میکرد که ایکسه؟ پس یک قدم دیگه عقب رفتی و حتی دست هات هم بالا اوردی تا در صورت حمله بتونی از خودت دفاع کنی.
مرد با دیدن ژست دفاعی که به خودت گرفته بودی پوف دیگه ای کرد و این بار بی حوصله تر از قبل گفت:
_ چرا شما گوش نمیدین من چی میگم؟ اومدم بهت کمک کنم
وقتی سکوت و البته روح خشک شده ات رو دید به قسمتی که پشت همون ردیف پرونده ای که کنارش ایستاده بودی قرار داشت اشاره کرد و گفت:
_ چیزی که دنبالشی اون جاست
'چی میگه؟ چرا حرف هاش رو نمیفهمم؟'
مرد برای چند ثانیه ایستاد و به تو نگاه کرد، چند بار پلک زد و وقتی فهمید تو نمیخوای هیچ حرکتی نشون بدی سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
_ من کمکم رو کردم، دیگه بقیه اش با خودتون
و در برابر چشم های متعجب و شوک زده ات غیب شد. چند لحظه دیگه هم ایستادی و به جای خالی اش نگاه کردی؛ رفته بود، دیگه اونجا نبود. به دور و برت نگاه کردی تا شاید جای دیگه ای پیداش کنی ولی اثری ازش هیچ جای دیگه ای هم پیدا نمیشد.
آب دهنت رو قورت دادی و با تردید یک قدم به جلو برداشتی، یک قدم دیگه...
_ باشه، فقط سریع برو و پشت اون پرونده های کوفتی رو چک کن و سریع برگرد
به روحت کش و قوسی دادی و آماده دوییدن شدی. طوری برنامه ریزی کردی که پاهات به پرونده ها و اوراق پخش و پلا شده روی زمین گیر نکنه. با سرعت ردیف پرونده هارو دور زدی و وقتی به انتهاشون رسیدی فهمیدی که پشت این ردیف، دیوار قرار داره.
_ اینجا که دیواره
اول قصد داشتی صبر کنی تا لوهان بیاد، حتی دو بار صداش زدی ولی ظاهراً قصد نداشت از در جدا بشه و وقتی کاملاً از اومدن لوهان نا امید شدی با دقت وارد راه تنگ و باریکی که پرونده ها با دیوار درست کرده بودن شدی و به اسم پرونده ها نگاه کردی تا چیز بدرد بخوری پیدا کنی. با هر قدم فضا تنگ تر و تاریک تر میشد و این استرس و ترست رو بیشتر و در نتیجه نفس کشیدن رو برات سخت تر میکرد.
تقریباً به انتهای پرونده ها رسیده بودی که فهمیدی هیچ چیز بدرد بخوری اونجا نیست. از حرکت ایستادی و به این فکر کردی که چرا به حرف کسی که محتمل ایکس بودنه اعتماد کردی؟ اگر الآن بهت حمله میکرد چی؟ تو چنین نقطه کور و مناسبی؟
با این فکر سریع روی پاشنه پات چرخیدی تا از اون فضای تاریک و خفه بیرون بیای، ولی حس کردی چیزی برای چند لحظه کوتاه از گوشه چشمت گذشت. تو جات ایستادی و کمی سرت رو برگردوندی تا به دیوار کنارت نگاه کنی.
درست حدس زده بودی، روی دیوار چیزی حک شده بود، خیلی خیلی قدیمی به نظر میرسید اما میتونستی خطوط رو تشخیص بدی، انگار کسی با یک جسم تیز، کاملاً ناشیانه و عجق وجق چند کلمه روی دیوار حک کرده بود.
سعی کردی کلمات رو بخونی و ازشون سر در بیاری:
_ آزفیلد، زمانی که خوابیده ام دستم را بگیر
'آزفیلد دیگه کیه؟'
یکی دو دقیقه از رفتن تو و لوهان گذشته بود که تیموتی صدای بلند مکالمه دو نفر رو از یکی از راهرو ها شنید. یکیشون خیلی عصبی و مضطرب به نظر می رسید و مدام به دیگری دستور میداد تا کاری براش انجام بده.
_ عجله کن، این دیگه چه وضعیه؟ کای کجاست؟
_ تو دفترتون منتظر شماست قربان
_ خدای من، کارمند هام دیوونه شدن، دیوونه!
_ اسحاق لطفاً آروم باش، ممکنه حالت خراب شه
_ حالم خراب بشه؟ حالم همین الآنش خرابه پسر جون، اصلاً تو چرا افتادی دنبال من؟
_ خوب... خوب پس چیکار کنم؟
_ من چمیدونم، برو فیلم دوربین هارو برام بیار
_ خودتون کجا میرید قربان؟
_ دارم میرم اتاق اسناد، بعدم میرم تو دفتر کوفتیم ببینم این کای چه مرگش شده
مکالمه قطع شد و تیموتی صدای قدم های کسی که بهش نزدیک میشد رو شنید. قدم ها سنگین و سریع بودن و این یعنی تیموتی برای فکر کردن وقت زیادی نداشت.
_ ببخشید، شما اسحاق هستید؟
اسحاق با شنیدن اسم خودش از حرکت ایستاد و در عین عصبی بود و عجله داشتن سر کمی کچلش رو چرخوند تا با پسر بچه غریبه کنارش رو به رو بشه. ابتدا با دیدن تیموتی ابروهاش رو با تعجب تو هم جمع کرد و در پی یافتن اطلاعاتی که مربوط به پسر بچه کوتاه قد بشه مغزش رو جستجو کرد اما به هیچ نتیجه ای نرسید، اسحاق اون پسر رو یک میلیون سال نوری هم ندیده بود.
_ اِم، بله، تو کی هستی پسرم؟گم شدی؟
تیموتی سرشو بالا تر نگه داشت و با اعتماد به نفس مضاعفی توضیح داد:
_ من روح متصل به لوهانم، تازه واردم
ابروهای اسحاق بالا رفت و به جاش چشم هاش گرد شدن. انتظار شنیدن چنین جوابی نداشت، پسر بچه پر از اعتماد به نفس و تحکم به نظر میرسید و تنها چیزی که تو صورت صاف و بچه گانه اش پیدا نمیشد سردرگمی بود.
_ اوه، لوهان؟ نمیدونستم یک روح دیگه بهش متصل شده
با آنالیز کردن حرکات اسحاق، تیموتی به خوبی متوجه شد که حالا توجه کامل وزیر عالی رتبه رو داره، اسحاق کاملاً به سمتش چرخیده بود و درحالی که قیافه تیموتی رو با کنجکاوی بررسی میکرد کاری که چند لحظه پیش برای انجامش تقریباً درحال دوییدن بود رو از خاطر برده بود.
تیموتی لبخند نصف نیمه ای زد و سرش رو به آرومی تکون داد تا تایید مناسبی ارائه بده:
_ گفتم که تازه واردم
اسحاق یک بار دیگه سر تا پای تیموتی رو از نظر گذروند و هومیکرد و گفت:
_ از دیدنت خیلی خوشحال شدم پسرم، اما الآن کار خیلی واجبی دارم، ولی خیلی دوست داشتم بیشتر باهات حرف بزنم
اسحاق اینو گفت و روی پاشنه پا چرخید تا به سمت اتاق اسناد حرکت کنه اما صدای تیموتی دوباره اونو مجبور به ایستادن کرد:
_ متاسفم که وقتتونو میگیرم، ولی مساله مهمی هست که باید درموردش صحبت کنم
اسحاق به پشت سرش نگاه کرد، نمیخواست بایسته و به حرف های یک پسر بچه گوش بده، کار های خیلی مهم تری برای انجام داشت، نمیتونست برای داد زدن سر کای و توبیخش صبر کنه. از اون گذشته باید خودش یک نگاهی به قسمت ممنوعه می انداخت. اما بی توجهی به یکی از ارواح هم کار درستی نبود؛ پس نفس عمیقی کشید تا هیجانش رو کاهش بده و بهتر بتونه روی حرف های تیموتی تمرکز کنه.
_ بسیار خوب پسرم، لطفاً حرف هات رو بزن، فقط اگر میشه سریع تر چون کلی اتفاق برام افتاده و باید بهشون رسیدگی کنم
تیموتی با خوشحالی سرش رو تکون داد و شروع کرد:
_ در واقع کارم با یک سوال خیلی خیلی خیلی مهم شروع میشه
اسحاق که چیزی نمیفهمید اشاره کرد تا تیموتی حرفش رو ادامه بده و با دقت مشغول گوش دادن شد.
_ این امکان داره که ارواح از خدایان مرگ باردار بشن؟
چشم های اسحاق به محض شنیدن چنین سوالی به اندازه دو نعلبکی روی میز کاخ ملکه انگلستان گرد شد و یک قدم از شدت شوک وارده به عقب برداشت. خدای مرگ بیچاره برای گفتن جواب مناسبی دهنش رو باز کرد اما در میانه راه فهمید که نه تنها هیچ حرفی برای زدن به ذهنش نمیاد بلکه دهنش هم برای شکل دادن کلمات قادر به کمک کردنش نیست و در نتیجه دهنش برای چندین ثانیه مداوم همونطور باز موند.
تیموتی راضی و خوشحال از این که چقدر خوب تونسته بود ذهن خدای مرگ رو به بازی بگیره از درون لبخند شیطانی ای زد، اما در ظاهر فقط خودش رو متاسف و گیج نشون داد و با لحن شرمنده ای ادامه داد:
_ متاسفم که گیجتون کردم، راستش موضوع درمورد (اسمت) عه، حتماً میشناسیدش، اون روحیه که قبل من به لوهان متصل شد و من خیلی دوستش دارم و نگرانشم
اسحاق به محض شنیدن اسم تو بالاخره به خودش اومد و به زور عضلات فکش رو مجبور به تکون خوردن کرد:
_ (اس-اسمت)؟! اون چه ربطی یه این سوال ترسناک تو داره؟
تیموتی از نهایت توانایی بازیگری اش استفاده کرد و با تمام قوا صورتی خجالت زده و شرمنده ای رو به نمایش گذاشت و درحالی که به بهترین حالت ممکن تته پته میکرد، خجالت زده گفت:
_ خوب، آم، نمیدونم چطور این مسئله رو بیان کنم ولی، اتاق من کنار اتاق (اسمت) عه، و اتاق (اسمت) چسبیده به اتاق لوهانه، دیشب (اسمت) تو اتاق لوهان خوابید و من... من... اوه خدای من، این خیلی خجالت آوره ولی... ولی من از اتاق لوهان یک سری صدا ها شنیدم
تیموتی کمی نگاهش رو بالاتر برد تا ری اکشن های صورت اسحاق رو ببینه و وقتی خدای مرگ رو لب سکته دید برای مهارت بازیگری مثال زدنی اش دست زد و خیلی تلاش کرد تا پوزخند نزنه.
_ یک سری... یک سری صداها؟
تیموتی با تکون سرش تایید کرد و با همون لحن خجالت زده قبل ادامه داد:
_ بله، بله، منظورم از صدا... همون صداهاییه که زن و مرد ها برای درست کردن بچه از خودشون در میارن و...
_ خودم میدونم منظورت چه صداهاییه
تیموتی از صدای بلند و ناگهانی اسحاق یکه خورد و روحش کمی بالا پرید. اسحاق به شدت عصبی و ترسیده به نظر میرسید، حتی لب پائینش از شدت استرس و شوک میلرزید و چشم هاش همچنان گرد و وحشت زده باقی مونده بودن و این دقیقا چیزی بود که تیموتی میخواست. پسر بچه با دیدن موفقیت آمیز بودن نقشه اش با خوشحالی آب و تاب قضیه رو بیشتر کرد:
_ من خیلی ترسیده بودم، نمیدونستم این مساله رو باید به کی بگم، من... من خیلی نگران (اسمت) هستم، اون خیلی مظلوم و ساده است و لوهان... اون... اون دختر باز لعنتی داره از (اسمت) سو استفاده میکنه
_ پناه بر خدا... پناه بر خدای بزرگ... پناه بر خدااا... پسر جون تو مطمئنی که اونا... اونا... با هم... یعنی...
_ اونا با هم از اون کارای بی تربیتی که مامان بابا ها میکنن کردن؟
اسحاق با درموندگی فقط تونست سرش رو تکون بده و با التماس به تیموتی خیره بشه تا تکذیب کنه اما وقتی تیموتی با نهایت قوا تایید کرد با ترس دستش رو روی قفسه سینه اش گذاشت و به سقف خیره شد.
_ بله مطمئنم، لطفاً به (اسمت) کمک کنید، اگر باردار بشه اون لوهانه بی مسئولیت، مسئولیتش رو گردن نمیگیره، من مطمئنم
_ لوهان... لوهان الآن کجاست؟ تو چرا پیشش نیستی؟
تیموتی هُل کرد، فکر اینجاش رو نکرده بود. درواقع وقت فکر کردن بهش هم نداشت و مجبور بود در کم ترین زمان یک جوری ماست مالی اش کنه وگرنه همه زحماتش به باد میرفت.
_ من... من...
اشک تو چشم های معصوم و کوچکش حلقه زد و صداش با استرس کمی لرزید:
_ من خیلی نگران (اسمت) بودم، دزدکی ازشون جدا شدم تا شمارو پیدا کنم، نمیتونستم اجازه بدم یک دختر بی گناه این وسط قربانی بشه. شما قدرتمند ترین شخص تو این دنیایید... لطفاً به (اسمت) کمک کنید
تیموتی پلک زد تا اشک هایی که با مهارت توی چشم هاش جمع کرده بود روی صورتش سر بخورن. دستپاچگی اسحاق با دیدن اشک های تیموتی که پشت هم روی صورت رنگ پریده اش به پایین میغلتیدن بیشتر شد اما حتی مهلت این رو پیدا نکرد که به یک راه حل برای چنین موقعیت ناگهانی و تنش زایی که پیش اومده بود فکر کنه، از اونجایی که تیموتی با بد ذاتی پیاز داغ ماجرا رو بیشتر کرد و درحالی که با یکی از آستین هاش به دماغش میکشید با دست دیگه به گوشه کت اسحاق چنگ انداخت و ناله هاش رو بیشتر کرد:
_ بگید که بهش کمک میکنید، بگید... خواهش میکنم
اسحاق با وحشت به اطراف نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی اونارو در چنین موقعیت مسخره ای نمیبینه. بعد دست هاش رو روی دست تیموتی که مثل کنه به کتش چسبیده بود گذاشت و تلاش کرد تا جداش کنه.
_ ا-البته... البته که کمکش... میکنم، حالا لطفاً لباسمو... ول کن پسر جون
تیموتی با شنیدن چنین اظهاری مشتش رو باز کرد تا قسمت مچاله شده کت اسحاق از دستش رها بشه اما برخلاف تصور اسحاق، به جای دور شدن ازش بیشتر بهش نزدیک شد و دست هاش رو دور کمر اسحاق حلقه کرد و درحالی که نوک دماغش به زور به کمربند اسحاق میرسید با لحن قدردانی گفت:
_ ممنونم، ممنونم آقای اسحاق، شما بهترین وزیر دنیایید، (اسمت) رو از دست اون هیولای خبیث نجات بدین
_ البته... بله، بله... البته... من...
اسحاق با نهایت توان سعی کرد تیموتی رو از خودش جدا کنه، به قدر کافی آشفته و عصبی بود و یک پسر بچه سیریش و حرّاف همه چیز رو بدتر میکرد.
_ گوش کن پسرم، من باید با این احمق ها حرف بزنم، کای و لوهان، باید با جفتشون حرف بزنم و اگر ولم نکنی نمیتونم این کارو بکنم
تیموتی قبل از این که از اسحاق جدا بشه و صورتش رو بالا بیاره آخرین لبخند شیطانی خودش رو هم زد و بعد از بالا کشیدن آب دماغش اونم با صدا دارترین حالت ممکن با لب و لوچه ای آویزون گفت:
_ حالا... حالا من چیکار کنم؟ اگر لوهان بفهمه اینارو به شما گفتم... ممکنه... ممکنه...
حلقه اشک جدیدی تو چشم های تیموتی جمع شد، اما اینبار اسحاق آماده تر از همیشه بلافاصله با تحکم گفت:
_ نه، نمیزارم بفهمه تو حرفی زدی، باشه؟ حالا باهام بیا، نباید تو راهرو های اینجا تنهایی پرسه بزنی پسر جون
تیموتی چشم هاش رو ریز کرد و یک قدم عقب برداشت. نباید از تو و لوهان جدا میشد اما هر مخالفتی شک برانگیز بود و ممکن بود اسحاق رو به قضیه مشکوک کنه؛ پس نوک زبونش رو آروم گزید و پرسید:
_ کجا قراره بریم؟
اسحاق بدوم لحظه ای مکث مقصد بعدی رو مشخص کرد:
_ میریم دفتر من، خوب؟ منتظر میمونیم تا لوهان بیاد و تورو تحویلش بدم
_ ولی... ولی ممکنه بفهمه...
_ باشه، باشه... نیا تو دفتر من، میدمت دست یکی از نگهبان ها و به لوهان میگیم گم شده بودی، خوبه؟
تیموتی فکر کرد و همزمان که سرش رو به بالا و پایین تکون میداد تقریبا داد زد:
_ پس با تو میام و پیش یکی از نگهبان ها میمونم؟ به لوهان میگیم گم شده بودم؟
اسحاق با ترس به اطراف نگاه کرد و انگشت اشاره اش رو روی لب هاش گذاشت و با صدای خفه ای که استرس توش موج میزد گفت:
_ هیش، هیش، چرا داد میزنی؟
تیموتی برای بار آخر آستینش رو به دماغش کشید و زمزمه وار گفت:
_ ببخشید، هیجان زده شدم
اسحاق عرق پیشانی اش رو با دست لرزون پاک کرد و چشم هاش رو چرخوند تا بتونه تمرکز کنه. این حجم از اتفاقات براش قابل تحمل نبود و در راس همه اشون خوابیدن لوهان با یک روح متصل قرار داشت. اسحاق قبل از این که به تیموتی برای حرکت اشاره کنه تو ذهنش به تمام توبیخ هایی که در انتظار لوهان بود فکر کرد. اگر چنین چیزی حقیقت داشت، اجازه نمیداد لوهان قسر در بره.
کمی اون ور تر، با دور شدن اسحاق و تیموتی، بالاخره لوهان از جلوی در کنار رفت و چند قدم به عقب برداشت، دقیقاً نمیدونست اون بچه سرتق چطور تونسته بود وزیر دنیای ارواح رو خر کنه، فاصله بینشون انقدر نبود که بتونه مکالمه ای که بینشون در جریان بود رو بشنوه؛ تنها چیزی که شنیده بود عربده بلند تیموتی بود که موقعیتش رو گزارش میداد و قبل از این که بفهمه متوجه شد درحال ستودن توانایی های بی انتهای تیموتیه.
با فهمیدن این موضوع که درحال تحسین همون پسر بچه اییه که زندگی اش رو جهنم کرده سرش رو با شدت تکون داد و به سرعت به تو نزدیک شد.
_ (اسمت)، دیگه وقت نداریم، دوربین ها یکم دیگه دوباره وصل میشن، تیموتی به اسحاق گفته گم شده، همین موقع هاست که اسمم رو تو بلند گو های وزارتخونه اعلام کنن
وقتی هیچ جوابی از تو دریافت نکرد،چند قدم نزدیک تر شد و به اطراف نگاهی انداخت. تو هیچ جا در دید نبودی و این باعث شد ترس و اضطراب ناگهان تمام وجودش رو فرا بگیره. آب دهنش رو قورت داد و با تردید دوباره صدات زد:
_ (اسمت)؟ کجایی؟
سکوت آزار دهنده بعدش و پیدا نشدن تو دست به دست هم دادن تا لوهان هرگونه احتیاطی رو کنار بزاره و با صدای تقریباً بلندی اسمت رو بازم صدا بزنه:
_ (اسمت)!!!
_ هیش! صدات رو میشنون، من اینجام
شنیدن صدات که از پشت یک خروار پرونده روی هم تلنبار شده میومد خیالش رو راحت کرد و باعث شد عضله هاش شل بشن و بدنش از حالت تدافعی خارج بشه.
با عجله پرونده هارو دور زد و تورو درحالی پیدا کرد که پشت بهشون ایستاده بودی و به دیوار رو به روت نگاه میکردی. چند لحظه ایستاد و به اطرافت نگاه کرد، در پی چیزی که بشه باهاش دلیل بودن تورو اونجا توضیح بده گشت، اما اونجا چیزی جز وجبی خاک و خُل و یک سری برگه پاره و زرد که روی زمین پخش و پلا شده بودن پیدا نمیشد و تو حتی به همون برگه ها هم نگاه نمیکردی، بلکه مستقیم به دیوار زل زده بودی.
_ (اسمت)؟ ح-حالت خوبه؟
به جای جواب دادن به سوال لوهان، دست راستت رو بالا اوردی و کَفِش رو کنار حروف حکاکی شده روی دیوار گذاشتی و بدون برداشتن نگاهت ازشون گفتی:
_ روی دیوار یه چیزایی نوشته شده
لوهان کمی تو جاش جا به جا شد و سعی کرد از اون فاصله حروف روی دیوار رو ببینه، اما وقتی فهمید از چنین فاصله ای تلاش کردن بی فایده است چند قدم نزدیک تر شد و حین قدم برداشتن با نهایت دقت سعی میکرد تا به پرونده ها و کاغذ های کثیف و خاکی نخوره.
وقتی به اندازه کافی بهت نزدیک شد کمی خودت رو به سمت راست کشیدی تا جا برای ایستادن لوهان ایجاد بشه. درست کنارت ایستاد و با دقت به دیوار خیره شد، چشم هاش رو ریز کرد و گردنش رو کمی جلو کشید.
_ میتونی ببینیش؟
در پاسخ به سوالت سرش رو به نرمی تکون داد و گفت:
_ آره، خیلی قدیمی به نظر میاد
_ فکر میکنی معنی خاصی داشته باشه؟
لب پایینش رو گاز گرفت و با دقت بیشتری به حروف نگاه کرد بلکه ازشون سر در بیاره، اما چیزی به ذهنش نمیرسید؛ حروف حکاکی شده بیشتر شبیه یک معما بودن و لوهان برای حل معما وقت نداشت، پس دستش رو تو جیبش فرو برد و قلمی ازش بیرون کشید و روی یک تکه کاغذ زرد و کثیفی که روی زمین پیدا کرده بود کلمات روی دیوار رو نوشت.
_ نمیدونم، شبیه معماست، فعلاً بیا بریم، بعداً حلش میکنیم
اینو درحالی که تکه کاغذ زرد رو تو جیبش فرو میکرد گفت و قبل از این که بتونی یک نگاه آخر به دیوار بندازی دستش رو دور مچ دستت حلقه کرد و به سمت خروجی کشیدت.
خودت رو با حرکتش جوری هماهنگ کردی تا در بین راه به کوه پرونده ها برخورد نکنی. لوهان اما بی توجه به تو، به حرکت سریع خودش ادامه میداد و تنها زمانی سرعتش رو کم کرد که به در نزدیک میشدید، ابتدا کمی لای در رو باز کرد و وقتی مطمئن شد کسی اون اطراف نیست دستت رو کشید و با هم از اتاق اسناد ممنوعه خارج شدید.
لوهان در رو پشتتون بست و مجبورت کرد چند قدم دیگه همراهش برداری تا به اندازه کافی از اتاق دور شید و از تیررس دوربین هایی که احتمالا همین موقع ها دوباره روشن میشدند بیرون بیاید.
نمیدونستی حرکت بعدیتون قراره چی باشه و این عدم آگاهی زیاد طول نکشید، از اونجایی که چند ثانیه بعد همه بلندگو های نصب شده در جای جای وزارتخونه شروع به تکرار جمله ای کردن:
" خدای مرگ، شیاو لوهان، هرچه سریع تر به دفتر وزیر مراجعه کند"
لوهان منتظر شد تا بلندگو ها از حرف زدن بایستن، سپس نفسی که چند ثانیه تو سینه حبس کرده بود رو با صدای بلندی بیرون داد و آروم زمزمه کرد:
_ امیدوارم بخیر بگذره
پشت سرش به حرکت در اومدی و تصمیم گرفتی به جای حرف زدن باهاش، سکوت کنی و با این کار هم به لوهان زمان برای جمع بندی افکارش بدی هم به خودت. تو توی اتاق اسناد ممنوعه یک چیزی شبیه معما روی دیوار پیدا کرده بودی که به نظر مهم میرسید، اما به اندازه کمک مرد مرموزی که تا حالا فکر میکردی ایکس باشه نبود. درسته، اون ایکس نبود، از این بابت مطمئن نبودی، حرف هاش به راحتی میتونست دروغ باشن، امکان داشت بخواد با نقاب یک آدم معصوم تورو پرت کنه تو یک منجلاب بزرگتر، اما... اما ته دلت، یک جای خیلی کوچک ولی قوی بهت میگفت میتونی بهش اعتماد کنی.
مسئله بعدی که پیش میومد این بود که چطور قراره به لوهان بگی مردی که مظنون اصلی ایکس بودنه بهت کمک کرده تا نوشته های روی دیوار رو پیدا کنی و تو همون اول موضوع به این مهمی رو بهش نگفتی؟ میتونستی تصور کنی لوهان چقدر قراره عصبانی بشه.
این طور نبود که از عمد بهش نگفته باشی، فقط همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و البته که لوهان قرار نبود این بهانه های دم دستی رو بپذیره.
آهی کشیدی و به خودت قبولوندی که در اسرع وقت به لوهان حقیقت رو میگی و در برابر هرگونه واکنشی که نشون داد سکوت میکنی، چون حق داره. اما سوال های مهم تری وجود داشتن؛ اگر با توجه به حرف قسمت کوچکی از قلبت، این مرد ایکس نبود، پس کی بود؟ اگر اون ایکس نبود، پس کی ایکس بود؟ اصلا این مرد چرا به تو کمک میکرد؟ چرا کسی جز تو نمیتونست ببینتش؟
وقتی تو جسمت بودی همیشه آرزوی یک زندگی هیجان انگیز با اتفاقات جالب رو داشتی، حتی یکی دو بار به این فکر کرده بودی که کاش به جای کارمند عادی بودن میتونستی کارآگاه بشی و پرونده های قتل رو حل کنی. یادت بود که چقدر همکارت بابت این حرفت بهت خندید و گفت که چنین چیزی هیچوقت قرار نیست اتفاق بیوفته و تو فقط یک کارمند ساده ای.
با به یاد اوردن حرف هاش گوشه لب هات به سمت بالا کج شد. خوب تو دقیقاً وسط 'چیزی که هیچوقت قرار نبود اتفاق بیوفته' بودی و مایل ها با یک کارمند ساده بودن فاصله داشتی. همکارت باور میکرد یا نه، اما تو حالا مهم ترین شخص تو دنیای ارواح بودی و شاید شهرتت حتی از وزیر هم بیشتر شده بود؛ اونم همش توی چند روز.
_ خیلی مشکوک ساکتی!
سرت رو بالا اوردی و به جای نگاه کردن به زمین به لوهان خیره شدی که سرش رو کمی برگردونده بود تا باهات چشم تو چشم بشه.
_ تو فکر هستم
کوتاه و ساده جوابش رو دادی و با توجه به واکنش صورتش فهمیدی که بیشتر مشکوک شده.
_ چیزی شده؟
موقعیت خوبی بود که بهش بگی با کسی که احتمال میدن ایکس باشه همکاری کردی؟ بالاخره که باید میفهمید؛ قسمت داخلی لُپ اِت رو گاز گرفتی و بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن با خودت بالاخره به این نتیجه رسیدی که موقعیت خوبی جور شده و بهتره بهش بگی؛ کمی لب هات رو از هم فاصله دادی و همزمان تو ذهنت جمله بندی میکردی که از دور تیموتی رو دیدی که تنهایی کنار دیوار ایستاده بود و درحالی که به نقطه نامعلومی خیره نگاه میکرد روی پاشنه و پنجه پاهاش به جلو و عقب تاب میخورد. در نتیجه دهنت که برای گفتن حقیقت باز شده بود فقط یک کلمه رو بازتاب داد:
_ تیموتی!
لوهان نگاهش رو از روی تو برداشت و بعد از دنبال کردن رد نگاه تو به تیموتی رسید و با دقت وراندازش کرد. پسر بعد از شنیدن صدای تو سرش رو برگردونده بود و حالا متقابلا به شما نگاه میکرد. با تشخص حضورتون لبخند زد و به سمتتون اومد و بدون این که حتی کوچکترین توجهی به لوهان که جلوتر از تو در حرکت بود نشون بده از کنارش رد شد و بعد از حلقه کردن دست هاش دور کمرت خودش رو بهت جسبوند.
صورت لوهان با دیدن چنین صحنه ای تو هم رفت و لب هاش جوری شکل گرفتن که انگار هر لحظه امکان داره بالا بیاره.
_ چند ساله ندیدیش؟
تیموتی دست هاش رو شُل کرد و بعد از نگاه پر از انزجاری که به لوهان انداخت با پوزخند گفت:
_ بهتره بری با رییست حرف بزنی، حسابی از دستت کفریه
چشم های لوهان از ترس گرد شدن و مردمک چشم هاش شروع به لرزیدن کردن.
_ ن-نفهمید که ما وارد اتاق اسناد ممنوعه شدیم؟
تیموتی درحالی که کاملاً آگاه از دلیل اصلی احضار لوهان بود با نهایت خونسردی شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ گمون نکنم بابت اون باشه
لوهان آب دهنش رو قورت داد و کرواتش رو کمی شل کرد تا راحت تر بتونه نفس بکشه. سپس به در انتهای راهرو که با هر در دیگه ای که توی وزارتخوته دیده بودی فرق داشت نگاه کرد. در دو تکه و بزرگ و زمخت بود، از جنس چوب تیره و نقش های برجسته و ظریف.
_ باشه... من... من یکم دیگه برمیگردم، شما دوتا همینجا منتظر بمونید؛ از جاتون جُم نمیخورید فهمیدین؟
دست تیموتی رو گرفتی و به سمت یکی از دیوار ها رفتی تا سر راه نباشید و سرت رو به معنی 'باشه' تکون دادی. لوهان نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه مکث به سمت دفتر اسحاق رفت و با وارد شدن به دفترش از نظر خارج شد.
لوهان وارد دفتر اسحاق شد و بعد از بستن در پشت سرش همونجا ایستاد و به اسحاق که پشت میز چوبی و بزرگش نشسته بود و با دقت چیزی روی برگه زیر دستش مینوشت نگاه کرد. قسمت کم موی سرش زیر نور لامپ دفتر میدرخشید و به جای کت و شلوار مشکی، یک دست خاکستری پوشیده بود و این لوهان رو متعجب میکرد.
اسحاق متوجه حضور لوهان شده بود، اما همچنان به نوشتن ادامه داد، تا جایی که به انتهای کاغذ رسید و دیگه جایی برای نوشتن نداشت؛ پس سرش رو کمی بالا اورد و از بالای عینک یوغور و بزرگش به لوهان نگاه ترسناکی انداخت.
_ بیا بشین لوهان
گلوی لوهان با دیدن چنین نگاه ترسناکی بیشتر و بیشتر خشک شد و اجزای بدنش برای چند ثانیه کوتاه توانایی حرکت خودشون رو از دست دادن، اما نگاه اسحاق آنچنان سنگین بود که لوهان رو مجبور کنه از حالت خشک شدگی خارج بشه و به سمت صندلی که رو به روی میز کار اسحاق قرار داشت بره و روش بشینه.
اسحاق بعد از اطمینان حاصل کردن از نشستن لوهان درست رو به روی خودش دوباره سرش رو پایین برد و بعد از عوض کردن کاغذ زیر دستش، همزمان با نوشتن متون نامعلومی گفت:
_ لوهان... تو و (اسمت) رابطه خاصی با هم دارید؟
لوهان بی خبر از همه جا با صداقت خاصی جواب داد:
_ بله، اون روح متصل به منه
چنین جواب ابلهانه و ساده لوحانه ای باعث شد بالاخره اسحاق کاملاً دست از نوشتن برداره و بعد از پایین گذاشتن قلمش عینکش رو از چشمش برداره و با جدیت به لوهان خیره بشه.
_ منو مسخره میکنی؟
لوهان که هیچ ایده ای از بحث پیش اومده نداشت با معصومیت از خودش دفاع کرد:
_ من؟ من چرا باید مسخرتون کنم؟
اسحاق یک تای ابروش رو بالا انداخت و بی توجه به اضطرابی که به لوهان وارد شده بود سوال بعدی رو مطرح کرد:
_ منظورم یک رابطه خاصه... منظورم... از این... رابطه های انسانیه
این سوال باعث شد لوهان بیش از پیش گیج بشه و حتی با تعجب سرش رو بخارونه و عمیقاً به فکر فرو بره. درسته که خدای مرگ بود اما خیلی هم از انسان ها اطلاعات نداشت و اصولاً روی کارش که جا به جاییه روح بود تمرکز میکرد نه روابط انسانی.
_ ببخشید اسحاق، ولی متوجه منظورت نمیشم
با این جواب اسحاق از کوره در رفت و تقریباً داد زد:
_ پسر جون حاشا بسه، دوربین ها نشون میدن که (اسمت) دیشب رو تو اتاق تو گذرونده
لوهان تکذیب نکرد، به جاش با خونسردی سرش رو تکون داد و در تایید چنین اظهاری گفت:
_ درسته، گفت نمیخواد تو اتاق خودش بمونه، پس بهش گفتم میتونه پیش من بخوابه
صورت اسحاق با هر کلمه ای که از دهن لوهان خارج میشد بیشتر رو به کبودی میرفت. باورش نمیشد یکی از خدایان مرگ انقدر وقیحانه و خونسرد در رابطه با اشتباهی که کرده حرف بزنه و حتی ذره ای هم پشیمون به نظر نرسه.
_ محض رضای خدا، شما ها چتون شده؟ اون از کای، اینم از تو... منظورتون از این کارا چیه؟ میدونی اگر خبرش درز پیدا کنه چه رسوایی به بار میاد؟
درک واکنش های اسحاق برای لوهان ممکن نبود، خدای مرگ خاکستری پوش چنان برافروخته و عصبی به نظر میرسید که انگار بهش خبر برکنار اش رو داده بودن. موهای کم پشتش مثل شوید جارج شده بود و صورتش شبیه گوجه فرنگی شده بود.
_ من فکر نمیکردم این مسئله انقدر مهم باشه!
_ فکر نمیکردی مهم باشه؟ تو با یک روح متصل خوابیدی، مسئله مهم تر از اینم مگه وجود داره؟
_ خوب ترسیده بود و تو اتاق خودش خوابش نمیبرد، مشکلش کجاست که با من بخوابه؟
اسحاق که دیگه نمیتونست چنین حرف هایی رو بپذیره از روی صندلی بلند شد و با عصبانیت داد زد:
_ مشکلش کجاست؟ مشکلش اینجاست که تو با روح متصل ات رابطه جنسی برقرار کردی و ذره ای پشیمون به نظر نمیای
دهن لوهان چنان باز شد که اگر کسی از فاصله صد متری یک تیکه سنگ به سمتش پرت میکرد، راحت و مستقیم وارد حلقش میشد. خدای مرگ بیچاره اولش به گوش ها اعتماد نکرد. حرفی که اسحاق زده بود با اختلاف احمقانه ترین چیزی بود که تو عمرش شنیده بود. این دیگه چه چرندی بود؟
اسحاق با دیدن قیافه متعجب و دهن باز لوهان پوزخندی زد و گفت:
_ چیه؟ انتظار نداشتی مچت رو بگیرم نه؟ ولی من حواسم به همه جا هست و باید بگم باورم نمیشه یکی از بهترین خدایان مرگم انقدر دیوانه شده
لوهان به زور دهنش رو بست تا بتونه با قورت دادن آب دهنش کمی گلوش رو تازه کنه. هضم چنین حرف خزعبلی فراتر از دایره دستگاه گوارشی اش بود.
_ با نهایت احترامی که براتون قائلم جناب وزیر ولی، این دیگه چه حرف چرت و پرتیه؟
اسحاق با انگشت اشاره به لوهان اشاره کرد و تهدید آمیز گفت:
_ آها! چی شده؟ تا الآن که مسئله مهمی نبود، حالا داری کتمان میکنی؟
_ کتمان چیه؟ این حرفا کدومه؟ من و (اسمت) چنین رابطه ای با هم نداشتیم
میشد تو صدای لوهان عصبانیت رو تشخیص داد، همونطور که ابروهاش کم کم در حال گره شدن به هم بودن.
_ نمیتونی از زیرش در بری، سر و صداتون شنیده شده
_ سر و صدا؟ وایسا ببینم...
ابروهای لوهان کاملاً تو هم رفت و درحالی که غضبناک از جاش بلند میشد گفت:
_ این حرف هارو اون بچه به شما زده؟
اسحاق بالافاصله بعد از شنیدن این حرف کمی خودش رو عقب کشید و لب هاش رو با ناراحتی روی هم فشار داد و به زور گفت:
_ پای اون پسر بچه رو وسط نکش، اون چیزی بهم نگفت
_ کدوم پسر بچه؟ من فقط گفتم بچه، شما از کجا میدونید من راجع به کی حرف میزنم؟
اسحاق چند لحظه مکث کرد و با قیافه ای ضایع به لوهان خیره شد. سعی کرد تو ذهنش جمله بندی کنه یا حداقل بتونه یک جوری لوهان رو بپیچونه اما چیزی به ذهنش نرسید و نهایتاً دست پیش رو گرفت که پس نیوفته:
_ اصلاً چرا بحث یک بچه رو وسط میکشی؟
لوهان با تاسف چشم هاش رو چرخوند و حین مالیدن پیشانی اش به این فکر کر که وزیر دنیای ارواح چقدر احمق و ساده است.
_ اسحاق، اون پسر بچه از اولش با من مشکل داشت، این دری وری هارو سر هم کرده که منو خراب کنه
_ باید این حرفت رو باور کنم؟ یعنی تو واقعا با (اسمت) از اون کارای انسانی نکردی؟
لوهان لحظه ای تردید نکرد و بلند گفت:
_ قسم میخورم اسحاق، به خدا قسم چنین چیزی اتفاق نیوفتاده
اسحاق ابروهاش رو تو هم کشید تا بیشتر فکر کنه. چند لحظه ساکت موند و به برگه های روی میز خیره شد. لوهان از موقعیت استفاده کرد و ادامه داد:
_ واقعاً فکر کردی چنین کاری میکنم؟ (اسمت) روح متصل به منه، من بیشتر از هر کسی بهش اهمیت میدم
_ پس یعنی... هیچ اتفاقی نیوفتاده؟
_ نه!
لحن تند لوهان باعث شد اسحاق کمی جا بخوره و روی صندلی اش بشینه.
_ میتونم برم؟
لوهان با سردی گفت، لحنش بیشتر دستوری بود تا سوالی و اسحاق کسی نبود که به خاطر چنین چیز هایی بهش بر بخوره، از اون گذشته میدونست اشتباه قضاوت کرده و این حق لوهانه که عصبانی بشه.
_ بله، میتونی
لوهان از جاش بلند شد و بدون خداحافظی به سمت در حرکت کرد، اما قبل از این که بتونه دستش رو دور دستگیره در حلقه کنه صدای اسحاق بازم به گوش رسید:
_ لوهان من نگران خودت هم هستم، میدونی دیگه؟
لوهان بی توجه و فقط از روی رفع تکلیف سرش رو تکون داد و بالاخره دستگیره رو گرفت.
_ خدایان مرگ نباید هیچ رابطه ای با ارواح متصل به خودشون داشته باشن
دستگیره در رو تو دستش چرخوند.
_ خدایان مرگ هیچوقت نباید عاشق بشن لوهان
خدای مرگ از حرکت ایستاد. حلقه دستش رو دور دستگیره طلایی رنگ تنگ تر کرد و به در بسته خیره شد. حس گزگز عجیبی تو قفسه سینه اش داشت؛ حرف های اسحاق منطقی بودن. حرف های منطقی که صد ها سال شنیده بود ولی الآن... دلش میخواست برگرده و به اسحاق بگه 'دهنتو ببند' .
دستش از فشاری که به دستگیره وارد میکرد کم کم به سوزش افتاد و از درد داغ شد. خدای مرگ چند ثانیه طولانی همون جا ایستاد و وقتی مطمئن شد که اسحاق قصد اظهار نظر دیگه ای نداره با قیافه ای عبوس و بداخلاق از دفترش خارج شد.
با صدای باز و سپس بسته شدن در که خیلی هم بلند بود به انتهای راهرو نگاه کردی و لوهان رو دیدی که اخمو و عصبانی، بدون این که به شما نگاه کنه به سمتتون میومد. اوضاع خوب به نظر نمیرسید، خدای مرگ بدجوری عصبانی بود. پس دست تیموتی رو کشیدی و اونو از سر راه لوهان کنار زدی و آروم زمزمه کردی:
_ اعصابش خط خطیه، سر به سرش نزار
تیموتی لبخند محوی زد، اما روی تورو هم زمین ننداخت و بعد از چسبوندن خودش به تو، ساکت و آروم یکجا ایستاد.
لوهان با قدم های سنگین به سمتتون اومد و بدون این که کوچکترین نگاهی بهتون بندازه از مقابلتون رد شد و به راهش ادامه داد؛ اوضاع اصلاً خوب به نظر نمیرسید. نگاهی با تیموتی رد و بدل کردی و جفتتون پشت لوهان به حرکت در اومدین.
چند قدم جلوتر لوهان دستش رو پشت سرش به هم گره کرد و بعد از بالا اورد سرش چند بار دم و بازدم انجام داد. واضح بود در حال آروم کردن خودشه و همین باعث میشد آرزو کنی تیموتی برای مدت طولانی لام تا کام حرف نزنه. پسر بچه اما ساکت و آروم کنار تو راه میرفت و خوشبختانه قصدی برای باز کردن دهنش نداشت اما میتونستی قسم بخوری گهگاهی که نگاهت به صورتش میوفتاد با یک پوزخند کوچک مزیّن شده بود.
به نزدیکی های در ورودی که رسیدید میتونستی از دور کای رو ببینی که جایی نزدیک به در ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد، انگار منتظر کسی بود. قیافه اش خسته به نظر میرسید و بی حوصلگی توش موج میزد.
ظاهراً اسحاق امروز بدجوری با جفتشون تا کرده بود.
نگاه کای بعد از چند بار چرخیدن اطراف سالن به صورت اتفاقی روی شما افتاد و به محض دیدنتون قفل دست هاش رو از روی سینه اش باز کرد و با همون قیافه به شما خیره موند. پس منتظر شما بود.
با تند شدن قدم های لوهان که سریع تر از حد معمول بود متوجه شدی میخواد زودتر به کای برسه. حدس زدی شاید کار خصوصی باهاش داشته باشه پس دست تیموتی رو کشیدی تا اون هم مثل تو سرعتش رو کم کنه.
لوهان با سرعت به سمت کای رفت و وقتی بهش رسید بی مقدمه رفت سر اصل مطلب:
_ اسحاق چی گفت؟
کای سرش رو با بی حوصلگی تکون داد و خیلی خلاصه جواب داد:
_ هر چی دلش خواست، خیلی عصبانی بود، تورو چرا خواستن؟ نکنه فهمیدن که...
لوهان حرف کای رو برید و گفت:
_ نه نفهمیدن، ماجرای من مربوط به یک چیز دیگه است، فعلا اون مهم نیست. گوش کن کای، ما تو قسمت ممنوعه یک سری کلمات پیدا کردیم ولی معنیش رو نمیدونم، بیا، برات رو کاغذ نوشتمشون... ببین میتونی سر در بیاری
کای کاغذ رو از دست لوهان که با مهارت به سمتش گرفته بود تا هیچ کسی نتونه ببینه گرفت و فوراً تو جیب کتش فرو کرد.
_ اوکی، نتیجه اش رو بهت میگم
لوهان زیر لب تشکر کرد و با حس نزدیک شدن تو و تیموتی حرکتش رو از سر گرفت. متوجه نشدی کای و لوهان در چه موردی حرف میزدن و سرعت لوهان هم اجازه نمیداد تا بایستی و با کای خوش و بش کنی پس فقط سرت رو برای کای تکون دادی و از کنارش رد شدی تا همراه لوهان از وزارتخونه خارج بشید.
این سکوت و سرعت ترسناک لوهان خیلی رعب آور بود و باعث میشد دلت بخواد تا انتهای روز نه تو و نه تیموتی حرفی بزنید، اما با نشستن روی صندلی های چرم مشکی و به حرکت دراومدن ماشین این خود لوهان بود که سکوت رو شکست و با لحن سرد و البته زمختی گفت:
_ فکر نکن بابت حرف هایی که به اسحاق زدی میتونی قسر در بری
اول نفهمیدی روی صحبت لوهان با کیه، پس با تعجب نگاهش کردی و حتی منتظر موندی تا توضیح بیشتری بده ولی وقتی دیدی همچنان با ابروهای به هم گره شده به جلو نگاه میکنه و البته شنیدن صدای خنده آرومی از صندلی عقب، فهمیدی طرف صحبتش تیموتیه، نه تو.
کمی چرخیدی تا به تیموتی نگاه کنی. پسر بچه در حال ریز ریز خندیدن بود و ذره ای نگرانی درش دیده نمیشد.
_ تیموتی؟ مگه به اسحاق چی گفتی؟
قبل از این که تیموتی بتونه جواب بده لوهان تمام عصبانیتش رو روی صداش ریخت و عربده کشید:
_ گفته من و تو دیشب با هم سکس داشتیم
انقدر بلند داد زد که از جات پریدی و چند ثانیه با وحشت بهش خیره شدی. واکنش بعدیت سردرگمی بود، نمیدونستی الآن باید تعجب کنی یا خجالت بکشی؛ حالا دلیل لوهان برای امتناع از تماس چشمی رو میفهمیدی.
درحالی که هنوز باورت نمیشد تیموتی چنین حرفی به اسحاق زده باشه پرسیدی:
_ این حقیقت داره تیموتی؟
تیموتی وقتی قیافه تورو دید لبخندش محو شد اما هنوز هم شرمنده به نظر نمی رسید، بلکه فقط با آرامش از خودش دفاع کرد:
_ تقصیر من نیست، باید حواس اسحاق رو پرت میکردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به زبون اوردم
بار دیگه غرّش لوهان به گوش رسید:
_ چرا اولین چیزی که به ذهنت رسید باید سکس من و (اسمت) باشه؟
اگر یک تیکه یخ بودی، قطعاً تا حالا ذوب که خوبه، تبخیر شده بودی. نمیتونستی این حجم از خجالت زدگی رو تحمل کنی و مطمئن بودی تا مدّتی نمیتونی با لوهان چشم تو چشم بشی.
_ کار بدی کردم که از مهلکه نجاتتون دادم؟ به چیزی احتیاج داشتم که به اندازه کافی شوک آور باشه
_ مثل سکس من و (اسمت)
این مسئله دیگه داشت از حد تحملت خارج میشد پس با جدیّت تمام گفتی:
_ لوهان میشه انقدر این عبارت رو تکرار نکنی؟
لوهان با شنیدن صدای تقریباً بلند و جدی ات جا خورد و بالاخره نگاهش رو از جاده برداشت و به تو نگاه کرد.
_ من...
وقتی متوجه شد بهت خیره شده سریع تماس چشمی رو قطع کرد و بازم به جلو زل زد.
_ ببخشید...
هوفی کردی و به سمت تیموتی برگشتی تا این بار گوش اون رو بکشی.
_ تیموتی این حرفت جداً احمقانه بود، میتونستی هم لوهان و هم من رو به دردسر بندازی
تیموتی بلافاصله مخالفت خودش رو اعلام کرد:
_ این طور نیست، اونا هیچ مدرکی نداشتن، بدون مدرک که نمیشه کسیو محکوم کرد، تنها مدرکشون یک شاهد زیر سن قانونی بود که اگر پاش میرسید حاشا میکردم، فقط یک احمق میتونه حرف یک بچه رو بدون مدرک قبول کنه
انتظار داشت حرفش رو قبول کنید ولی وقتی با اخم و مخالفت تو رو به رو شد تعجب کرد.
_ تیموتی... اینا از بد بودن کارت کم نمیکنه، این دفعه رو خیلی تند رفتی، ازت انتظار نداشتم
پسر بچه با شنیدن حرف های تو جا خورد و خودش رو جمع کرد. اولین بار بود که از سمت تو اینطور سخت و جدی توبیخ میشد و اصلاً دوستش نداشت اونم در حضور لوهان. فکر میکرد لوهان هم برای زیاد کردن پیاز داغش بخواد چیزی اضافه کنه، اما خدای مرگ هم مثل تیموتی از سرد بودن لحنت جا خورده بود و سکوت اختیار کرده بود.
_ م-م...
لب های کوچیک تیموتی چند میلی متر از هم فاصله گرفتن و در تلاش برای گفتن کلمه ای تکون خوردن ولی انگار صاحبشون درحال کشمکش درونی با خودش بود.
_ م-تاس-فم
_ چیزی گفتی تیموتی؟
حرفش رو واضح شنیده بودی اما میخواستی خوب و شمرده بیانش کنه، تیموتی پسر خوبی بود اما غرور زیادی داشت و این غرور بیخودی باید شکسته میشد، پس همونطور که بهش خیره شده بودی دست به سینه منتظر موندی.
تیموتی هوفی کرد و این بار بلندتر و واضح تر گفت:
_ متاسفم، خیلی زیاده روی کردم
_ بهتر شد، خوبه که متوجه اشتباهت شدی
سپس به حالت اولیه برگشتی و به صندلی تکیه دادی و اجازه دادی بعد از یک تنش درست و حسابی سکوت برقرار بشه. اما این سکوت به طول نیانجامید، از اونجایی که ناگهان از قسمتی از دم و دستگاه های متصل به ماشین لوهان صدای کای به گوش رسید:
_ لوهان؟ اونجایی؟
لوهان انگار که بخواد صدای ضبط رو بیشتر کنه قسمتی رو چرخوند و صدای کای بلند تر شد.
_ اینجام، چیزی دستگیرت شد؟
_ نمیدونم چیزی که دنبالشی هست یا نه ولی آزفیلد اسم یک منطقه تو ایالات متحده بوده، مربوط به قرن چهار تا یازده عه، اولش یک دهکده کوچیک بوده ولی بعدش تبدیل به قبرستون میشه و در نهایت هم دیگه کسی سمتش نمیره تا این که اواسط هزار و هشتصد یه بابایی با فامیلی اِنگِل قبرستون رو پیدا میکنه و اسمش رو اُزِنگِل میزاره، الآن قبرستونش بیشتر جنبه آثار باستانی داره
_ میتونی مختصات دقیقش رو برام بفرستی؟
کای به جای جواب دادن پرسید:
_ فکر میکنی اونجا چیزی پیدا کنی؟
_ به امتحانش می ارزه
کای برای چند لحظه ساکت شد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_ مختصات رو برای سیستم ماشینت فرستادم
_ ممنونم کای
_ خواهش میکنم... و لطفاً مراقب باشید... با همتونم
اینو گفت و کمی بعد دیگه صداش به گوش نمیرسید. به لوهان نگاه کردی و پرسیدی:
_ میخوایم بریم قبرستون؟ ولی کار امروزت چی میشه؟
_ از کریس خواستم دوتا روح اولم رو جا به جا کنه، فکر کنم به بقیه اشون میرسم
_ ولی، ولی لازم نیست این کارو انجام بدی، تو...
حرفت رو برید و گفت:
_ اگر این کار درمورد توعه میخوام انجامش بدم
با شنیدن این حرفش ساکت شدی، لوهان خدای سوپرایز کردن بود، درست وقتی انتظارش رو نداشتی حرفی میزد که باعث بشه انرژی زندگی درونت فوران کنه و مثل یک کتری روی شعله شروع به سوت کشیدن کنی. حرف هایی که به شدّت از خدایان مرگِ بی تفاوت و بی حوصله بعید بود. حرف هایی که باعث میشد خدای مرگ ات رو بیشتر و بیشتر دوست داشته باشی و به داشتنش افتخار کنی.
تیموتی که تا الآنش هم خیلی خودش رو کنترل کرده بود تا سوال نپرسه، بالاخره کمی خودش رو به جلو متمایل کرد و پرسید:
_ قضیه چیه؟
لوهان از ابتدا قصد داشت برگه رو به تیموتی نشون بده تا نظر اون هم بدونه، اما با کاری که پسر بچه کرده بود ترجیح میداد تا مدتی نادیده اش بگیره تا کمی ادب بشه.
_ شما فعلاً ساکت باش
تیموتی اخم کرد و خودش رو عقب کشید تا بازم به صندلی تکیه بده. چیزی زیر لب زمزمه کرد که هیچکس نشنیدش و درست وقتی لوهان فکر میکرد پسر بچه قراره مدت بیشتری رو سکوت کنه بازم شروع به حرف زدن کرد:
_ من هنوزم میگم، اون متن دیشبی خیلی برام آشناست، مطمئنم قبلاً جایی خوندمش
لوهان نیشخندی زد و گفت:
_ اوه جداً؟ پس چرا بیشتر ساکت نمیشی تا بهش فکر کنی؟
پسر بچه بیشتر و بیشتر عصبانی شد، اما به جای بحث لب پایینش رو گاز گرفت و دست به سینه به صندلی چرم تکیه داد و به بیرون ماشین خیره شد. کاری که تو مدتی بود که در حال انجامش بودی.
وقتی رفته رفته هوای صاف، جای خودش رو به توده های رقیقی از مه داد و درخت های بلوط و کاج سر به فلک کشیده وارد کادر شدن، فهمیدی که تقریباً رسیدید.
سردی هوا رو حتی از داخل ماشین هم میتونستی حس کنی و بر خلاف ساعت که کمی قبل از ظهر رو نشون میداد، مکان تقریباً تاریک بود.
_ هنوز ظهر هم نشده، چطوری اینجا انقدر تاریکه؟
لوهان چراغ جلوی ماشین رو روشن کرد تا بتونه از بین توده های مه ای که هر لحظه تعدادشون بیشتر میشد جلوش رو ببینه.
_ به خاطر درخت ها و مه آلود بودن فضاست
بیشتر به درخت ها دقت کردی، تعداد زیادی از درخت های کاج و بلوط که بدون داشتن هیچ نظم خاصی در جای جای قبرستون روییده بودن و هر چه جلوتر میرفتین به تعدادشون افزوده میشد و هر ازگاهی بینشون درخت های خشکیده با بازو های عریان دیده میشدن.
مه حاضر در فضا انقدر غلیظ و زیاد نبود که دید رو مختل کنه و برای حرکتتون مشکل آفرین بشه، اما میتونست قبرستون رو از حالت عادی خودش ترسناک تر جلوه بده. عالی شد، حالا علاوه بر داستان معمایی و پلیسی، وارد قسمت ترسناک زندگی ات هم شده بودی.
با رفتن به عمق بیشتری از قبرستون کم کم تپه چاله های زمین بیشتر میشدن و این باعث میشد هر چند ثانیه یک بار ماشین با شدت بالا و پائین بشه، تا جایی که مجبور شدی به دو طرف صندلی چنگ بندازی تا به اطراف برخورد نکنی.
'این چه قبرستونیه؟ پس قبر هاش کجان؟'
حق با ذهنت بود، تا اینجا فقط درخت دیده میشد و مِه، پس قبر ها کجا بودن؟ بیشتر شبیه جنگل بود تا قبرستون و هر لحظه هم به ترسناک بودن فضا بیشتر میشد، تا جایی که دلت میخواست از لوهان درخواست کنی تا دور بزنه و برگردید. چنین جاهایی رو فقط تو فیلم های ترسناک دیده بودی و تو هیچکدوم از اون فیلم ها هم اتفاقات قشنگی برای شخصیت اصلی نیوفتاده بود.
از شدّت تشویش مشغول بازی کردن با انگشت هات شدی و لب پائینت رو به دندون گرفتی تا استرست رو با جویدنش خالی کنی. متوجه شدی هر چه به عمق بیشتری میرید مه یک دست تر میشه و از یک جایی به بعد دیگه به صورت تکه هایی جدا از هم دیده نمیشدن، بلکه یک مه رقیق و یک دست همه فضارو در بر گرفته بود و ذرات کوچک و معلقش بین بازو های خشک درخت های عریان جا به جا میشدن.
ماشین تکون دیگه ای خورد و مجبورت کرد محکم تر به صندلی بچسبی و خودت رو کمی بالاتر بکشی. وقتی کمی بالاتر اومدی تونستی از دور چیزی ببینی، خوب که دقت کردی یک صلیب سنگی بود که در قسمتی از زمین کاشته شده بود.
_ اوه، یک صلیب اونجاست
لوهان که ظاهراً زودتر از تو صلیب رو دیده بود در جوابت گفت:
_ داریم میرسیم
آب دهنت رو قورت دادی و به جایی که صلیب رو دیده بودی خیره شدی و کمی بعد تونستی تعداد بیشتری صلیب و سنگ های کج و معوج که همگی در خاک فرو رفته بودن رو ببینی؛ همه گی بسیار بسیار قدیمی به نظر میرسیدن. گذر زمان رو میشد از روی گوشه های ساییده و خورد شده اشون به خوبی مشاهده کرد و البته چند تا از صلیب ها کاملاً شکسته بودن.
وقتی به فاصله مناسبی از قبر ها رسیدید، لوهان ماشین رو از حرکت در اورد و در نزدیکی اولین قبر پارک کرد. شک داشتی پیاده بشی یا نه، ولی وقتی لوهان با صورتی که توش 'چرا پیاده نمیشی؟' موج میزد بهت نگاه کرد آهی کشیدی و از ماشین خارج شدی.
صدای باز و بسته شدن در سمت عقب به گوش رسید و چند ثانیه بعد تیموتی کنارت در حال راه رفتن بود. لوهان نگاه کلی به اطراف انداخت و گفت:
_ شاید روی هم بیست یا سی تا قبر باشه
فاصله گرفتن تیموتی از خودت رو حس کردی؛ پسر بچه بدون هیچ ترسی به سمت اولین صلیبی که در خاک فرو رفته بود رفت و با دقت بهش خیره شد و نظرش رو بلند بیان کرد:
_ خیلی قدیمی هستن، باید تا الآن زیر یک خروار خزه دفن میشدن، آثار باستانی کارش رو خوب انجام داده
دست به سینه ایستادی و سنگ های قدیمی و بد ریخت رو از نظر گذروندی و پرسیدی:
_ فکر میکنی اینجا چیزی پیدا کنیم لوهان؟
لوهان شونه هاش رو بالا انداخت و جواب داد:
_ نمیدونم، قیافه اش که شبیه یک قبرستون عادیه
'قبرستون عادی؟'
کجای این جنگل ترسناک و مورمور کننده شبیه یک قبرستون عادی بود؟ قبرستون شهر خودتون رو به خاطر اوردی، با ردیف های مرتبی از قبر هایی که توسط سنگ های سفید و درخشان حصار بندی شده بودن و گل های زرد و کوچکی که بالای هر قبر روییده بود؛ حتی درخت ها هر چند مدت هرس میشدن و فضا حتی در شب هم روشن و بدون مه بود.
تیموتی روی صلیبی که جلوش ایستاده بود خم شد و با دقت بهش خیره شد، انگار چیز خاصی روش دیده بود و برای درکش باید بیشتر تمرکز به خرج میداد.
_ هِی، رو این صلیب یک اسم حک شده... البته باید بگم حکاک رسماً گند زده... اِم، اِی، آر، وای... مِری،
ج-جونز؟ مِری جونز
لوهان به تیموتی نزدیک شد و نگاهی به صلیب انداخت و گفت:
_ اسم کسیه که زیر پات دفن شده
تیموتی به جایی که ایستاده بود نگاه کرد و با خونسردی گفت:
_ الآن باید بترسم؟
از کنارشون رد شدی و به سنگ دیگه ای نزدیک شدی و درحالی که سعی میکردی حروف حک شده روش رو بخونی گفتی:
_ شاید یک اسم آشنا اینجا ها پیدا کنیم؟
لوهان به تو که حالا کمی ازش فاصله گرفته بودی نگاه کرد و موافقت کرد:
_ به امتحانش می ارزه، سریع اسم هارو چک کنید، خیلی هم از هم فاصله نگیرید
اهومی کردی و مشغول خوندن اسم های روی صلیب ها و سنگ ها شدی و آروم برای خودت زمزمه میکردی تا سکوت اون قبرستون ترسناک روت اثر نزاره.
_ فی-لی-پ، فیلیپ... وودز، فیلیپ وودز
گذر زمان حروف حک شده رو از بین برده بود و خوندنشون رو سخت میکرد.
_ بِل سا-سا-سا...
چشم هات رو ریز کردی اما حروف اصلاً قابل تشخیص نبودن و از سر اجبار به قبر بعدی مراجعه کردی.
_ چارم کَس-تیِل
سرت رو تکون دادی و از قبر فاصله گرفتی و در پی قبر بعدی سرت رو بالا اوردی. قبر بعدی کمی دور تر از تو قرار داشت و به نظر تک و تنها میومد. سرت رو برگردوندی و لوهان و تیموتی رو دیدی که هرکدوم مشغول چک کردن سنگ قبر ها بودن و حواسشون به تو نبود؛ پس سریع به سمت قبر رفتی و رو به روی صلیب نصفه ای که جلو اش در خاک فرو رفته بود ایستادی.
_ کات-رین... اَن-دِر-سون
_ کاترین اندرسون
_ کاترین اندرسون؟
چشم هات گرد شدن و بی اختیار داد زدی:
_ کاترین اندرسون!!!
تیموتی و لوهان دست از چک کردن قبر ها کشیدن و با شنیدن صدای بلندت به سمتت برگشتن و تورو درحالی یافتن که با یک لبخند بزرگ و رو به روی یک صلیب شکسته ایستاده بودی و درحالی که کم مونده بود از خوشحالی بالا و پائین بپری سریع و با هیجان میگفتی:
_ کاترین اندرسون، اینجا قبر کاترین اندرسونه... فکر کنم بتونیم اینجا چیزی پیدا کن-...
هنوز حرفت کامل نشده بود که حس کردی زیر پات خالی شده؛ انگار ناگهان زمین زیر پات از بین رفته بود. لبخندت محو شد و وحشت همه صورتت رو فرا گرفت و با حس این که با سرعت درحال سقوط کردن به سمت پایین هستی دست هات رو جلوتر از صورتت نگه داشتی تا از شدت سقوطت کم کنن. چشم هات رو بستی و جیغ خفه ای کشیدی.
حس میکردی در حال عبور از چیزی هستی، درست مثل وقتی که همراه لوهان برای اولین بار از یک در بسته رد شدی، اما این بار نمیدونستی درحال رد شدن از چه چیزی هستی؛ و وقتی بالاخره کف دست هات زمین سخت رو لمس کردن دهنت رو بستی تا جیغ بیشتری ازش خارج نشه.
نفس هات از شدت ترس میلرزید و بریده بریده بود و تا چند لحظه حتی جرئت نداشتی تا چشم هات رو باز کنی، اما نمیتونستی تا ابد تو اون وضعیت بمونی، باید چشم هات رو باز میکردی و میدیدی کجایی و چه اتفاقی برات افتاده؛ پس نفس عمیق اما شکسته ای کشیدی و با ترس و تردید لای چشم هات رو از هم باز کردی و به محض دیدن یک جمجمه درست رو به روی صورتت دهنت رو برای جیغ دیگه ای باز کردی. جیغی که فکرش هم نمیکردی توانایی تولیدش رو داشته باشی، انقدر بلند که از شنیدنش خودت هم به وحشت افتادی.
انقدر ترسیده بودی که دست هات برای تکون خوردن و دور کردنت از اسکلتی که درست روش افتاده بودی یاری ات نمیداد و در کمال ترس و وحشت همونجا روی اسکلت دراز کشیده بودی و به جیغ زدنت ادامه میدادی.
اسکلت زرد و قدیمی به نظر میرسید و خاک زیادی اطرافش رو فرا گرفته بود؛ نمیخواستی بیشتر از این چنین چیز چندشی رو تجزیه و تحلیل کنی؛ دندون هاش درست رو به روی چشم هات قرار داشت و این حالت رو بهم میزد. درحالی که چیزی به گریه افتادنت نمونده بود دست هات رو کش اوردی تا کمی از اسکلت فاصله بگیری و همین لحظه حس کردی چیزی از پشت یقه ات رو گرفت.
'نه، نه، نه ، نه اسکلت عزیز، لطفاً باهام کاری نداشته باش'
جیغ بعدی رو با تمام توان روی جمجمه کشیدی:
_ ولم کن
اما فشار روی یقه ات نه تنها کم تر نشد، بلکه بیشتر هم شد و کمی بعد حس کردی به سمت بالا کشیده میشی و به سه ثانیه هم نرسید که دوباره خودت رو تو قبرستون و مقابله صلیب سنگی دیدی.
_ (اسمت)؟ حالت خوبه؟
با وحشت به سمت صدای تیموتی که جلوی تو ایستاده بود برگشتی و درحالی که توانایی حرف زدنت رو از دست داده بودی فقط بهش خیره شدی.
با حس از بین رفتن فشار روی یقه ات به عقب نگاه کردی، جایی که لوهان ایستاده بود و با نگرانی نگاهت میکرد.
_ (اسمت)، چطوری پرت شدی توی قبر؟
_ تو... تو قبر؟
به زور دهنت رو باز کردی و با تته پته پرسیدی. درسته! تو توی قبر بودی، درست روی یکاسکلت ترسناک سقوط کرده بودی. ولی چطور این اتفاق افتاده بود؟
_ من... من نمیدونم، یهو... زیر پام... خالی شد
تیموتی برای اطمینان بیشتر صلیب رو چک کرد و گفت:
_ درسته، اینجا قبر کاترین اندرسونه... پس حتماً دلیلی داشته که توی قبر پرت شدی
لوهان پرسید:
_ منظورت چیه؟
تیموتی به زمین خاکی و زیر پاش نگاه کرد و قسمتی از برگ های خشک شده رو با کفشش له کرد و گفت:
_ شاید چیزی تو قبر هست
با گفتن این حرف خودش و لوهان به تو نگاه کردن و تو فقط خیلی سریع گفتی:
_ هیچی نبود، فقط اسکلت بود... همین
لوهان به آرومی دستش رو روی کمرت کشید و با آرامش گفت:
_ مطمئنی؟ چیز دیگه ای ندیدی؟
همونطور که سعی میکردی تنفست رو منظّم کنی کاملاً به سمت لوهان برگشتی تا دید خوبی از صورت وحشت زده ات بهش بدی.
_ معلومه که مطمئن نیستم، نزدیک بود از ترس پس بیوفتم، یک جمجمه زرد درست جلوی دماغم بود؛ به نظرت میتونستم رو چیزی تمرکز کنم؟
به جای لوهان تیموتی شروع به حرف زدن کرد:
_ به نظرم تو اون قبر چیزی هست که مارو تا اینجا کشونده
بعد با چشم هایی منتظر به تو خیره شد، جوری که انگار انتظار داشته باشه دوباره بپری تو چنین گودال ترسناکی.
_ هِی، هِی... من دوباره وارد اون قبر لعنتی نمیشم
تیموتی نگاهی به لوهان انداخت و خدای مرگ بلافاصله گفت:
_ روی قبر یک نیروی قوی حس میکنم، اجازه نمیده من واردش بشم
بعد دستی که باهاش یقه تورو گرفته بود تا از قبر بیرون بکشتت رو بالا ارود و در برابر چشم های گرد شده از وحشت شما زخم های سیاه و عمیق روش رو به نمایش گذاشت.
_ این یعنی هرکسی جز (اسمت) بخواد وارد قبر بشه بهش صدمه وارد میشه، دست من برای کمتر از پنج ثانیه وارد قبر شد و این بلا سرش اومد
با یکی از دست هات دست زخمی لوهان رو گرفتی و با نوک انگشتت روی زخم های عمیق و تازه اش کشیدی. شونه های لوهان با لمس زخم هاش توسط تو بالا پرید و صورتش تو هم رفت؛ با دیدن واکنشش احساس عذاب وجدان روحت رو فرا گرفت و لب هات با ناراحتی به پائین خم شدن.
_ متاسفم لوهان، به خاطر من...
حرفت رو برید و بعد از این که دست سالمش رو روی سرت گذاشت با لبخند گفت:
_ تقصیر تو نیست
تیموتی به شما نزدیک تر شد تا دید بهتری روی زخم های دست لوهان داشته باشه و با تعجب گفت:
_ زخم هات خیلی عمیق هستن، مگه خدایان مرگ هم زخمی میشن؟
لوهان به زخم های سیاه رنگش نگاه کرد و گفت:
_ تا حالا نه چنین چیزی دیدم نه درموردش شنیدم
تیموتی هومی کرد و گفت:
_ پس هر کسی جز (اسمت) وارد قبر بشه کاملاً تیکه تیکه میشه
نگاهی به زمینی که روش دو زانو نشسته بودی انداختی و سعی کردی با ترست مبارزه کنی، اگر واقعا چیزی توی اون قبر وجود داشت خیلی احمقانه بود که به خاطر ترس تو از دستش میدادین. تیموتی که متوجه دودلی تو شده، از موقعیت استفاده کرد تا برای وارد شدن دوباره ات به قبر تشویقت کنه:
_ (اسمت)، اون فقط یک اسکلت بی خطره... هِی یادت رفته خودت روحی؟
قسمت دوم حرفش رو با خنده گفت تا جو سنگین حاکم رو از بین ببره اما حتی یادآوری چنین چیزی هم نتونست کمک چندانی بکنه؛ ولی به هر حال حق با تیموتی بود، اون پائین فقط یک اسکلت بی خطر و بی جون قرار داشت؛ پس نفس عمیقی کشیدی و بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن با خودت تصمیمی که گرفتی رو بلند اعلام کردی:
_ باشه، وارد قبرش میشم، ولی فقط برای چند ثانیه
لوهان تایید کرد:
_ بیست ثانیه بعد از ورودت به قبر بیرون میکشمت، چطوره؟
به دست زخمی لوهان نگاهی انداختی و اخم کردی.
_ ولی دستت...
حرفت رو برید و توضیح داد:
_ با دست سالمم بیرون میکشمت، از اون گذشته من خدای مرگم، صدمه هایی که بهم وارد میشه مثل بدن انسانی نیست
وقتی هنوز نگرانی تو چشم هات رو دید لبخند گرمی زد و گفت:
_ نگران نباش (اسمت)، زودتر از اون که فکرش رو بکنی زخم هام خوب میشه
بیشتر از این بحث نکردی تا وقت بیشتر تلف نکنی و به جاش کف دو دستت رو روی خاک گذاشتی و بعد از کشیدن نفس عمیقی چشم هات رو بستی و تو دلت شمردی.
'یک'
'دو'
'سه'
عبور از خاک و سپس تابوت چوبی رو حس کردی و قبل از باز کردن چشم هات سعی کردی به اعصابت مسلط بشی.
_ باشه (اسمت)، چیزی نیست، فقط یک جسد بی حرکته
چشم هات رو باز کردی و با دیدن جمجمه رو به روی صورتت، لب هات رو از انزجار روی هم فشار داری و کمی خودت رو عقب کشیدی. ولی وقت برای این کار ها نبود و بیست ثانیه ات هر لحظه کم و کمتر میشد؛ پس با سرعت یکی از دست هات رو از حالت تکیه گاه در اوردی و باهاش مشغول گشتن اطراف تابوت شدی.
هرجایی که فکر میکردی چیزی ممکنه قایم شده باشه رو گشتی، حتی خودت رو قانع کردی که سر اسکلت رو برداری و تکونش بدی بلکه چیزی توش باشه اما هیچی اون تو نبود. به زور جا به جا شدی و به اطراف تابوت نگاهی انداختی، فضا بی اندازه کوچیک بود و بوی کپک و موندگی میداد. بوی گوشت فاسد شده ای که روز ها زیر آفتاب مونده و این حالت رو بهم میزد.
به باقی قسمت های اسکلت نگاهی انداختی، اسکلت در آرامش خاصی، درحالی که دست هاش روی سینه اش بهم قفل شده بودن خوابیده بود و هیچ نشونه ای از یک شی نامعلوم اطرافش به چشم نمیخورد.
یک بار دیگه هرجایی که به ذهنت میرسید رو گشتی و وقتی چیزی پیدا نکردی با نا امیدی اخم کردی و بلافاصله بعدش دست لوهان رو روی یقه ات حس کردی و با سرعت به سمت بالا کشیده شدی.
_ خوب؟
تیموتی به محض ظاهر شدن تو روی زمین اینو پرسید و در انتظار دیدن چیزی، به دست هات خیره شد.
آهی کشیدی و با شرمندگی گفتی:
_ چیزی نبود، همه جارو گشتم، فقط یک اسکلت اون پائینه
تیموتی با نا امیدی عقب رفت و به صلیب تکیه داد.
به سمت لوهان برگشتی و سعی کردی دستش رو ببینی اما خودش رو عقب کشید و با لبخند گفت:
_ طوری نیست
مشخص بود دروغ میگه؛ میتونستی آثار درد رو تو چهره اش ببینی و اینو دوست نداشتی. لوهان این همه درد رو تحمل کرد ولی تو نتونستی چیزی پیدا کنی.
_ شاید خود جسد مهمه؟
لوهان در واکنش به این حرف تیموتی چشم هاش رو چرخوند و گفت:
_ یک مشت استخون به چه دردی میخورن؟
تیموتی شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ باید یکچیزی اون پائین باشه که برای محافظت ازش چنین طلسم قوی اطراف قبر گذاشتن، یکنگاهی به دست آش و لاش شده ات بنداز
لوهان بیشتر دست هاش رو پشتش قایم کرد تا از میدان دید تو خارج بشن و تیموتی از حواس پرتی اش استفاده کرد و رو به تو گفت:
_ میتونی بازم بری...
_نه
صدای داد لوهان باعث شد جفتتون از جا بپرید.
_ به اندازه کافی اینجا موندیم، چیز هایی که دیدیم رو به کای میگیم، اون اطلاعاتش از ما بیشتره
تیموتی عصبانی شد و با پرخاش گفت:
_ میدونی چی پیدا کردیم؟ قبر کاترین اندرسون که بر حسب اتفاق مجهز به یک قدرت ناشناخته است و میخوای بزاریم بریم؟
لوهان در حالی که از جاش بلند میشد گفت:
_ دقیقاً، نمیتونم وارد اون قبر کوفتی بشم یعنی اگر هر اتفاقی برای (اسمت) اون تو بیوفته نمیتونم براش کاری بکنم، من نمیزارم بازم وارد قبر بشه، فهمیدی؟
تیموتی میخواست چیزی بگه اما حرف های لوهان منطقی به نظر میرسید، شما نمیدونستید با چه چیزی طرفید و بی گدار به آب زدن احمقانه بود.
لوهان که سکوت تیموتی رو دید به ماشین اشاره کرد و گفت:
_ راه بیوفتید، باید بریم
و تو با تمام عذاب وجدانی که داشتی از جات بلند شدی تا قبرستون رو دست خالی ترک کنی.
***
روی تختت دراز کشیده بودی و فکر میکردی. انقدر خسته بودی که حتی حوصله نداشتی لباس هات رو عوض کنی و یک چیز راحت تر بپوشی؛ بعد از قایم موشک بازی تو وزارتخونه و قبرستون گردی مجبور بودی همراه لوهان چهار تا روح جا به جا کنی و این حوصله سر بر و طاقت فرسا بود.
ظاهراً قرار نبود یک روز عادی برای تو پیدا بشه، هر روز عجیب تر از دیروز. با این که برخلاف روز های قبل اتفاق خطرناکی برات نیوفتاده بود و خوشبختانه هیچ روح فراری ندیدین اما دو دست لوهان که هر کدوم تا مچ زخمی و داغون شده بودن کافی بود تا حالت رو بپیچونه تو قوطی.
با به یاد اوردن وضعیت دست لوهان که تا زمان برگشتتون به استراحت گاه هم هیچ تغییری نکرده بود اخم هات تو هم رفت و چین عمیقی روی دماغت افتاد. انگار لوهان جفت دست هاش رو توی آکواریومی پر از ماهی های گوشت خوار فرو کرده بود و با این فکر ناگهان چیزی به ذهنت رسید؛ لوهان برای در اوردنت از زیر خاک حداقل باید دستش رو تا آرنج توی خاک فرو میکرد و این یعنی احتمالا زخم های بیشتری خیلی بالاتر از مچ دستش ایجاد شده بود.
با عصبانیت روی تخت نشستی و زیر لب ناسزا گفتی، تا کی قرار بود لوهان به خاطر تو صدمه ببینه؟ و همه این کار ها برای چی بود؟ هیچی! تو هیچی اون پائین پیدا نکرده بودی و این بیشتر اعصابت رو خورد میکرد، تمام صدمه ای که به لوهان وارد شده بود برای هیچی بود.
با مشت روی تخت کوبیدی به لگد آرومی به بالشتک کوچک زیر پات زدی. دلت میخواست به اتاق لوهان بری و ببینی آیا زخم هاش خوب شده یا نه؟ اما شک داشتی، شاید خوشش نمی اومد واسش دل بسوزونی؟ ولی این دلسوزی نبود، تو واقعاً نگرانش بودی.
زانو هات رو خم کردی و تو بغلت کشیدیشون. تا کی قرار بود به در بسته بخورید؟ تا کی قرار بود تلاش کنید ولی به نتیجه ای نرسید؟ اصلاً قبر کاترین چه ارتباطی به کشف هویت ایکس داشت؟ هوفی کردی و چشم هات رو چرخوندی و درست وقتی میخواستی بازم دراز بکشی تا بلکه بتونی بخوابی متوجه حضور کسی تو اتاقت شدی.
کسی که با چشم های بنفش- آبی اش بهت زل زده بود و لبخند میزد.
با دیدنش اول ترسیدی ولی وقتی فهمیدی کی جلو ات ایستاده روحت رو از انقباض خارج کردی و بعد از چشم غرّه حسابی که بهش رفتی گفتی:
_ یک دلیل بیار که لوهان رو صدا نزنم
بدون این که حرکتی بکنه، همونطور که دست به سینه به یکی از کمد های دیواری تکیه داده بود گفت:
_ من بهت کمک کردم؟
پوزخندی زدی و گفتی:
_ کمک؟ چه کمکی؟ تو اون قبرستون هیچی جز اسکلت نبود، تازه میدونی چه بلایی سر خدای مرگ من اومده؟
_ دستاش اوف شده، میدونم
با شنیدن این حرف که در کمال خونسردی بیان شده بود از کوره در رفتی و سرش داد کشیدی:
_ انگار یک ببر وحشی بهش حمله کرده و تو میگی دستش اوف شده؟ کمکت به چه درد ما میخوره؟ اونجا هیچی نبود که ارزش رفتن می داشت
مرد تکیه اش رو از کمد گرفت و با آرامش به طرف کره زمین چوبی و بزرگ رفت و مشغول بازی باهاش شد؛ چند بار به چپ و راست چرخوندش و دست هاش رو روش نگه داشت تا حرکتش رو روی کف دستش حس کنه.
_ چون تو فقط به یک قسمت متن توجه کردی
چشم هات رو ریز کردی و پرسیدی:
_ منظورت چیه؟
مرد کمی کنار رفت تا دید بهتری برای تو ایجاد کنه، سپس دستش رو روی نقطه ای از کره چرخان گذاشت و مجبورش کرد از حرکت بایسته.
_ شما فقط به مکان توجه کردید و قسمت دوم رو کاملاً از یاد بردین
_ قسمت دوم؟
به فکر فرو رفتی و سعی کردی چیز هایی که روی دیوار حک شده بودن رو به خاطر بیاری.
'آزفیلد، زمانی که خوابیده ام دستم را بگیر'
با به یاد اوردن ادامه متن بی اختیار گفتی:
_ ولی قسمت دومش شبیه معما بود
_ معمایی که حلش خیلی هم سخت نبود، در واقع کاترین به مکان چیزی که دنبالشی اشاره کرده
از تخت پائین اومدی و رو به روش ایستادی و با جدّیت پرسیدی:
_ منظورت چیه؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ تا همینجا هم زیادی راهنمایی ات کردم، یکم از فکرت استفاده کن
در برابر نیش و کنایه اش اخم کردی و سعی کردی معمایی که جلو ات بود رو حل کنی.
'زمانی که خوابیده ام'
منظورش از خوابیدن چی بود؟ اگر اون پیام از طرف کاترین بود و شمارو مستقیم به محل دفنش فرستاده بود پس شاید منظورش از خوابیدن همون مُردن باشه؟ شاید منظورش به زمانی بود که مُرده و تو قبر خوابیده؟ ولی تو وارد قبر شده بودی؛ اونجا جیزی نبود.
'دستم را بگیر'
_ دستم را بگیر...
سرت رو بال اوردی و به مرد که از قبل به تو نگاه میکرد زل زدی.
_ دست هاش روی سینه اش به هم قفل شده بودن
مرد ابرو های پر پشتش رو بالا انداخت و سرش رو با تحسین تکون داد و تو ادامه دادی:
_ هرچیزی که هست تو دستاشه
_ اونقدر ها هم که فکر میکردم خنگ نیستی
ولی تو برای واکنش نشون دادن به چنین حرف دور از ادبی وقت نداشتی. باید به لوهان میگفتی، باید برمیگشتید به قبرستون... باید بازم وارد قبر کارتین اندرسون میشدی.
توضیحات:
Ozfield
Ozengellبابت تاخیر پوزش میطلبم 💖
YOU ARE READING
Death GOD (Luhan X Reader) ✔
Fanfiction✔ خدای مرگ| پایان یافته دیدن یک پسر خوشتیپ و جذاب که اسم و فامیلیات رو صدا میزنه همیشه هم نمیتونه خوب باشه، مخصوصا وقتی لبه کلاه سیاه و عجیبش رو بالا بده و با لحن خونسردی بهت بگه: _ متاسفم که اینو میگم، اما شما فوت کردید. • ژانر: فانتزی، رمنس ...