part 16

332 71 16
                                    


حرکت میکرد و حرکتش رو درون روحت حس میکردی. مثل حرکت خون توی رگ ها بود اما گرم تر و آرامش بخش تر و وجودش شبیه بارانی بود که روی کویر خشک و تشنه میبارید.

_ (اسمت)، میتونی بشینی؟

فوراً جواب لوهان رو ندادی. خودت هم نمیدونستی که آیا اون لحظه توانایی نشستن داری یا نه. هنوز احساس سرگیجه داشتی و درد همچنان مهمان روحت بود، از طرفی نمیتونستی دهنت رو برای حرف زدن باز کنی.

به یاد اوردی که چند دقیقه پیش دندون هات رو از درد تا مرز شکسته شدنشون روی هم میفشردی و حالا تمام فک و تک تک دندون هات درد میکردن، خیلی خیلی زیاد؛ اما در آن واحد دلت نمیخواست تو همون حالت بمونی. میخواستی هر چه سریع تر بلند شی یا حداقل بنشینی و تعادلت رو بدست بگیری. تحمل خودت تو چنین وضعیتی برات سخت بود و احساس ضعف میکردی. پس به زور سرت رو کمی تکون دادی و به لوهان فهموندی که میتونی بنشینی.

لوهان بعد از دیدن تاییدت با آرامش کمکت کرد تا از حالت دراز کش خارج بشی و وقتی موفق شدی که کاملاً بنشینی دستش رو برای ساپورت کردنت پشتت نگه داشت تا اگر تعادلت رو از دست دادی روی زمین پرت نشی.

با خارج شدن از حالت دراز کش و نشستن روی زمین موج جدیدی از درد بهت وارد شد که نتونستی تحمل کنی و ناله محسوسی از لب هات خارج شد و توجه هر سه خدای مرگ رو جلب کرد اما هیچکدوم جرئت پرسیدن هیچگونه سوالی رو ازت نداشتن با توجه به این که برای حرف زدن خیلی ضعیف بودی.
درحالی که سعی میکردی با دردت کنار بیای چهار زانو نشستی و دست هات رو روی پاهات گذاشتی. با هر بار نفس کشیدن کل بدنت تیر میکشید اما با وجود انرژی زندگی که کمی قبل بهت داده شده بود، درد کم کم درحال محو و پاک شدن بود، پس در سکوت اجازه دادی انرژی زندگی زمان بیشتری برای چرخش تو روحت پیدا کنه.

_ دستگاه از سیستم کنترل مرکزی کنترل میشده

کای بعد از بررسی کردن جعبه پر از دکمه متصل به دیوار اینو گفت و درحالی که قسمتی از سیم پیچی هاش رو دراورده بود و باهاشون ور میرفت ادامه داد:

_ این دستگاه سالمه، اتصالی نکرده

لوهان غضبناک به اسحاق نگاه کرد و پرسید:

_ چند نفر به سیستم کنترل مرکزی دسترسی دارن؟

اسحاق سر کم مو اش رو خاروند و با تشویش مشغول به یاد اوردن افرادی شد که میتونن وارد اون اتاق بشن.

_ فقط من، کای و دو سه نفر دیگه

بعد از جاش بلند شد و به سمت صندلی که درست وسط اتاق و زیر سقف ترسناک قرار داشت رفت.

'صندلی؟ اوه، انقدر راحت روح بیچاره ای که اونجا نشسته و با چشم های وحشت زده به تو نگاه میکنه رو یادت رفت (اسمت) ؟'
صدای ذهنت بود که با بدجنسی و تمسخر باهات حرف میزد.

Death GOD (Luhan X Reader) ✔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora