برای الک، کار کردن در مجله ی بزرگی همچون GQ، مانند رویایی بود که به حقیقت پیوسته بود. با اینکه او تمایل چندانی به دنیای مد و فشن نداشت، اما نمی توانست منکر جذاب بودن عکاسی از مدلهای مطرح و مشهور شود.
اعتماد به نفس او روز به روز بیشتر میشد و این، کاملا در رفتار و حرکات او به چشم میخورد. الک هرگز در این مورد به مگنس حرفی نزده بود، اما او واقعا به این پیشرفت نیاز داشت و بخش اعظم دلیل او، مگنس بود. مگنس قدم در جاده ی موفقیت گذاشته بود و کم کم در حال تبدیل شدن به چهره ای مطرح در جعبه ی جادویی بود. اما الک، یک عکاس ساده در مجله ای نه چندان مهم و شناخته شده بود. او برای مگنس شدیدا خوشحال بود و به او افتخار می کرد. اما نمی توانست جلوی افکار خود را در مورد این موضوع که شاید لیاقت مگنس، شخصی بهتر از او باشد بگیرد. او خود را بیش از حد معمولی می دانست. اما پیدا کردن شغل جدید، شرایط را برای او تغییر داد و اعتماد به نفس از دست رفته ی الک را مجددا به او بازگرداند.
مگنس متوجه تغییر روحیه ی الک بود و از این بابت فوق العاده خوشحال بود. شرایط، نمیتوانست از آن چیزی که بود بهتر شود.
*****
کامیل در حالیکه ته مدادش را به دندان گرفته بود، با لحن متفکرانه ای گفت:
+ نه. به نظرم دیگه تبلیغات کافیه. باید سعی کنی کم کم بیای به سمت سینما.مگنس ابرویی بالا داد و پرسید:
+ اما چرا؟ فکر می کردم پیشنهاد خوبی باشه!
+ آره. می تونست پیشنهاد خوبی باشه، اگه هنوز تو سریال جدیدت بازی نکرده بودی. ببین مگنس، قراره بری به سمت جلو. نه اینکه دوباره عقب گرد کنی! تو وقتی که هنوز دبیرستانی بودی، دو تا تبلیغ تلوزیونی گرفتی. این اتفاق قرار نیست دوباره بیفته. اونم برای یه محصولی که چندان هم مهم و چشم گیر نیست.مگنس زیر لب هومی کرد و گفت:
+ فکر کنم حق با تو باشه. بهتره بی خیالش بشم.
+ دقیقا. و یه چیز دیگه! باید برات یه صفحه ی طرفداری توی فیسبوک باز کنیم. هرچی بیستر تو چشم باشی، بهتره.
+ جدا؟
+ آره. اما چیز خاصی نیست. خودم اداره ش می کنم. خیلی مهمه چه چیزهایی اونجا گذاشته بشه.
+ میشه اولین عکسی که اونجا میذاری، عکس مشترک من و الک باشه؟
+ می بینی؟ برای همین میگم خودم باید اداره ش کنم! معلومه که نه! دیوونه شدی؟
+ منظورت چیه؟ یعنی میخوای بگی نمی تونم عکس دوست پسرم رو به بقیه نشون بدم؟
+ هنوز نه مگنس!
+ اما چرا؟
+ تو نمی دونی افکار عمومی چه تاثیری می تونه روی کار و آینده ت داشته باشه؟ دخترهای نوجوون عکس تو رو می بینن و عاشقت میشن. پوسترهای تو رو به سرتاسر اتاق خوابشون می زنن و شروع می کنن به رویا بافی در مورد تو. حالا تصور کن اونا بفهمن که تو از پسرها خوشت میاد. و از اون بدتر، دوست پسر هم داری! اون موقع کمتر بهت فکر میکنن و قبل از اینکه بفهمی چه خبر شده، فراموش میشی. فکر می کنی کارگردانها چطوری بازیگرهاشون رو انتخاب می کنن؟ اونا میرن سراغ آدمهای محبوب تا بتونن فروش فیلمشون رو ببرن بالا!
YOU ARE READING
آتالوناژ
Fanfictionوقتی صمیمی ترین دوستت، میشه عشقت... وقتی عشق بچگیت، میشه همدم حال و آینده ت... قشنگه. زیبا و بی نظیر. اما آیا زندگی همیشه انقدر خوب تا میکنه باهات؟ **************************************************** (آتالوناژ: به اصلاح رنگ و فیلم در مرحله ی پایانی...