10

271 47 16
                                    

کلید را در قفل چرخاند و قدم به آپارتمان لوکسی که توسط دفتر مجله برای او اجاره شده بود گذاشت. آپارتمان کوچک، اما بسیار شیکی که دیوارهای سفید و کفپوش های براقی داشت و با مبلمان مدرنی به رنگ مشکی و خاکستری، پر شده بود. پنجره های بلند و بدون پرده ی آپارتمان، نمای بسیار زیبایی از شهر میلان را به معرض نمایش قرار میداد. نگاهی به اطراف انداخت و لبخند تلخی بر روی لبهایش نقش بست. چمدانش را کنار در ورودی باقی گذاشت و برای دیدن باقی بخشهای آپارتمان رفت. آشپزخانه ی مجهز و مدرن، سرویس بهداشتی نه چندان بزرگ اما بسیار شیک و نهایتا اتاق خواب. تخت خواب بزرگی در بالای اتاق قرار داشت و روتختی سرخرنگ زیبایی، به روی آن گسترده شده بود. پرده ها از جنس حریر بودند و رنگ سفید آنها، اتاق را روشنتر و دلبازتر نشان می داد. با وجود اینکه آپارتمان لوکس جدیدش حس ”خانه“ را نداشت، اما راحت و دنج به نظر میرسید و الک هیچ چیز بیشتری نمیخواست.
لباسهایش را از چمدان خارج کرد و با حوصله، داخل کمد خالی جای داد. سپس حوله ی تمیزی برداشت و به سمت حمام رفت.
*****
راس ساعت مقرر، اتومبیل فیات سفید رنگی مقابل پای الک ترمز کرد. مرد جوان خوش پوشی که ریشها و موهای کم پشتش سایه ای از نارنجی داشتند، از اتومبیل خارج شد و با لبخند دوستانه ای گفت:
+ آقای لایتوود؟ من آنتونی هستم. راننده ی خانم دلوکا. باعث افتخارمه که امروز شما رو به دفتر مجله برسونم.

الک نیز با لبخند پاسخ داد:
- ممنونم. این از لطف شما و خانم دلوکاس. کافی بود آدرس رو برام بفرستن. خودم میتونستم بیام.
+ خیابونهای این اطراف خیلی شبیه همدیگه ن. احتمالا یه مدتی طول میکشه تا کاملا با اینجا آشنا بشید. لطفا سوار شید. من توی مسیر، اسم خیابونها رو براتون میگم.

فاصله ی دفتر مجله تا آپارتمان الک زیاد نبود. حدودا بیست دقیقه بعد، شانه به شانه ی آنتونی قدم به دفتر بزرگ و تازه ساخت مجله گذاشت. هنوز بوی رنگ از دیوارها به مشام میرسید و پلاستیکهای کنده نشده روی دسته ی صندلیها و پایه های میزها، نشان از نو بودن همه چیز داشت. آنتونی او را به سمت راهروی نسبتا بلندی راهنمایی کرد و مقابل آخرین درب توقف نمود. اشاره ای به قاب فلزی نقره ای رنگی که به روی در نصب بود کرد و گفت:
+ همینجاس.

الک نگاهی به قاب فلزی و کلمه ی ”مدیریت“ که روی آن حک شده بود انداخت. سپس دستش را به سمت آنتونی دراز کرد و گفت:
- ممنونم آنتونی. از آشنایی باهات خیلی خوشحال شدم.

آنتونی نیز دست او را در دست فشرد و پاسخ داد:
+ منم همینطور.

سری تکان داد و با قدمهای بلند و ثابت، از او دور شد. الک یقه ی کتش را مرتب کرد و دستش را لای موهایش کشید. پس از چند نفس عمیق، ضربه ای به در زد و منتظر ایستاد. صدای خشک و جدی زنی از داخل اتاق به گوش رسید که به زبان ایتالیایی گفت:
+ Vieni dentro.(بیا داخل)

آتالوناژWhere stories live. Discover now