11

241 44 13
                                    

در حالیکه از شدت خشم دندانهایش را به هم می سائید، شروع کرد به ریز ریز کردن کاغذ سفیدی که زیر دستش بود. تصویر مگنس حتی برای لحظه ای نیز از مقابل چشمانش کنار نمی رفت. عکسی که به تازگی از او در حال انتشار در فضای مجازی بود، چهره و گریمی جدید از او را به نمایش گذاشته بود. موهای مشکی براق با رگه های واضحی از شرابی. به همراه خط چشم بلندی که چشمان کشیده اش را به چشمان گربه، مانند می کرد. دکمه های پیراهنش تا به روی شکم باز بود و عضلات خوش فرم سینه و شکمش را در معرض نمایش قرار میداد. زن زیبا و لوندی که موهای قهوه ای کوتاهی داشت و چاک پیراهن کوتاهش تا نزدیکی رانش می رسید، روی پاک مگنس نشسته و مشغول بوسیدن لبانش بود.
الک به خوبی می دانست که این عکس، تنها صحنه ای از فیلم جدیدی است که مگنس اخیرا در آن ایفای نقش کرده. اما نزدیکی بیش از حد آن زن به مگنس و بی خیالی عمیقی که در صورت مگنس به چشم میخورد، شعله های خشم و حسادت را در قلب آسیب دیده ی او برمی افروخت.
قریب به یک سال از جدایی فاجعه آمیز آنها میگذشت. اما درد جدایی و زخم خیانت نه تنها التیام نیافته بود، بلکه با جستجوی نام ”مگنس بین“ و پیگیری اخبار و تصاویر جدید او، هرشب شکافته شده و باز خونریزی میکرد.
الک منتظر بود. بی آنکه خود نیز متوجه باشد، منتظر بود. منتظر یک تماس، یک پیام هرچند کوتاه و یا حتی یک ایمیل. یک عذرخواهی و ابراز پشیمانی!
هربار که شماره ی ناشناسی بر روی تلفن می دید، ضربان قلبش به شماره می افتاد و با دستانی لرزان، تماس را برقرار میکرد. اما هر دفعه دلشکسته تر از قبل میشد و هر دفعه، امیدش بیشتر در هم فرو می شکست. فقط یک اشاره از سمت مگنس! تمام چیزی بود که الک به آن نیاز داشت.
اما چنین اتفاقی هرگز رخ نداد. که اگر مگنس تنها یک قدم برای جبران گذشته برمیداشت، او را با آغوش باز می پذیرفت و با کمال میل، از خیانتش چشم پوشی میکرد.
فقط اگر مگنس از عشق و اشتیاق الک خبر داشت... اگر الک حقیقت را می دانست...
صدای زنگ تلفنی که روی میز کارش قرار داشت، او را به دنیای واقعی بازگرداند. جایی که زندگی در آن جریان داشت. چه با مگنس، و چه بی او.
گوشی تلفن را برداشت و با بی حوصلگی پاسخ داد:
- بله؟

صدای مضطرب زنی که انگلیسی دست و پا شکسته ای حرف می زد از آن سوی خط به گوشش رسید که از اون میخواست فورا به آتلیه برود. گوشی را روی تلفن گذاشت و با دو انگشت، گوشه ی چشمانش را فشار داد. سپس نفس عمیقی کشید و از روی صندلی برخاست و به سمت آتلیه به راه افتاد.
با ورود الک به داخل سالن، زنی که پیشتر به او تلفن کرده بود فورا به سمتش دوید و گفت:
+ آقای لایتوود، اینجا بهتون نیاز داریم.
- چی شده؟
+ امروز باید از مدلهای آماتور عکس بگیریم. اما عکاسی که قرار بود این کار رو انجام بده نتونست بیاد.
- نتونست؟ یعنی چی که نتونست؟
+ نمی دونم. فعلا که خبری ازش نداریم. این چند نفر هم یه ساعتی میشه که اینجا منتظرن. اما عکاس کم داریم.

آتالوناژWhere stories live. Discover now