شرابش را لاجرعه سر کشید و پس از برداشتن سوئیچ اتومبیل گران قیمتش، از آپارتمان خارج شد. ترجیح داده بود آن روز را بدون راننده و بادیگارد، و بدون شلوغ کاری بگذراند. مخصوصا که ایزابل به او گفته بود مراسم را تا حد ممکن، خصوصی برگزار خواهند نمود.
در تمام طول مسیر، به لحظه ی دیدار مجددش با الک فکر میکرد. پنج سال گذشته بود. پنج سال تمام تلاش کرده بود تا خاطراتش با الک را به فراموشی بسپارد. اما اکنون فاصله ی چندانی با زیر و رو کردن گذشته نداشت. نگران بود و رعشه ی نامحسوسی بر اندامش افتاده بود. کوچکترین تصوری از نحوه ی برخورد الک نداشت. آیا به او بی اعتنایی می کرد؟ آیا همچنان با خشم و بیزاری با او روبرو میشد؟ آیا... آیا...؟
و مگنس! مگنس چه رفتاری باید نشان میداد؟ هجوم این افکار، او را کلافه کرده بودند. شیشه ی ماشین را پائین کشید تا هوای تازه، اندکی تسکینش دهد.
بالاخره به مقصد رسید. پس از متوقف کردن اتومبیل، یقه ی کتش را مرتب کرد و قدم به درون کلیسای کوچک و شیکی که محل برگزاری مراسم بود گذاشت. با باز شدن در، موجی از عطر گلهای میخک و رز به مشامش خورد. گلهای سفید و صورتی زیبایی که در گوشه گوشه ی کلیسا قرار داشتند، عطر سکرآوری را به فضا منتشر میکردند. نورهای طلایی لوسترهای بلند و کریستالی، همچون بارقه های خورشید به همه جا گسترده شده بودند و موسیقی ملایم، گوش ها را به لطافت و نرمی نوازش میکرد.
میهمانان چندانی زیادی در کلیسا حضور نداشتند. طبق گفته ی ایزابل، جشنی خصوصی و خلوت. برای دیدن چهره های آشنا، چشمش را بین افراد چرخاند. نگاهش به جیس افتاد که لبخندزنان به سمت او می آمد. لبخند دلنشینی بر لب نشاند و دستش را برای جیس تکان داد. جیس خود را به او رساند و با خوشحالی گفت:
+ سلام مگنس. ممنون که اومدی.
+ سلام. محال بود از دستش بدم.
+ خانم و آقای بین هم چند دقیقه ی پیش رسیدن. ردیف سوم نشستن.
+ میرم پیششون. ممنونم.صدای تک سرفه ای از پشت سر، توجه آنها را به خود جلب کرد. به عقب چرخید و با صاحب صدا روبرو شد. الک با چهره ای کاملا خونسرد و بی تفاوت، در حالیکه دستانش را به روی سینه گره کرده بود پشت سر او ایستاده بود. موهای سیاه و آشفته اش برخلاف همیشه، به زیبایی تمام حالت گرفته بود و ته ریش مرتب و کوتاهش، چهره ای مردانه و جذاب به او بخشیده بود. اندام بی نقصش در زیر آن کت تنگ سفید، ورزیده تر از همیشه به نظر می رسید و اعتماد به نفس بی نظیری در عمق نگاه عسلی رنگش به چشم میخورد. الک رو به جیس کرد و گفت:
- کلری صدات میزنه. باهات کار داره.جیس نگاه نامطمئنش را بین الک و مگنس چرخاند سپس پاسخ داد:
+ حالا میرم پیشش ببینم چی میگه.
مگنس دستانش را که در جیبش مخفی کرده بود مشت کرد و با لبخند بی خیالی گفت:
+ مشکلی نیست. مطمئنم خودم میتونم پدر و مادرم رو پیدا کنم. برو پیش دوست دخترت.جیس سرش را به نشانه ی تائید تکان داد و پس از نگاهی که به الک انداخت، آن دو را تنها گذاشت. نگاه الک و مگنس به هم گره خورد و سکوت سنگینی بین آنها حاکم گشت. و دقیقا لحظه ای که الک قدمی از او فاصله گرفت، مگنس اقدام به شکستن این سکوت نمود. پس گلویش را صاف کرد و با لبخند گفت:
+ بهت تبریک میگم. بابت ازدواج ایزابل.
YOU ARE READING
آتالوناژ
Fanfictionوقتی صمیمی ترین دوستت، میشه عشقت... وقتی عشق بچگیت، میشه همدم حال و آینده ت... قشنگه. زیبا و بی نظیر. اما آیا زندگی همیشه انقدر خوب تا میکنه باهات؟ **************************************************** (آتالوناژ: به اصلاح رنگ و فیلم در مرحله ی پایانی...