در را به آهستگی بست و از پشت به آن تکیه داد. تاریکی رقیقی بر فضا سایه افکنده بود و نور نارنجی رنگ چراغهای خیابان، تنها منبع روشنی بخش اتاق بود. دستش را به سمت کلید برق دراز کرد و همزمان با روشن کردن چراغ پرسید:
- چرا تو تاریکی موندی؟نیک که روی تخت دراز کشیده بود، دستش را مقابل چشمانش گرفت و گفت:
+ لطفا خاموشش کن.چراغ را مجددا خاموش کرد. سپس به سمت تخت رفت و لبه ی آن نشست. دقایق، به سکوت سپری میشدند. سرانجام سکوت سرد را شکست و پرسید:
- این همه وقت کجا بودی؟ میخواستی نگرانت شم؟نیک پاسخی نداد. به حالت نشسته در آمد و چانه اش را بر روی زانوانش قرار داد. الک با لحن آرامتری گفت:
- همه جا رو دنبالت گشتم!
+ من خیلی فکر کردم الک. در مورد خودمون.
- و؟حلقه را از انگشت خارج کرد و کف دستش گرفت. انعکاس نور بر سطح صیقلی حلقه، حلقه ای از آتش را در ذهن تداعی میکرد. دستش را به سمت الک برد و پاسخ داد:
+ باید اینو برگردونم. مال من نیست.در تاریک و روشن اتاق، الک نگاهش را بین صورت نیک و حلقه جابجا کرد. سپس با نوک انگشتانش، حلقه را گرفت و گفت:
- داری باهام بهم میزنی.
+ نه. اما باید نامزدی رو کنسل کنیم. چطور میتونیم نامزد کنیم وقتی هنوزم عاشق اونی؟
- نیک... بیا یکبار و برای همیشه، این موضوع رو حل کنیم. من عاشق مگنس نیستم. درسته، من خاطره های زیادی باهاش داشتم. بیشتر روزهای عمرم با اون و در کنار اون گذشت. اما اون بخش از زندگی من تموم شده.من هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم. چون محاله! اما اینکه یه روزی عاشقش بودم دلیل نمیشه که نتونم عاشق یکی دیگه باشم! رابطه ی من و مگنس تبدیل شد به خاطره و دیگه تکرار شدنی نیست. چون من میخوام باقی عمرم رو با کسی باشم که الان دوسش دارم! من نمیخوام از دستت بدم.
+ منم نمیخوام.حلقه را مقابل نیک گرفت و گفت:
- پس نگهش دار. این بار، من ازت میخوام. این حلقه هیچوقت واسه مگنس نشد. اما الان میخوام که واسه ی تو باشه.
+ مطمئنی؟
- هیچوقت تو زندگیم، انقدر مطمئن نبودم.حلقه را از دست الک گرفت و به انگشتش بازگرداند. خنکای حلقه، پوست گرم دستش را نوازش می داد. الک با لبخند گفت:
- همونجایی که باید باشه.خود را کمی جلوتر کشید و دستانش را به دور گردن الک حلقه کرد. الک نیز پشت نیک را نوازش کرد و گفت:
- فردا بلیط میگیرم برای برگشت. بریم و همه چیز رو پشت سر بذاریم.
+ از نیویورک متنفرم.
- ولی در عوض، من عاشق میلانم.
+ الک... راجع به امروز... نمیخواستم نگرانت کنم. دیر کردم چون... گم شده بودم.
- بیا امروز رو فراموش کنیم.
+ Ti amo. (دوستت دارم)
- Ti amo anch'io. (منم دوستت دارم)
*****
شش سال بعد:
از پنجره ی بزرگ آپارتمان جدیدش، به چشم انداز شهری خیره شد. اولین برف زمستان آن سال، آرام و با وقار، شهر را سفیدپوش میکرد. وسوسه ای بی امان برای حس کردن خش خش برف در زیر گامهایش، بر دلش چنگ افکند.
پالتوی سفید رنگش را انتخاب و صورتش را با شال گردنی به همان رنگ، پنهان کرد. کلاهش را تا نزدیک چشمانش پائین کشید و قدم در خیابان نهاد. مقصد مشخصی نداشت پس انتخاب مسیر را به پاهای مشتاق گام برداشتنش سپرد و در افکار خود غرق شد.
با کمی فاصله، زنی به همراه دختر کوچکش با او هم مسیر بود. زن، هر چند لحظه یکبار دست دختربچه را می کشید تا او را که در میانه ی راه می ایستاد و صورتش را رو به آسمان می گرفت، به حرکت وا دارد. دخترک نیز بلافاصله شروع می کرد به دویدن و گامهای کوچکش را، با مادرش هماهنگ میکرد. اما تنها چند لحظه بعد، دوباره متوقف میشد تا دانه های برف را در هوا ببیند.
گویا جز مگنس و آن دخترک، کسی توجهی به بارش برف نداشت. از معایب ورود به وادی آدم بزرگها!
ناخودآگاه لبخندی به دخترک زد تا به یاد آورد که لبخدش زیر شال پشمی سفید رنگش مخفی شده. زن، دست دخترک را کشید و به سمت دیگر خیابان برد. پایان مسیر مشترک مگنس و همسفر کوچکش.
ناگهان ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. فضا، بی نهایت آشنا و صمیمی بود. مسیرش را کج کرد و به سمت مکانی رفت که خاطره ای شیرین از آن، به یاد داشت.
دریاچه ی مصنوعی بزرگی که تنها چند محله، با خانه ی پدری اش فاصله داشت. دریاچه ای که یادآور روزگار نوجوانی بود.
تک درخت تنهایی که هنوز پابرجای مانده بود، نظرش را به خود جلب کرد. خود را به آن رساند و بر روی چمنهای اطرافش که به لطف شاخ و برگ انبوه درخت، هنوز سفیدپوش نشده بود نشست.
حدود سی دقیقه گذشت و شدت یافتن بارش برف، سبب خلوت شدن حوالی دریاچه شد. سیاهی در حال سایه گستردن در آسمان بود که صدای خش خشی آرام، از دور به گوشش رسید. غریبه ای سیاه پوش در حال نزدیک شدن بود. پالتوی سیاه رنگ بلندی، قامتش را به خوبی در برگرفته بود و سیگاری که در دست داشت، او به شبگردی بی هدف شبیه میکرد.
غریبه نزدیک و نزدیکتر شد و روی نیمکتی سنگی که زیر درخت کاج بزرگی قرار داشت، نشست. متوجه حضور مگنس نشده بود و نیمرخش به سمت او بود. نیمرخی که بی نهایت آشنا، و در عین حال به شدت غریبه بود.
به چشمان خود اعتماد نداشت و به خود نهیب زد که بودن در این فضا، ذهن او را به بازی گرفته. اما آن همه شباهت، قطعا تصادفی نبود.
باید اطمینان می یافت. پس برخاست و به سمت او گام برداشت. هنگامی که به حد کافی نزدیک شد، غریبه متوجه او گشت و به سمتش چرخید. حیرتی که در چشمانش دیده میشد، گویای همه چیز بود.
در چند قدمی او ایستاد و گفت:
+ واقعا خودتی یا چشمام دارن فریبم میدن؟
- مگنس! تو اینجا چیکار میکنی؟
+ اینو من باید ازت بپرسم! نباید میلان باشی؟
YOU ARE READING
آتالوناژ
Fanfictionوقتی صمیمی ترین دوستت، میشه عشقت... وقتی عشق بچگیت، میشه همدم حال و آینده ت... قشنگه. زیبا و بی نظیر. اما آیا زندگی همیشه انقدر خوب تا میکنه باهات؟ **************************************************** (آتالوناژ: به اصلاح رنگ و فیلم در مرحله ی پایانی...