آخرین دکمه ی پیراهنش را نیز بست و پس از نگاهی گذرا به تصویر خود در آئینه، به سمت پرده ی سفید به راه افتاد. پسر جوانی که کلاه لبه دارش را به شکل برعکس به روی سر نهاده بود، پشت دوربین به انتظار ایستاده بود. نیک بی آنکه وقت بیشتری تلف کند، مقابل دوربین رفت و پسر جوان نیز در حالیکه موسیقی نامفهومی را زیر لب زمزمه می کرد، مشغول عکسبرداری شد.
چند دقیقه ی بعد، نگاهش به مرد قد بلندی که قدم به داخل سالن گذاشت، افتاد. الک لایتوود، رئیس بخش عکاسی و تصویرپردازی مجله، با همان غرور و صلابتی که همیشه از خود نشان داده بود، برای سرکشی به آتلیه آمد. نگاه سریعی به نیک انداخت و به سمت عکاس جوان رفت. چند توصیه ی کوتاه و مختصر به او کرد و سراغ عکاس بعدی رفت. لبخند ابلهانه ای روی لبان نیک نقش بست و دستش را به علامت خداحافطی برای الک تکان داد. حرکت نیک از نگاه الک پنهان ماند، اما عکاس جوان با تعجب به او خیره شد و پرسید:
+ چرا ژستت رو عوض کردی؟
+ من... ببخشید.و فورا به فرمی که قبلا ایستاده بود بازگشت.
پس از اتمام عکسبرداری، به سمت قهوه سازی که در کنجی از سالن قرار داشت رفت و فنجانی قهوه برای خود ریخت. به میز تکیه زد و نگاهش را به الک دوخت. ثانیه ای بعد، توماس نیز به او ملحق شد و پس از آنکه جرعه ای از قهوه اش نوشید گفت:
+ خیلی ترسویی.نیک نگاهش را از الک گرفت و با تعجب به توماس چشم دوخت. ابرویی بالا داد و پرسید:
+ من؟
+ آره تو! الان دو ساله که مداوم میایم اینجا. از روز اول ازش خوشت اومده، اما جز نگاه کردن از راه دور، کار دیگه ای نکردی. یا برو سراغش، یا کلا بی خیالش شو.
+ نمی تونم توماس. واقعا ازش خوشم میاد، اما اون انگار اصلا منو نمی بینه. در واقع... هیچ کس رو نمی بینه.
+ تو اصلا سعی کردی خودتو بهش نشون بدی؟
+ نه. اما دیدم با اونایی که میخوان بهش نزدیک بشن چجوری برخورد میکنه. خیلی مودبانه، اما قاطع جواب رد میده. چه مرد و چه زن.
+ نمیشه سرزنشش کرد. اونه که تصمیم می گیره عکس کی بره روی جلد. معلومه که همه ی مدلها دلشون میخواد خودشون رو بهش بچسبونن. فکر میکنن میتونن راضیش کنن تا معروفشون کنه.
+ و چرا اون باید فکر کنه که من با بقیه فرق دارم و قصدم این نیست؟
+ تا قدم جلو نذاری، به خواستت نمیرسی دوست من. یا آره، یا نه. جوابش هرچی باشه از این وضعیت بهتره!
+ اصلا از کجا معلوم که گی باشه؟ اگه... اگه دوست دختر داشته باشه چی؟
+ من که تا حالا کسی رو باهاش ندیدم. ضمنا! اون داره هر روز با کلی مدل مرد سر و کله می زنه. حتما گیه! وگرنه میرفت سراغ زنها. حداقل باید دوجنسگرا باشه!و چشمکی به نیک زد و از او فاصله گرفت. نیک به کف زمین خیره شد و به فکر فرو رفت. توماس حق داشت. باید کاری می کرد. هرکاری!
سالن را از نظر گذراند، اما اثری از الک ندید. حدس زد که احتمالا به اتاقش بازگشته. تصمیمش را گرفت و فنجان تمیزی از روی میز برداشت و آن را با قهوه پر کرد. کمی شکر و کمی شیر نیز به آن اضافه کرد و سپس به سمت اتاق الک روانه شد.
پشت در ایستاد و نفس های عمیق کشید. دستان لرزانش به دور فنجان قهوه عرق کرده بودند. آب دهانش را قورت داد و ضربه ای به در زد. صدای بم و جدی الک به گوشش رسید که پرسید:
- بله؟
YOU ARE READING
آتالوناژ
Fanfictionوقتی صمیمی ترین دوستت، میشه عشقت... وقتی عشق بچگیت، میشه همدم حال و آینده ت... قشنگه. زیبا و بی نظیر. اما آیا زندگی همیشه انقدر خوب تا میکنه باهات؟ **************************************************** (آتالوناژ: به اصلاح رنگ و فیلم در مرحله ی پایانی...