نزدیکه پایانه داستانه

135 17 1
                                    

Chanbaek:
خ...خدایا بهم رحم کن حالا چیکار کنم
بک اصلا حالش خوب نیست
"بک تحمل کن الانا دیگه میرسیم بیمارستان خواهش میکنم تحمل کن عشقم.."
بیشتر از این صحبت نمیکنم وگرنه بغضم میشکنه اما باید جلوی بک قوی باشم اون الان بهم خیلی نیاز داره
"با...باشه سعی میکنم.....سرفه سرفه سرفه"
"ب...بک حالت خوبه؟
ای....اینا خونه!!!"
رسیدیم!!!!
باید فورا بکو ببرم به بخش ویژه که.....شت
این لعنتیا اینجا چی...چیکار میکنن؟!
خطرناکه نمیتونم بکو ببرم اونجا...پس
پس میزارمش تو این انباری کوچیک تا برگردم
"بک منو ببخش عشقم اول اونارو بکشم بعد میام میبرمت بیمارستان میتونی تحمل کنی؟"
"س...سعی خو....خودمو می....کنم"
"باشه پس..."
بک میره وسط حرف چان:
"چان!!!
م...مراقب خو...دت باش نمی....خوام تو رو هم از دس.....ت بدم"
"حتما تو هم زنده بمون تا وقتی که برمیگردم"
دهنشونو سرویس میکنم نمیزارم به بک آسیب بزنن
"رئیس اونجارو جوجه چانیول تشریف آوردن"
"اووووو چه عجب اون لیلی زیبامون کجاست؟
مرده؟!"
"دهن کثیفتو ببند عوضی"
و یه مشت نثارشون کرد
همینطور زد و خورد ادامه داشت و چانیول کم کم دیگه نفسش به اخر میرسید اما برای اونا همش نیرو میومد تا اینکه.....
"اخخخخ.....عوض....عوضیای لعنتی فاک آل اف یو..."
"رئیس ببین چانیول با یه ضربه چاقو از پا در اومد"
"انگار دیگه برات نفس نمونده چانیول
پسراااا بهش انقدر لگد بزنید تا بمیره اگرم نمرد با اسلحه تمومش کنید باید برین دنبال لیلی زیبا بگردیم"
"چشم رئیس"
"نه....ای...اینکارو اخ نکنید....ن...اخ‌‌‌...ه لطفا نهههههه....."
*شلیک گلوله
و بعدش تنها چیزی که دیده میشد بدن زخمی و غرق خون چانیول بود
"قربان اون همش داشت به اون سمت حرکت و نشون میکرد بریم اونجا؟"
"اره برید ببینید اونجا چیه"
"چشم رئیس"
*بعد از دقایقی
"رئیس اونجا ماشین چانیول بود و یه انباری قدیمی
بکهیون اونجا بود اما.."
"اما چی؟ چی شده؟"
"اون تموم کرده رئیس"
"عیب نداره ما که میخواستیم بمیره
حالا پسرا از شر اجساد این لیلی و مجنون خلاص شید و من خودم گزارشارو تحویل رئیس کیم میدم"
"چشم قربان"
"پایان جالبی نبود چانیول نه؟"
*همراه لگد کردن بدن چان با خنده زمزمه کرد
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
Yoonkook:
*زنگ زدن
"بفرمایید قربان کاری داشتید؟"
"اقای کیم تشریف دارند؟"
"بله ارباب دارند غذا میل میکنند بفرمایید داخل"
*رفتن کوک و یونگی پیش وی سر میز غذا خوری
"هی شوگا
خانم چنگ لطفا جونگ کوک را به اتاق مهمان ببرید و بهش غذا بدید"
"چشم ارباب
از این طرف بفرمایید"
*کوک رفت و یونگی پشت میز نشست و وی براش گفت غذا بیارن
یونگی داشت غذا رو میخورد که:
"توف اه اخ ای...این س...سمیه؟؟؟
لعنت بهت"
" اوا مثل اینکه تمرین بدنی مقاومت در برابر سم خیلی جواب داده روت حیف شد"
"هه هه نمیدونستی اونارو بلدم...توف"
"چرا میدونستم"
"پس چرا...."
وی وسط حرفش پرید:
"اما کوک که نه میتونه سم رو تشخیص بده نه دفعش کنه میتونه؟"
"عوضی چیکار کردی؟؟؟!"
یونگی بلند شدو با شتاب به سمت اتاقی که کوک رفته بود رفت
همزمان با این اتفاق در اتاق کوک:
"بفرمایید در این اتاق منتظر باشید تا براتون غذا بیارم"
"ممنونم خانم چنگ"
در افکار خانم چنگ:بچه ی بیچاره نمیدونه چی در انتظارشه دلم براش میسوزه
"غذا رو براش ببرید"
"چشم خانم"
"بیچاره"
و با یه پوزخند وارد اتاقش شد تا بره استراحت کنه
"بفرمایید میل کنید"
"اوه مم....نونم"
"Wow~ این غذا محشره
سرفه سرفه
چ...چم سرفه شده؟"
خواستم آب بخورم که با آخرین سرفه ای که کردم خون از دهنم پرید بیرون شوکه شده بودم خیلی شوکه
بدنم درد داشت و سرم گیج میرفت بلند شدم برم سمت در اما وسطش از پا افتادم و همینجوری خون بالا میاوردم دیگه نمیتونستم یعنی این اخرش بود؟
در یهو باز شد
"جونگ کوکککککک!
وای خدای من حالت خوبه؟؟"
تار میدیدم اما از صداش فهمیدم یونگیه
"ای....اینجا چه....خبره؟سرفه خون دار"
"متاسفم گول خوردم معذرت میخوام"
"خوب خوب پس کار اینم تموم شد نه؟"
وی با یه لبخند شیطانی گفت
"چرا اینکارو کردی؟چرااااا؟"
"مثل اینکه هنوز متوجه نشدی نه؟
فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشی اما مثل اینکه نه اشتباه فکر میکردم
اس ام اسی که نامجون برات فرستاده بود یادته؟
انگار تهش میخواسته بود چیزی اضافه تر بهت بگه اما نتونسته بود نه؟"
"اره...اما....صبر کن تو از کجا میدونی اون به من اس ام اس داده؟ن...نکنه تو توییی؟باید از تو فرار میکردیم؟"
وی با یه پوزخند:"دقیقا"
و تفنگشو از داخل شلوارش در آورد و بعد:
*شلیک گلوله
"اینم چاشنی پایانت یونگی خوش گذشت"
"ن...نههههه سرفه خوندار یو....یونگی نه"
"تو هم که دیگه نمیکشی"
بعد رو به یکی از محافظا گفت:
"وقتی مردش جنازه ی هر دو رو سر به نیست کنید به زودی جی هوپ و جیمین میان...."
"ن...نه چ...چرا با اون چی....چیکار دار..ی نه...."
دیگه چشام ندیدو نتونستم ادامه بدم همه چیز تموم شده بود و اخر داستان در حال شروع شدن بود
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
"نامجون دیدی؟تو نمیتونی از دستورات سرپیچی کنی وگرنه میدونی چه بلایی سرت میاد درسته؟"
"ب...بله"
"آفرین پسر خوب دیگه سرپیچی نکن تا برای همیشه در اون اتاق بسته باشه و دیگه پر خون نشه
البته یه توصیه میخوام بهت بکنم نامجون"
نامجون با کنجکاوی سرش رو بالا آورد
"هرگز به کسی دل نبند اگرم بستی به هیچکس نگو حتی به من حتی به خود طرف هم نگو درسته اینجوری خودت عذاب میکشه از درون ولی اولا جسمت در ارامشه و دوما اون طرف عذاب نمیکشه یا جونشو از دست نمیده منم الان دلم نمیخواد جیمین رو بکشم اما مجبورم به خاطر احمقی من وقتی بچه بودیم اونم درگیر شد پس اینارو بهت میگم که برای تو دوباره اتفاق نیوفته جین یکی از ما بود اون بالاخره کشته میشد چون حکمش صادر شده بود اما مراقب باش همین"
نامجون همینجوری مونده بود نمیتونست حرف بزنه
اما بالاخره آب دهنشو قورت داد لبش رو تر کرد و گفت:
"جی...جیمین رو می..میخوای بکشی؟!"
"اره دستورش از بالاست"
"اما این بی انصافیهه نه اینکارو نکن منو به جای اون بکش یا مخفیش کن تروخدا اون هیچ کاری نکرده...."
"بسه
اون بخاطر اشتباه من درگیر شده تو چرا اینجوری میکنی میدونم دلت میسوزه اما این دیگه زیادیه"
"چو....چون اون من بودم که اونو به عنوان دوست پیشنهاد دادم"
"چ...چی؟!چی داری میگی؟"
"همه ی اینا تقصیر من بود من از تو بزرگترم و وقتی ۱۰ سالم بود اولین ادم رو کشتم و هیچ حسی بهش نداشتم اما بعد اون ترسیدمو عوض شدم ولی دیر شده بود ادمای زیادی مرده بودن و به همین دلیل اون اتاق شکنجه برای من تشکیل شد ولی قبل از اینا من در اولین جلسه بعد از اولین کشتنم خانواده ی پارک رو از اون همه خانواده پیشنهاد دادم برای زیرمجموعه هامون چون دیدم اونا یه پسر همسن تو دارن و برای دوستی با تو پیشنهادش کردم اما همه چیز خراب شد اگه اگه یه خانواده ی دیگه رو گفته بودم هرگز این اتفاقا نمی افتاد من متاسفم تهیونگ.."
"چی اینا همش به این خاطره؟
ولی این اولین باریه که منو به اسم واقعیم صدام میکنی چی شده چرا چرا چرا متاسفی؟ چرا به اسم صدام کردی؟ مگه قسم نخورده بودی؟"
"متاسفم چون باید ترکت کنم دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم اما باید با این وضعیت تنهات بزارم قبلا هم میخواستم انجامش بدم اما میترسیدم ولی دیگه نه"
نامجون تفنگ رو برداشتو به سرش نشونه رفت
"متاسفم تهیونگ منو ببخش"
"نه نامجون اینکارو نک......"
*شلیک گلوله
"(ادامه ی صحبت بالای وی که گفت نک:)ن نههههههه این واقعیت نداره"
بدن نامجونو گرفت و چند بار زدش تا بیدار شه اما این واقعیت بود اون رفته بود:
بعد از مرگ مادرم در شش سالگی این اولین باره برای کسی گریه میکنم برای هیچکدوم از ادمای بیگناهی که کشتم گریه نکردم اما این دیگه زیادی بود ولی من باید بشم عروسک اونا پس قبولش میکنم:
اشکاشو پاک کرد و قسم خورد دیگه هیچ چیز براش مهم نخواهد بود بعد از اینکه جیمین رو کشت خود واقعیش هم کشته میشه و:
وی جدید متولد میشه دیگه به هیچ چیز اهمیت نمیدم هیچی
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
سلاممممممم💓
وای بالاخره آپ کردم😂😘
شرمنده مدرسه ولم نمیکرد برامون کلاس آنلاین و کلی امتحان میزاشتن و بعد اون عمم بخاطر کرونا فوت شد دیگه نتونستم آپ کنم اما تو این چند روز هم این لاو کیلر تموم میشه هم چند تا وانشات آپ میشه و بعدش براتون یه بوک مینی فیک دارم💟
خوش باشین💜
تازه پارتمون ۱۴۳۹ تا کلمه شده هااااا ببینید جون گزاشتم براش😉
و بهتونم گفتم که روند عوض شد نمیخواستم اینطوری تمومش کنم اما مجبورم و سد انده😭
و اینکه فحش هم به من آزاد نیست😁
و ووت🌟
و کامنت💌
یادتون نره💞
نظرای همتونو میخوام بدونم😊👍
بای👋

💙Love killer🔫Where stories live. Discover now