Only love can hurt like this - paloma faith.
———————————————————————Three days later..
هری:"امتحانت چطور بود؟"
با لبخند گفت و با ذوق لب هاش رو روی هم فشار داد.لیام:"مضخرف."
بدون معطلی گفت و در لاکرش رو بست. بی توجه به هری قدم هاش رو به سمت حیاط سوق داد و هری هم اون رو دنبال کرد.هری:"ولی برای من عالی بود... فکر کنم A+ بشم!"
با لحنی که اعتماد به نفس توش موج میزد گفت و بعد لبخند بزرگی زد.لیام: "چرا تو همه امتحاناتو خوب دادی و من همه رو خراب کردم؟"
هری:" ساده اس! من دیشب تمام وقتم رو گذاشتم و تمرین کردم. درحالی که تو جلوی تلوزیون نشسته بودی و جنگ ستارگان میدیدی."
گفت و دست به کمر ایستاد و بعد با چهره ی کلافه که بهش چشم غره رفت مواجه شد.لیام:"تو نمی فهمی! من نمی تونستم اپیزود جدید جنگ ستارگان رو از دست بدم."
با بیخیالی گفت و پسر مو فرفری با تاسف سرش رو گرفت و آه کشید.هری:"ولی به جای سریال دیدن باید درس میخوندی. واقعا چرا وقتت رو گذاشتی واسه ی یه چیز مسخره؟"
هری بعد از تموم شدن حرفش به اطراف نگاه کرد. یعنی کجاست؟لیام:"شنیدی که میگن هر چیزی رو باید وقتی که داغه و تازه از تنور در اومده، سریع بخوری؟ چون اگه سرد بشه دیگه لذتی نداره."
هری:"الان این یعنی چی؟"
نگاهش رو به لیام داد و بلافاصله دوباره به اطراف نگاه کرد.لویی... نمی تونست برای اون پسر صبر کنه... هری طی درروز گذشته فقط به لویی فکر کرد به اون پسر و اتفاقاتی که توی مهمونی تسا افتاد.
لیام:"راستش خودم هم نمیدونم...مامانم صبح که داشت با تلفن حرف میزد و این رو گفت. اصلا تو چرا انقدر سوالای چرت و پرت میپرسی که بعد من مجبور شم جوابای چرت و پرت بهت بدم؟ وایسا ببینم داری به چی نگاه میکنی؟ اصلا حواست بامنه؟"
گفت و نگاه هری رو دنبال کرد.هری لبخند میزد...لویی باعث میشد حسی رو داشته باشه که هیچ وقت نداشت. حسی مثل لمس کرد ماه، حسی مثل چشیدن شیرین ترین شکلات دنیا...
هری: "نگاش کن..."
گفت و بعد با شیفتگی لبخند زد... اصلا حواسش به لیام نبود که با لبخند مسخره ای بهش چشم دوخته بود.لویی و زین روی صندلی آهنی ای که نزدیک پله ها بود نشسته بودند. نور آفتاب، روی صورت و موهای لویی می تابید و همین باعث شده بود که اون مثل خورشید بدرخشه...
YOU ARE READING
Hallucination [L.S]
Fanfictionهمیشه توی هر آدمی که میشناسی یه نفر هست که تو نمیشناسی...