Fly Me to the Moon by Joytastic Sarah
—————————————————Two weeks later...
آنه:"کرم ضد آفتاب برداشتی؟"
در حالی که برای چندمین بار زیپ های چمدان رو پایین میکشید گفت و زیر چشمی به پسر روبه روش نگاهی کرد که به سختی سعی داشت زیپ ژاکتش رو ببنده.هری:"جیب جلو..."
نامفهوم گفت و غرغر کرد.آنه:"نرم کننده دستت؟ هری میشه یک دیقه دست از اون زیپ مسخره برداری و به من توجه کنی؟"
هری:"خدای من مامان تو چند دقیقه پیش وسایلم رو چک کردی. هرچی لازم بود رو برداشتم. نرم کننده دست. نرم کننده مو. نرم کننده پا. نرم کننده لب..."
آنه:"داری مسخرم میکنی؟ نرم کننده پا دیگه چیه؟"
هری:"نمیدونم نسل جدیدی از نرم کننده ها که احتمالا هنوز تولید نشده... باور کن دفعه پنجاه و یکمه که داری وسایلمو چک میکنی. من فقط چهارده روز نیستم پس قرار نیست خیلی طول بکشه لطفا نگران نباش..."
با کلافگی جواب داد و ناگهان بخاطر اینکه موفق شد زیپ ژاکتش رو بلاخره بالا بکشه، لبخند زد.آنه:"بهم قول بده که مواظب خودت..."
هری:"معلومه که هستم..."
وسط صحبت آنه پرید و بعد دست های مادرش رو گرفت و روی اون ها رو بوسید."آروم رانندگی کن. باشه؟"
هری:"با سرعت حلزون قبوله؟ یا آروم تر؟"
با نیشخند گفت و آنه با صدای بلند خندید. فقط خدا میدونست که چقدر آنه نگران پسر کوچولوش بود.-
-
پاش رو روی ترمز گذاشت و بعد ماشین رو خاموش کرد. سرش رو به صندلی تکیه داد وبه ساعت مچیش چشم دوخت که عقربه هاش جلو و جلوتر میرفتند.'تو دیوونه ای که قبول کردی باهاشون به این اردو مسخره بری.'
نه. هری دیوونه نبود فقط سعی داشت دوست خوبی باشه. شاید هم نبود، ولی حداقل تلاشش رو که میکرد که باشه.
ثانیه ها. عقربه ها. زمانی میگذشت. جدیدا حتی صدای ثانیه شمار ساعت مچیش رو توی شلوغ ترین جا ها هم می شنید. حتی صدای جریان خونی که توی رگ هاش به گردش در می اومد...
صدای راه رفتن آدم ها... صدای حرف زدنشون... و حتی صدای نفس کشیدنشون. تمام این ها روان و افکار هری رو از حالت عادی هم پریشون تر می کرد.
YOU ARE READING
Hallucination [L.S]
Fanfictionهمیشه توی هر آدمی که میشناسی یه نفر هست که تو نمیشناسی...