The lantern - federico albanese
————————————————
آنه:"هری؟ عزیزم؟"
در حالی که کلید رو از توی قفل بیرون می کشید با صدای بلندی گفت و به اطراف نگاه کرد. با نگاهش دنبال هری گشت ولی اثری از اون به چشمش نخورد.آنه:"هری؟"
برای دومین بار صدا زد ولی جوابی نشنید تا زمانی که چشمش به لامپ روشن آشپزخانه افتاد.با قدم های کوتاه به سمت آشپزخانه رفت و بعد نگاهش روی پسرش که با بی حالی به پارکت خیره شده بود، خشک شد.
آنه:"خدای من اینجایی عزیزم...چرا روی زمین نشستی؟ چی شده؟"
با تعجب گفت و بسته های خریدش رو روی میز گذاشت و با لبخند ادامه داد:
"شیرکاکائو و کیک قهوه برای عصرونه فکر کنم پیشنهاد خوبی باشه هوم؟"چرا هری حرف نمیزد؟
به سمت پسرش رفت و روبه روی اوم نشست، لبخند گرمی زد و دست هاش رو روی دست های لطیف هری گذاشت. بلاخره گرمای دست های آنه کارخودش روکرد و باعث شد تا هری چند بار محکم و پشت سر هم پلک بزنه.
هری:"توی فکر بودم واقعا معذرت میخوام صدات رو نشنیدم."
گفت و دستش رو از دست های مادرش بیرون کشید و همین باعث شد تا آنه با نارضایتی اخم کنه.با احتیاط تیکه ای از شیشه ی لیوان که شکسته بود رو برداشت و به سمت آنه گرفت.
"متاسفم ولی لیوان مورد علاقت رو شکستم..."آنه:"خدای من کف دستت چرا خونیه؟."
هری:"وقتی داشتم تیکه های شیشه رو از روی زمین برمیداشتم دستم به یکیشون خورد و اینطوری شد. چیز مهمی نیست میرم بشورمش."
هری هیچوقت از خون نمی ترسید، برعکس خواهرش که حتی با دیدن کوچک ترین رده ی خون از حال میرفت...
آنه:"صبر کن! بزار برات ببندمش."
با عجله به سمت کمد رفت و بسته ی فلزی کمک های اولیه رو با احتیاط روی زمین گذاشت تا زخم هری رو ببنده.آنه:"بزار ببینم... خیلی درد داری؟ میخوای ببرمت بیمارستان؟ آخه چرا دوباره این کار رو کردی؟"
در حالی که بتادین رو روی زخم هری می ریخت گفت و بعد به چشم های پسرش نگاه کرد که بی هیچ حسی به زخمش خیره شده بود.هری لبخند نمیزد. شاید بهتر بود که بگیم صورتش هیچ حسی رو منتقل نمیکرد... لبخند زدن جزو عادات همیشگی هری بود حتی توی بدترین شرایط.
"نمی خواستم این کار رو کنک متاسفم، چیز خاصی نیست که نگرانش بشی."
آنه بعد از بستن دست هری بوسه ای روی مچ ظریفش گذاشت و بعد پسرش رو محکم به آغوش کشید:
" باهام حرف بزن... چرا اینکار رو کردی؟"