~Put A Little Love On Me~
"میشه منم کمکت کنم؟"
لیام از الیزابت پرسید و یواش یواش به سمت آشپزخونه قدم برمیداشتدیگه تحمل موندن توی اون دخمه رو نداشت، احساس خفگی و نفس تنگی از گوشه به گوشهی اتاق، در و دیوار ها و پنجرهی لعنتی نیمه باز و حتی از پارکت ها و پردههایی که باد رو منتقل میکردن؛ تخت مزخرفی که لیام خودش رو یه هفتهی کامل حبس کرده بود و زیر پتو، خودش و کابوسهاش رو حبس میکرد بهش فشار میآورد و محض رضای خدا! لیامم باید یه نفسی تازه بکنه..
"بیا عزیزدلم؛ بیا پسرم"
الیزابت با نهایت مهربونی گفت و همین باعث میشد لیام کنارش بائیسته و سر از کارهای اون زن دربیاره؛ الیزابت مشغول درست کردن 'پای و پوره سیبزمینی' بود و از مواد اولیه و خامِ روی کابینت، مشخص بود که الیزابت برای عصرونه هم برنامه داره"حالت بهتره پسرم؟ دیگه درد نداری؟"
الیزابت پرسید و کمی از اب پرتقال برای لیام ریخت و جلوش گذاشت"خوبم"
لیام جواب داد و آستینهای هودی گشادش رو بالاتر کشید؛ سردی لیوان که از یخهای تازه ریخته شده سرمنشأ میگرفت، خون رو تو انگشتهای لاغر و کشیدهاش به جریان مینداخت و حس خنکی خوبی رو به لیام منتقل کرده بود"میخوای کمک کنی؟"
لیام با سوال الیزابت سرش رو بالا گرفت و بهش نگاه کرد که چطور با دقت و حوصله قارچها رو آغشته از پودر سوخاری میکنه و بهشون کمی فلفل سیاه میزنه؛
قطعا این قراره یه دسر تند و البته خوشمزه باشه که لئو ازش فراریِ و لیام میتونست خودش رو برای شروع یه جدال جدید بین خودش و برادر کوچولوش باشه که به هیچ غذایی بهجز پاستا و همبرگر و غذاهای سرخ کردنی لب نمیزنه و اگه لیام خودش رو بکشه و با اصرار و دراخر، گریههای واقعی لیام از سرلجبازیش یه قاشق مرباخوری از یه سوپ رو بخوره؛ که به همراه غرغر و مریضی فیک لئو همراهه و کافیه تا لیام رو به پشیمونی بندازه"بله"
لیام موذب جواب داد و سرش رو به پایین انداخت
"هی چرا خجالت میکشی عزیزدلم؟ میتونی بیای و این لیموترش هارو خرد کنی و ابشون رو بگیری؟ میخوام موهیتو درست کنم! اقای مالیک برای ناهار مهمون دارن"لیام با شدت سرش رو بالا گرفت و اب دهنش رو قورت داد؛ زین چه کسی رو میتونست به صرف ناهار دعوت کنه و از لیام پنهون نگهش داشته باشه؟
"ن-نگفت مهمونش کیه؟"
"آقای تاملینسون"
لیام زیرلب 'اهان'ی گفت و لبهی تیز چاقو رو به پوست لیمو نزدیک کردقطرات ترش لیمو به روی زخمهای تازه لیام پخش می شد و درد رو از نو و بدتر میکرد و همین باعث میشد لیام چشمهاش رو ببنده و با هر سوزش گوشهی لبش رو گاز بگیره و شکایتی نکنه؛
که جلوی اون زن ضعیف نباشه
این زخم ها که چیزی نیست؛ لیام هرشب رو کناره قاتلش صبح میکنه!
YOU ARE READING
Hymn for the missing Love 'ZM'
Romance𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 "Tried to walk together But the night was growing dark Thought you were beside me But I reached and you were gone" "خواستم با هم قدم بزنیم اما شب تاریک و تاریکتر میشد فکر می کردم کنارمی اما وقتی رسیدم تو رفته بودی"