اتومبیلش را که پارک کرد دستانش را در جیبش فرو برد و درحالیکه تمام صورتش را جز چشمانش را پوشانده بود به طرف ساختمان لوکسی که مقابل بود به راه افتاد.
هوا به شدت سرد شده بود و تعجبی نمیکرد که اگر شب کریسمس اولین برف زمستانی را داشته باشند.
وارد ساختمان که شد سوار آسانسور شد و دکمه ی طبقه ای که میخواست را زد.
در حینی که آسانسور حرکت میکرد با جعبه ی کوچکی که در جیبش داشت بازی میکرد و انگشتانش را به روی آن میکشید.
خیلی دلش میخواست زودتر واکنش بوی دوستداشتنی اش را موقع گرفتن هدیه ی کریسمس ش ببیند.
مطمئن بود کاملا غافل گیر میشد!
تصور دیدن آن چشمان زیبا درحالیکه هزاران ستاره درون شان می درخشیدند لبخندی را روی لبانش نشاند و اورا برای دیدن دی دی عزیزش مشتاق تر ساخت.
وقتی مقابل واحدش رسید بدون مکث پسورد را زد و در باز شد.
حدود یک سالی میشد که پسورد آنجا را میدانست تا هروقت بخواهد به دیدن صاحب خانه برود.
وارد آپارتمان شد و هنوز در را نبسته بود که دوستداشتنی ترین صدایی که گوش هایش میشناخت گفت- ژان گه!
قبل اینکه بتواند حرکتی بکند بازوان پسر جوان تر دورش حلقه شده و اورا محکم در آغوش گرفته بود.
لبخندی زد و دستانش را دور کمر باریک او حلقه کرد
-مری کریسمس بو دی!
-مری کریسمس ژان گه!
ییبو با خوشحالی این را گفت و بوسه ی کوچکی به گونه اش زد.
دستش را گرفت و اورا به اتاق نشینمن برد جایی که درخت کریسمس زیبایی انتظارشان را میکشید.
ییبو برای لحظاتی دست او را رها کرد و به درخت اشاره کرد
پرسید- قشنگ شده مگه نه؟... خودم تنهایی تزئین ش کردم.
به نظر ژان آن زیباترین درخت کریسمسی بود که دیده بود یا لااقل جز زیباترین هاش بود.
ولی خواست کمی سر به سر او بگذارد
-برای یه بچه کوچولو این زیادی خوبه!
طبق انتظاری که داشت به خاطر گفتن این مشتی روی بازویش دریافت کرد!
-ژان گه!
ژان به قیافه ی اخمالوی دی دی اش خندید و قبل اینکه لبان ورچیده اش را ببوسد گفت-شوخی کردم... بوبوی من مثل همیشه کارش حرف نداره... اون تو هر کاری بهترینه!
لبخند ییبو با شنیدن این تعریف به روی لبانش برگشت.
-معلومه که من بهترینم!...
دوباره دست اورا گرفت و گفت-... تا من آماده بشم میتونی لباس هاتو دربیاری.
ژان کمی تعجب کرد
-آماده بشی؟
ییبو با نیشی باز سرش را تکان داد
-اوهوم... ژان گه خیلی بی خبر اومد طوری که من وقت نکردم خودمو آماده ی پذیرایی کنم!
-بسیار خب.
-فقط چند دقیقه طول میکشه!
بعد رفتن او ژان کلاه و لباس های گرم ش در آورد و درحالیکه چیزی جز یک پیراهن و شلوار مشکلی به پا نداشت روی کاناپه نشست و منتظر برگشتن ییبو ماند.
تقریبا نیم ساعتی که گذشت ییبو برگشت.
لباس هایش تغییری نکرده بودند و هنوز هم همان پیراهن سفید و جین آبی تنگ را به تن داشت اما صورتش...
ژان میتوانست قسم بخورد که با دیدن صورت گریم شده ی او برای لحظاتی قلبش از حرکت ایستاد!
ییبو موهایش را کمی بالا داده بود تا مقدار بیشتری از صورت کوچک و بی نقصش را به نمایش بگذارد و با آن میکاپ چشم ها و رژ خوش رنگی که به لبانش زده بود از همیشه زیباتر شده بود.
ژان تعجبی نمیکرد که ییبو بعد از آن همه تبلیغاتی که برای برندهای آرایشی قبول کرده بود چیزهایی از میکاپ یاد گرفته باشد.
آن بچه تقریبا هرچیزی را که می دید فورا یاد میگرفت.
ژان با حیرت گفت- بو دی!
نیش ییبو تا بناگوش باز شد
-الان کاملا آماده ام!
ژان در آن لحظه فقط میخواست آن بشر زیبا را محکم بین بازوانش بگیرد و تا خود صبح لبان رژ زده اش را ببوسد.
و وقتی ییبو نزدیک شد تقریبا همین کار را هم انجام داد و بوسه ای به لبانش زد.
به زیر درخت کریسمس اشاره کرد و گفت- چی می بینم؟... بو دی هیچ هدیه ای برام نگرفته؟
چشمان ییبو برقی زدند
-من برای ژان گه یه هدیه ی خوب اماده کردم منتها به قدری خاص بود که نمیتونستم اونجا بزارمش.
ژان گفت- هدیه های بو دی همیشه خاص ان!... کنجکاوم که بدونم ایندفعه قراره چه هدیه ای بهم بده!
-هدیه ای که حسابی سورپرایزت میکنه!
و زبانش را روی لبش کشید و باعث شد ژان آب دهانش را قورت دهد.
این بچه همیشه ایده های عجیب و دیوانه کننده ای داشت و ژان واقعا نمیتوانست حدس بزند چه چیزی انتظارش را میکشد.
کنارهم روی کاناپه نشستند و درحالیکه درخت کریسمس به زیبایی در گوشه ای اتاق می درخشید به افتخار هم نوشیدند و از اتفاقاتی که اخیرا برای شان رخ داده بود گفتند.
ژان میتوانست کم کم تاثیر مشروب مرغوب را روی خودش ببیند.
او همیشه ظرفیت کمی داشت و حال با دیدن ییبو که با زیبایی تمام مقابلش نشسته بود واقعا سخت بود که خودش را کنترل کند.
وقتی دستش را جلو برد و گونه های نرم و پنبه ای اش را نوازش کرد ییبو گفت- فکر کنم وقت دادن هدیه ها باشه!
و از جایش بلند شد .
ژان نیز به تبعیت از او خواست بلند شود که ییبو شانه هایش را گرفت و وادارش کرد تا دوباره روی کاناپه بشیند.
-نه ژان گه باید بشینه تا بتونه از هدیه ش لذت ببره!
ژان گیج شده بود ولی تصمیم گرفت چیزی نگوید و صبر کند تا بفهمد این چه جور هدیه ای است.
ییبو گذاشت تا موسیقی ای پخش شود و سپس دوباره به طرف کاناپه برگشت منتها اینبار روی پاهای ژان نشست!
درحالیکه نیشخند شیطنت آمیزی به لب داشت گفت- این هدیه ی من به ژان گهه!
و همانطور که هنوز روی پاهای ژان نشسته بود هماهنگ با آهنگی که پخش میشد شروع به پیچ و تاب دادن بدنش کرد!
ژان نمیدانست چرا زودتر نفهمیده بود که آن شیطون کوچولو چنین برنامه ای برای دیوانه کردنش دارد!
یک رقص توبغلی ( Lap dance ) هدیه ای بود که او میخواست بدهد!!!
ژان میدانست که نباید برنامه ای که ییبو احتمالا روزها برایش زحمت کشیده بود را به هم بزند بنابراین اجازه داد تا ییبو به حرکات اغوا کننده اش ادامه دهد.
با احساس باسن ش به روی عضوش آهی کشید و پشت کمر اورا نوازش کرد.
ییبو نخودی خندید و از روی پاهای او بلند شد و درحالیکه ژان هنوز بین پاهایش بود دستانش را به شانه های او تکیه داد و شروع به رقصیدن و تکان دادن باسنش کرد.
حرکات ش کاملا حرفه ای و زیبا بودند و باعث میشد تا ژان نتواند حتی برای یک لحظه نگاهش از آن باسن خوش فرم در جین تنگش بگیرد.
تحت تاثیر آن حرکات تحریک آمیز بی اختیار سیلی تقریبا محکمی به باسن او زد!
ییبو حین رقصیدن ناله ای کرد و از حرکت ایستاد.
خرامان کاناپه را دور زد وقی پشت سر ژان رسید دستانش را داخل یقه ی مردانه ی او فرو برد و سینه ی صافش را لمس کرد.
ژان از احساس دستان نرم گرم او به روی بدنش لرزید.
ییبو خم شد و بوسه ای به گردنش زد و مقابل گوشش زمزمه کرد
-نظرت در مورد هدیه ت چیه؟... دوستش داری ؟
مقابلش ایستاد و به زیبایی شروع به رقصیدن کرد و ژان کاملا مجذوب او شده بود طوری که نمیخواست حتی یک حرکت اورا از دست بدهد!
درحالیکه با نگاهی گرسنه تک تک حرکات نرم ش زیر نظر داشت احساس کرد چیزی در در پایین تنه اش سخت میشود و شلوارش را برایش تنگ و غیر قابل تحمل میکند.
نیاز داشت تا آن باسن زیبا را دوباره روی عضوش احساس کند!
این شد که مچ های دست ییبو را گرفت و آن شیطان اغواگر را وادار کرد تا دوباره روی پاهایش بشیند.
ییبو با برجستگی او در زیرش با شیطنت گفت-واووو یه چیزایی اینجا خیلی سخت به نظر میاد!
و باسنش را دوباره به روی عضو او کشید.
ژان هیسی کرد و گفت- فکر میکنی تقصیر کیه شیطون کوچولو ؟
ییبو جواب داد- شاید بتونم یه حدس هایی بزنم... اما الان کارای مهم تری دارم!
و بعد گفتن این دکمه های پیراهن سفیدش را باز کرد و آن را به حالت رقص از تنش درآورد و بعد اینکه یک بار آن را دورسرش چرخاند گوشه ای پرتش کرد!
به بدن برهنه اش دستی کشید و قوس زیبایی به کمرش داد.
دستان ژان اتوماتیک وار جلو رفتند و گودی کمرش را نوازش کردند.
ییبو با احساس خزیدن انگشتان بلند ژان به درون شلوارش رعشه ی به کل اندام ش افتاد و زمزمه کرد.
-ژان گه...
-بو دی...
ییبو به رویش خم شد و ژان را نیز از شر پیراهن ش خلاص کرد.
انگشتان کشیده ی ژان هنوز روی باسنش بودند و اورا از شلوار جینش نوازش میکردند.
ییبو بوسه ی کوتاهی به لبان او زد و روی زانوهایش بلند شد و با حالت رقص کمربندش را باز کرد و شلوارش را پایین کشید.
چشمان ژان با دیدن بدن دوست داشتنی او که تنها لباس زیری به تن داشت برقی زدند و با لذت ران های نرم و پنبه ای اش نوازش کردند.
ییبو با نیشی باز دست اورا کنار زد و یکی از پاهای بلندش را بلند کرد و ساق پایش به شانه ی ژان تکیه داد تا انعطاف بدنش را به رخ دیگری بکشد.
ژان سرش را چرخاند و بوسه ای به ساق سفید و دخترانه ی او زد.
ییبو نیشخندزنان خودش را نزدیک تر کرد وهرگونه فاصله بین بدن هایشان از بین برد.
با تماس عضوهای نیمه سخت شده یشان ناله هایشان بلند شد و اسم یکدیگر را نفس نفس زنان به زبان آوردند.
ژان واقعا نیاز داشت که هرچه زودتر آن پسرک سکسی را روی سطح صاف و راحتی بگیرد و عضوش را درون حفره ی تنگ و گرم ش بکوبد.
با این فکر پای اورا از روی شانه هایش پایین آورد تا کاملا در آغوشش قرار بگیرد و با گذاشتن دستانش در دور شانه ها و زیر زانوهایش او را با یک حرکت در هوا بلند کرد.
همزمان مخلوطی از واووو و ناله از دهان ییبو بیرون آمد و دو دستی به گردن ژان چسبید تا نیفتد.
ظاهرا طبق انتظاری که داشت ژان کاملا از خود بی خود شده بود و این درست همان چیزی بود که او میخواست.
و تعجبی نکرد وقتی دید ژان تا جایی که قدرت پاهایش اجازه میداد با سرعت سمت اتاق خواب به راه افتاد.
ییبو در این فرصت لبان داغ ش را روی گردن او گذاشت و با مکیدن پوست آنجا مارکش کرد.
ژان هیسی کرد و قدم هایش را سریع تر کرد.
ییبو صورتش در گردن او فرو برد و بابت ابن همه عجله ی او نخودی خندید.
ژان همیشه آدم خودداری بود و خیلی کم پیش می آمد تا این گونه از خودبیخود شود و ییبو به خودش بابت اینکه مسبب این وضعیت او بود افتخار میکرد.
همین که پای ژان به اتاق خواب رسید مستقیم به سمت تخت و بارش را با خستگی روی تخت خواباند.
بازوهایش کمی درد آمده بودند ولی آن را نادیده گرفت و بی درنگ به روی ییبو خم شد و بوسه ای به لبانش زد.
-تو کارتو روی کاناپه خوب انجام دادی و حالا نوبت منه که نشون بدم رو تخت چیا بلدم!
ییبو خندید و گفت- بی صبرانه مشتاقم تا بیینم ژان گه چه کارایی بلده!
ژان قبل اینکه بوسه ی دیگری را شروع کند نیشخندی زد
-خیلی زود اینو می بینی بو دی!
ژان برای چند لحظه خودش را عقب کشید تا شلوارش در بیاورد.
ییبو با دیدن پاهای پرموی او با خنده گفت- نمیدونم چرا ژان گه اعتقادی به زدن موهای بدنش نداره؟
ژان جواب داد- چون اینطوری بیشتر مردونه به نظر میرسم و بو دی اینو دوست داره!
ییبو دستانش را دور گردنش حلقه کرد و قبل اینکه اورا پایین بکشد گفت- از نظر من تو کامل ترین و بی نقص ترین مرد دنیایی!... حتی بدون موی بدن!...
و اینبار خال اورا بوسید
-... تنها مردی که دوستش دارم!
ژان با شنیدن این کلمات لبخند محوی زد و با محبت نگاهش کرد
-تو هم زیباترین مرد دنیایی! ... گود بویی که میتونه تا این حد منو دیوونه کنه... طوری که نتونم جلوی خودمو بگیرم!
ییبو گفت-کسی هم ازت نمیخواد تا جلوی خودتو بگیری!... من مال توام!
و باعث شد لبخند ژان حتی پهن تر از قبل شود و بوسه ی دیگری را با او آغاز کند.
دست های ژان به آرامی دور پسر کوچکتر حلقه شدند تا فضای خالی بین بدن هایشان را کاملا از بین ببرند.
نوک زبانش را روی لبان نرم ییبو کشید و از او اجازه ی ورود خواست.
اجازه ای که بی درنگ به او داده شد.
ییبو زبان اورا مکید و بوسید و همزمان شانه های مردانه اش نوازش کرد.
زمانی که بوسه را شکستند گونه های هردو گلگون و لب هایشان متورم بود.
با این حال هردو بیشتر و بیشتر میخواستند!
گردن سفید ییبو برق وسوسه انگیزی داشت که ژان را مجذوب خودش میکرد... زبان داغش را روی گردن او کشید و پوست سفیدش را مزه مزه کرد.
پوست ییبو به سفیدی برف و لطافت گلبرگ های گل سرخ بود.
ژان گاز کوچک و آرامی به گردنش زد که باعث شد ییبو ناله ای کند.
-آههه ژان گه!
ژان به لیسیدن و مکیدن گردن او ادامه داد.
ییبو سرش را عقب کشید تا مقدار بیشتری از گردن زیبایش را به نمایش بگذارد و ناله ی زیبای دیگه ای از بین لبان وسوسه برانگیزش خارج شد.
ژان آنقدر با ملایمت و عاشقانه اورا می بوسید که بیشتر از لذت جسمانی از این عشق و گرمایی که قلبش را پر میکرد لذت میبرد.
با احساس دستان ژان به روی لباس زیرش هیجانزده نفس نفس زد.
پیشانی اش را به پیشانی ییبو چسباند و به عمق چشمان زیبای او نگریست.
سپس لباس زیرش را هم پایین کشید تا عضو او کاملا در مرض دیدش قرار بگیرد.
با دیدن عضو سفید و نیمه سخت شده ی ییبو لب هایش را لیسید.
و بعد خم شد و برای امتحان سر عضو اورا لیسید که باعث شد ییبو بلند ناله کند.
ژان با شیطنت لبخندی زد و از آنجا که نمیخواست دی دی عزیزش را اذیت کند خم شد و سر عضو اورا در دهانش گرفت و با دقت شروع به مک زدنش کرد.
و ییبو را حتی بیشتر از قبل به ناله واداشت.
زمانی که ییبو احساس کرد نزدیک است موهای اورا گرفت و سرش را عقب کشید.
-نه... من نمیخوام اینطوری بیام.
ژان را کنار زد و خیلی فرز روی پایین تنه اش نشست.
ییبو از بالا به خوش قیافه ترین مرد آسیا که اکنون زیرش بود نگاه کرد.
مهم نبود که شیائوژان در چین یا کل جهان چقدر فن و طرفدار داشت مهم این بود که او فقط متعلق به وانگ ییبو بود!
نگاه ییبو از روی صورت بی نقص ژان به روی گردنش سرخورد.
و فکر کرد که باید مارکی بزرگتر و پررنگ تر آنجا بکارد!
چیزی که به زودی و آسانی پاک نشود!
و با این فکر دندان هایش را محکم در گردن ژان فرو کرد!
ژان از درد فریاد زد و با این وجود مانع کارش نشد.
ییبو همینطور سینه و شکمش را لمس کرد و با کشیدن سرسینه هایش ناله ی فریادگونه ای از او کسب کرد.
با بدجنسی نیشخندی زد و بعد خم شد و یکی از سرسینه هایش را دهان گرفت و شروع به مک زدنش کرد و ژان را به ناله واداشت.
ییبو برای اینکه بیشتری از او کسب کند با دستش سینه ی دیگرش مالید و محکم ماساژ داد.
دست ژان اتوماتیک وار پشتش را لمس کردند و بعد پایین تر آمدند.
ییبو با احساس دست ژان به روی با.سنش ، سی.نه ی اورا رها کرد و بلند ناله کرد.
شکی نبود که هردوی آنها به چیزی بیشتر از این ل.مس ها و بو.سه ها احتیاج داشتند!
ییبو لباس زیر اورا پایین کشید و عضوش را کف دست های نرم و سفیدش گرفت و با ولع زبانش را روی لب هایش کشید.
برای احساس آن تیکه ی داغ در داخل بدنش بی تاب بود !
ژان ناله ای کرد و تلاش کرد تا دستهای ییبو را از عضوش کنار بزند اما ییبو مانع اش شد.
ییبو اورا عقب هل داد و وادارش کرد تا دوباره روی تخت دراز بکشد.
و بدون اینکه فرصتی اعتراضی به او بدهد بوسه ی گرم و شهوت آمیزی روی لب هایش کاشت.
روی لب هایش زمزمه کرد
-همه چیزو بسپارش به من!
ژان با نگاه خماری که در آن کنجکاوی موج میزد ییبو را تماشا کرد که چطور با دقت روی عضوش نشست و آهسته شروع به فرو کردن عضو او به داخل سوراخ تنگ و گرمش کرد.
با ورود ژان همزمان هردو نفس نفس زنان اسم یکدیگر را صدا زدند.
صورت ییبو به خاطر درد زیاد سرخ شده بود و خیس عرق بود اما همچنان ادامه میداد تا اینکه کاملا عضو ژان را درونش جای داد.
قبل اینکه شروع به حرکت کند لحظاتی صبر کرد تا بدنش به سایز ژان عادت کند.
و بعد شروع کرد به بالا و پایین کردن خودش!
در یک آن تمام وجود ژان را لذتی وصف نشدنی پر کرد!
نگاهش برای لحظه ای متوجه ی ییبو شد که چشمانش را بسته بود و صورت زیبایش از عرق می درخشید.
کاملا از ظاهرش پیدا بود که خسته شده است و ژان هم بیشتر و محکم تر میخواست.
در یک لحظه بازوهای سفید ییبو را گرفت و او را روی تخت خواباند.
ییبو تا به خودش بجنبد ژان بالای سرش بود!
کمی جاخورده به نظر میرسید اما ضربات محکم ژان جایی برای متعجب ماندنش نگذاشت.
فریادی زد و اسم ژان را صدا زد.
با چشمانی نیمه باز به صورت عرق کرده ی ژان نگاه کرد که رویش خم شده بود و مثل او ناله میکرد.
دلش میخواست دوباره گه گه سکسی و زیبایش را ببوسد!
گردن ژان را گرفت و سر اورا پایین کشید و لب هایش را محکم بین لب هایش گرفت.
ژان در دهانش ناله کرد ولی همچنان درونش می کوبید.
بالاخره بعد دقایقی که هردو غرق لذت بودند باهم به کام رسیدند.
ژان داخل ییبو آمد و خسته و بی حال روی او افتاد.
-تو فوق العاده بودی بوی دی!
ییبو گونه اش را بوسید
-توهم همینطور ژان گه.بعد اینکه باهم دوشی گرفتن شام را باهم صرف کردند.
ییبو قبلا از بیرون غذا سفارش داده بود و فقط کافی بود که آنها را گرم کنند.
ژان فکر کرد آشپزی شاید تنها کاری است که بیبی کوچکش قادر به یاد گرفتنش نیست.
بعد شام ژان در یک فرصت مناسب هدیه ای که خریده بود را از جیبش درآورد.
-بو دی من هدیه ی کریسمس مو بهت ندادم.
و در آن جعبه ی کوچک قرمز را باز کرد و حلقه ی طلای زیبایی که داخلش بود را درآورد.
ییبو کاملا از دیدن آن شوکه بود که ژان دست چپش را گرفت و آن را در انگشت حلقه اش سر داد.
ییبو نگاهش را از حلقه به ژان دوخت و متعجب پلک زد
-ژان گه...
ژان لبخند محوی زد و بدون اینکه نگاهش را از او بگیرد انگشتانش را نوازش کرد.
-خیلی وقت بود که میخواستم یه همچین چیزی رو بهت هدیه بدم... تا مطمئن شم تو فقط مال خودمی.
گونه های ییبو رنگ رفت
-من فقط مال توام... با این حلقه یا بدونش...اما میترسم فن هامون با دیدنش حساس بشن ... من نگران خودم نیستم نمیخوام برای تو دردسری پیش بیاد.
ژان به او اطمینان داد
-مشکلی پیش نمیاد...ایدول ها ازین چیزا زیاد استفاده میکنن... میتونی مواقع دیگه اونو تو انگشتان دیگه ت کنی و وقتی باهم تنها هستیم تو انگشت حلقه ت.
ییبو لبخند محوی زد و سرش را تکان داد.
-همین کارو میکنم.
باقی شب را در کنارهم خوش گذراندند و ژان می دید که چطور ییبو هرازگاه ذوقزده نگاهی به حلقه اش می انداخت و چشمانش مانند دو ستاره می درخشید.
این ژان را مطمئن میساخت که بهترین هدیه ی ممکن را برای مهم ترین شخص زندگی اش خریده است.
هدیه ای که خیال ییبو را راحت میکرد که آن دوتا تا ابد با هم هستند.
آن شب بدون شک زیباترین کریسمس تمام عمر ژان بود و اگر بابانولی واقعا وجود داشت ژان فقط یک هدیه از او میخواست:
اینکه وانگ ییبو برای همیشه کنار او و مال او بماند!Somy angle👼