Sleeping beauty

708 62 20
                                    

شیائوژان یک کلکسیونر بود و هر چیز زیبایی که ارزش هنری خاص داشت جایش در کلکسیون بزرگ و باشکوه او بود.

با اینکه او یک پزشک متخصص بود و بیمارستان بزرگ و مجهزی داشت اما علاقه ی زیادش به اثار هنری و زیبا باعث شده بود که بیشتر وقتش صرف جمع اوری اشیای زیبا و استثنایی بکند.

او به تمام معنا دیوانه ی زیبایی بود و زیبایی را میپرستید!

ان روز به تازگی از یک حراجی موفق به خریدن تابلویی زیبا و استثنایی شده بود که در مسیر بازگشت به خانه به کافی شاپ کوچکی رفت تا قهوه ای بخورد.

تابلو را که در پوشش خاص خودش بود را با دقت کناری تکیه داد و سپس پشت میز نشست.

برای صاحبان حراجی متاسف بود چون انها به هیچ وجه ارزش واقعی تابلو را درک نکرده بودند و آن را با قیمت پایینی به حراج گذاشته بودند.

کمی که گذشت صاحب کافی شاپ برای گرفتن سفارشش به سراغش امد.

-اقا چی میل دارید؟

ژان که هنوز در فکر تابلوی گرانبهایش بود و در کلکسیونش دنبال جای مناسبی برایش میگشت با شنیدن آن صدای جذاب سرش را بلند کرد.

صاحب صدا پسر زیبایی با چشمان درخشان و لبخند شیرینی بود که صورتش مانند صورت فرشته ها بی نقص و دلربا بود طوری که برای لحظه ای ژان گمان کرد که طاق اسمان شکافته برداشته و فرشته ای زیبا همان لحظه از بهشت برایش فرستاده شده!

کاملا زبانش بند امده بود و فقط به صورت دوستداشتنی پسر خیره مانده بود.

پسر که از نگاه خیره ی او اندکی معذب شده بود تکرار کرد
-سفارش تون اقا؟

اکنون در چشمان زیبایش اندکی نگرانی به چشم میخورد.
ژان بالاخره دهان باز کرد و بی مقدمه تمنای قلبش را به زبان آورد
-دوست پسر من میشی؟

چشمان گرد شده و متعجب پسر جوان کاملا نشان میداد که او چقدر از این پیشنهاد ناگهانی شوکه شده است!
-چ چی؟!

ژان این بار با صدای محکم تری گفت-میخوام دوست پسرم بشی... اینکارو میکنی؟

پسر متعجب پلک زد
-اخه... اخه این چه جور پیشنهادیه؟!... من دفعه ی اولیه که شما رو می بینم و ...

ژان حرف اورا قطع کرد و به سادگی گفت-خب منم تا حالا تورو ندیده بودم ولی ازت خوشم اومده...قبول میکنی دوست پسرم بشی؟

به نظر ییبو ان مرد عجیب بود...شایدم مریض بود؟...به هرحال به نظر نمیرسید ادم درستی باشد.

کسی که در برخورد اول چنین پیشنهادی میداد مطمئنا یک جای کارش می لنگید!
-نه اقا...من نمیتونم...لطفا اگه سفارشی ندارید از اینجا برید.

ژان گفت-من سفارش مو قبلا دادم...من تورو میخوام!

گونه های پسر به خاطر صراحت ژان رنگ گرفت...ان مرد مطمئنا مشکل داشت!

Yizhan one shotsWo Geschichten leben. Entdecke jetzt