Matters of the heart

635 79 6
                                    

دعوا کردند . دوباره .
شیائو چی فقط 4 سال داشت اما وقتی باباهایش دعوا می کردند کامال متوجه می شد . زمانی که آنها از یکدیگر عصبانی بودند ، خانه در سکوتی سنگین و سخت فرو می رفت. آنها هیچ وقت جز مواقع شوخی سر هم داد نمی زدند.
در آن سکوت عمیق ،گاهی صدای کوبیدن محکم درب های کابینت یا بلند بسته شدن لپ تاپ را می شنیدی . شیائو چی این وضعیت خانه را دوست نداشت . آنها هنوز با او بازی می کردند ، به او غذا می دادند ، او را حمام می
بردند اما هیچ کدام از این ها مانند قبل نبود . شیائو چی می خواست که باباهایش با هم صحبت کنند . می خواست آنقدر با هم شوخی کنند که یادشان برود دخترشان آنجاست. شیائو چی می خواست لبخند را به جای اخم
و بی تفاوتی بر چهره اشان ببیند . او ناراحت بود چون نمی توانست کاری برای درست کردن این اوضاع انجام دهد .
شیائو ژان در حال پوشاندن لباس او بعد از حمام بود که صدای دختر کوچکش بلند شد .
"ددی، چرا تو از دست پاپا عصبانی ای ؟"
لبخند ژان به آرامی با سوال او از لبانش پر کشید اما سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند .
"من عصبانی نیستم عزیز دلم "
لبان شیائو چی به جلو خم شد . پایین آمدن لبانش کاملا شبیه ییبو بود و این باعث شد تا قلب ژان با دیدن آن کمی درد بگیرد .
"چرا هستی ! اونم 2 روز !"
و دو انگشتش را جلوی صورت ژان تکان داد .
ژان به پایین و کش مو های رنگارنگ دخترکش نگاه کرد و رنگ سبز را انتخاب کرد ، سپس سرش را بلند کرد و به رانش ضربه زد و از او خواست که آنجا بنشیند تا او بتواند موهایش را ببندد.
چی با سری پایین که باعث شده بود موهای بلند و بازش کمی از چشمانش رابپوشاند به او خیره شد .
"عزیزم، بشین و گرنه دیرمون میشه ."
با شنیدن حرف او لبان دخترک بیشتر به سمت پایین خم شد اما روی پای پدرش و پشت به او نشست .
شیائو ژان مشغول شانه زدن موهای نرم دخترش شد .
"من از دست پاپا عصبانی نیستم ، عزیز دلم . من فقط... ناراحتم."
شیائو چی پرسید :"چرا ناراحتی ؟"
ژان آه کشید . سعی کرد این کار را نکند اما نتوانست جلویش را بگیرد. او یکی از دم های خرگوشی را محکم بست و سعی کرد کلماتش را با دقت انتخاب کند .
"عزیزم، بعضی وقتا هست که ...که بعضی چیزها اونجورکه تو میخوای نمیشه."
ژان توضیح داد و از سکوت دخترش فهمید که او گیج شده است .
ژان پرسید:"مثال ، یادته وقتی میخواستی سوار چرخ فلک بشی اما اون مرده گفت نمی تونی چون خیلی کوچولویی؟"
چی سرش را تکان داد .
"ناراحت شدی مگه نه ؟"
دوباره سرش را تکان داد .
"این هم چیزیه شبیه اون ،عزیز دلم . "
وقتی او در حال فکر کردن به حرف های پدرش بود ، ژان در سکوت مشغول بستن موهای او شد و سوال دخترش را میان هیاهوی بلند افکار ذهنش گم کرد .
"چی گفتی عزیزم؟"
"پاپا بهت اجازه نداد کاری که میخواستی رو انجام بدی ؟"
شیائو چی دوباره سوالش را پرسید . با اینکه او 4 سال داشت ، افکارش بسیار بالغانه و بزرگتر از سنش بود . اگر او دختر خونی آنها بود ، ژان حدس میزد که این صفت را از ییبو گرفته باشد .
"پاپا... خب اون ..."
ژان برای لحظه ای مکث کرد و سعی کرد برای دختر کنجکاو 4 ساله اش باکلماتی توضیح بدهد که او کاملا متوجه شود و بپذیرد اما صدای زنگ موبایلش در همان لحظه بلند شد و ژان به بازوی دخترش زد.
ژان گفت:"عزیزم میشه یه لحظه بلند شی؟ باید گوشی رو جواب بدم ."
چی با یک دم خرگوشی در سمت چپ سرش بلند شد؛ژان اتاق را ترک کرد و وارد هال شد تا تماس را جواب دهد .
لبان شیائوچی چون جوابش را نگرفته بود ، دوباره آویزان شد. با خودش گفت شاید بتواند از ییبو جوابش را بگیرد پس شانه و کش موی قرمز رنگ را برداشت و به سمت اتاق خواب آنها رفت .
ییبو بخاطر اینکه دیر وقت از فیلم برداری به خانه برگشته بود ، هنوز خواب بود . شیائو چی به آرامی درب اتاق را باز کرد و آن را پشت سرش بست . کنار تخت دونفره پله های کوچکی برای او زمانی که می خواست نیمه های شب
پیش آنها بخوابد، بود.
همانطور که شانه و کش مو را محکم در دستش گرفته بود که مبادا آنها را بندازد از پله ها بالا و چهار دست و پا به سمت ییبو رفت و کنارش نشست .
با وجود دستان کوچکش، با قدرت ییبو را تکان داد.تکان هایش آن چنان قوی و پشت سر هم بود که به راحتی ییبو را بیدار کرد . او با اخم از خواب بیدار شد و به دنبال منبع بیدار کردنش گشت اما زمانی که ظاهر فرشته گونۀ دختر
کوچکش را دید چهره اش نرم شد و به زیبایی لبخند گرمی به او زد.
"چیشده سوییت هارت؟"
ییبو همانطور که موی او را نوازش می کرد پرسید و خندۀ آرامی کرد .
"و چرا موهات نصفه انجام شده ؟"
شیائو چی شانه و کش مو را روی سینۀ او گذاشت .
"ددی یه تماس داشت و فقط تونست یه طرفو درست کنه . پاپا تو طرف دیگرو درست کن ."
لبخند ییبو با اشاره شدن به ژان کمرنگ شد و خواب آلود سری تکان داد.
سپس بلند شد و سرجایش نشست و دخترش را روبه روی خودش نشاند . ییبو دهانش را هنگام خمیازه کشیدن با پشت دستش پوشاند و کمی سرش را تکان داد.
زمانی که مشغول شانه زدن موی او شد ، دخترش به حرف آمد .
"پاپا چرا از دست ددی ناراحتی ؟"
"من از دست ددی ناراحت نیستم سوییت هارت . چرا اینو می پرسی؟"
او بی تفاوت جواب داد و سعی کرد روی موهای دخترکش تمرکز کند .
"بخاطر اینکه شما دوتا با هم حرف نمی زنین . من اینو دوست ندارم ."
و دستانش را روی سینه اش به هم گره زد و اخم کرد .
ییبو با دیدن اوقات تلخی او لبخندی زد.
"من بعدا با ددی حرف می زنم باشه ؟ میخوای وقتی مدرسه ای ازش فیلم بگیرم؟!"
"پاپا! من جدیم !"
ییبو خندید و بستن موی او را تمام کرد . لپ او را کشید و دماغ او را فشرد .
"باشه باشه . ویدیو نداریم . تو باید الان بری مدرسه وگرنه دیرت میشه ."
"اما.."
حرف او با باز شدن درب قطع شد . ژان سرش را داخل اتاق کرد و دنبال دخترش گشت . شیائو چی و ییبو به درب نگاه کردند .
ژان نگاه کوتاهی به ییبو کرد و توجه اش را به دخترش داد .
"پس تو اینجایی. زود باش دیرمون میشه ."
شیائو چی سرش را به چپ و راست تکان داد و دستانش را به دورکمر ییبو حلقه کرد و او را محکم بغل کرد .
"نه . من نمی خوام برم مدرسه !"
شیائو ژان درب را کامال باز کرد، وارد اتاق شد و صاف ایستاد.
نفس عمیقش را محکم بیرون داد .
"وانگ شیائو چی!"
شیائو ژان سخت و قاطعانه او را صدا زد . او به ندرت از این لحن استفاده می کرد چون یکبار شیائو چی را به شدت ترساند و او نمی توانست گریه اش را کنترل کند و یک هفته با ژان صحبت نکرد . اما ژان وقتی برای اوقات تلخی دخترش در حال حاضر نداشت .
ییبو لرزش اندک دخترش را در آغوشش احساس کرد اما چهرۀ او هم چنان قوی بود ، انگار لحن ژان تاثیری روی او نداشته است .
ییبو به آرامی به کمر او ضربه ای زد .
"سوییت هارت ، برو مدرسه باشه؟ بهت قول میدم کاری که همین الان بهت گفتم رو انجام بدم ."
ییبو به او اطمینان داد و شیائو چی سرش را بلند و او را نگاه کرد.ییبو با لبخند سرش را برای او تکان داد .
"باشه."
چی چهار دست و پا از تخت پایین آمد؛ به سمت شیائو ژان رفت و از کنار او گذشت.
ژان آهی کشید و خواست از اتاق خارج شود که صدای ییبو را شنید .
"ژان گه"
صدای آرام و نرم ییبو کامال برای روشن کردن آتش در قلب ژان کافی بود.
ژان جواب نداد اما سرجایش ایستاد .
"متاسفم."
ژان کمی دندان هایش را بهم فشرد و چشمانش را برای مدتی بست و دوباره باز کرد .
"بگیر بخواب . "
و درب را پشت سرش بست .
***
شیائو ژان بعد از چند دقیقه به مدرسه رسید اما شیائو چی مانند همیشه از ماشین پیاده نشد . ژان به او نگاه کرد و خواست چیزی به او بگوید که دخترش به حرف آمد .
او با ناراحتی و عذاب وجدان گفت:"ددی من واقعا معذرت میخوام که عصبانیت کردم."
و به او نگاه کرد. ژان آهی کشید و به آرامی موی او را نوازش کرد .
"ایرادی نداره . منم معذرت میخوام که سرت داد زدم ."
شیائو چی به جلو خم شد و پدرش را محکم بغل کرد . شیائو ژان پیشانی او را بوسید و کمرش را نوازش کرد .چی عقب رفت و صورت ژان را میان دستان
کوچکش گرفت
"ددی ناراحت نباش خب؟ شیائو چی دوستت داره . پاپا گفت باهات حرف می زنه."
ژان با لبخند سرش را تکان داد . شیائو چی لبخندش را با لبخندی جواب داد
و از ماشین پیاده شد .
ژان او را دید که همانطور وارد مدرسه می شد، به سمتش برگشت و دستش را برایش در هوا تکان داد .
لبخند زد و دستش را تکان داد.
آهی کشید .
" تو واقعا دختر وانگ ییبو هستی."
***
شیائو ژان وارد خانه شد و ییبو را در آشپزخانه پیدا کرد که پشت به او مشغول هم زدن قهوه اش بود .
"چرا بیداری؟"
ییبو با شنیدن صدای او به سمتش برگشت .
"نتونستم بخوابم."
ژان سرش را تکان داد.
"دارم قهوه درست میکنم . تو هم میخوای؟"
ژان به آرامی کلید و موبایلش را روی میز ناهارخوری انداخت و روی صندلی نشست .
"البته"
دوباره همه چیز در سکوت فرو رفت و تنها صدای قهوه ساز بود که به گوش می رسید.
ییبو ماگ ها را برداشت و کنار ژان نشست.
ژان ممنون را زمانی که ییبو ماگ را روبه رویش روی میز گذاشت ، زمزمه کرد. ماگ را بدون نوشیدنش میان دستانش گرفت تا آنها را گرم کند.
ییبو از فرصت استفاده کرد و دست او را گرفت و ژان دستش را عقب نبرد .
ییبو دوباره عذرخواهی کرد:"ژان گه من واقعا معذرت میخوام."
"بار اول که گفتی شنیدم ."
"چیکار کنم که منو ببخشی؟ من سعی کردم بهت زمان بدم تا آروم بشی اما این فقط بیشتر روی شیائو چی تاثیر گذاشت . تو میخوای من چیکار کنم ژان گه؟ من میدونم اشتباه کردم و واقعا متاسفم . باید زودتر بهت می گفتم."
ژان او را مسخره کرد :" تو گفتی که به بیان کردنش با من حتی فکر هم نکرده بودی ییبو."
ییبو آهی کشید و یاد شبی افتاد که همۀ این اتفاقات شروع شد.
"مسئولیت خیلی از چیزها به عهده تویه ژان گه . تو بیشتر اوقات از شیائو چی مراقبت می کنی چون من فیلم برداری دارم و همزمان مراقب استودیو و مشتری هاتی . من فقط نمی خواستم بی مورد چیزی رو بهت تحمیل کنم . من میتونم از عهدۀ این کار به تنهایی بر بیام ."
فک ژان محکم فشرده شد و در نهایت به ییبو نگاه کرد .
با عصبانیت گفت:"از عهدۀ این کار به تنهایی بر بیای؟ اون وقت برای چی ازدواج کردی؟ پس از این به بعد به عنوان یک مرد مجرد و تنها زندگی کن وانگ ییبو ! "
از روی صندلی بلند و از آشپزخانه قبل از آنکه ییبو به خودش بیاید و متوجه اتفاقات شود، خارج شد .
"چ-چی؟ نه من منظورم این نبود ژان گه! ژ-ژان گه وایستا. من منظورم این نبود."
به دنبال ژان دوید . بازوی او را گرفت و بعد او را از پشت سخت در آغوش گرفت.ییبو به راحتی می توانست نفس کشیدن های سریع و تند ژان را احساس کند .
"من منظورم این بود ژان گه. خواهش می کنم .خواهش می کنم منو تنها نزار. من اشتباه کردم . من میدونم که اشتباه کردم . شیائو ژان منو تنها نزار !"
و گریه کرد . ییبو به آسانی گریه نمی کرد،همانطورکه ژان به راحتی عصبانی نمی شد.
ژان گفت:"ولم کن وانگ ییبو."
اما ییبو او را رها نکرد و ژان به سختی گرۀ دستانش را باز کرد و او را با شدت به عقب هل داد . سپس به سمت اتاق مطالعه اشان هجوم برد و درب را با صدای بلندی بست .
قلب ییبو زمانی که احساس کرد ژان می خواهد او را ترک کند، شروع به تندتپیدن کرده بود و زمانی که ژان او را به عقب هل داد، شدیدتر شد . او روی زمین افتاده بود که ناگهان قلبش به شدت درد گرفت به گونه ای که انگار یک
نفر قلبش را درون مشت سختش با قدرت تمام می فشرد .به قفسه سینه اش چنگ زد و تی شرتش را در مشت لرزانش گرفت . هر نفسی که می کشید دردش را بیشتر می کرد. ییبو زیر لب به خودش دشنام می داد. قطرات اشک از چشمانش جاری بودند و به سختی تالش می کرد تا نفس بکشد .
بخت با او یار بود زمانی که ژان از اتاق بیرون آمد تاگوشی اش را از روی میز ناهار خوری بردارد و ییبو را دید که روی زمین دراز کشیده است .
ژان فریاد زد:"ییبو!"
با ترس کنار او زانو زد و دست آزادش را محکم گرفت .
"چیشده ؟ به چی نیاز داری؟ بهم بگو!"
ییبو به سختی با نفس کمی که برایش مانده بودگفت :"کیف..کیفم"
او باید نفس های عمیق می کشید اما درد قلبش به او اجازه نمی داد.
ژان به طرف اتاقشان دوید تا کیف او را بردارد ، سپس به کنار ییبو بازگشت و روبه روی او داخلش را زیر و رو کرد . با دستانی لرزان ، کیف کوچک پزشکی او را بیرون آورد و یک بطری شیشه ای کوچک که قرار بود داروی ییبو باشد و یک سرنگ پیدا کرد .
"اینجا...فرو کن"
چنگ ییبو به قفسه سینه اش با نفس کوتاهی که کشید محکم تر شد.
او به بازویش اشاره کرد که هنوز از تزریق های قبلی که به تنهایی انجام داده بود،کبود بود.ژان سعی کرد لرزش دستانش را کم کند و پیش از آنکه سرنگ را به بازوی او نزدیک کند، آن را از دارو پر کرد.نفس عمیق کوتاهی کشید و دارو را همانجا که ییبو به او گفته بود تزریق کرد .
و درنهایت ییبو توانست کم کم آرام شدن درد شدید قلبش را احساس کند.ژان او را سخت در آغوش داشت و بالا تنۀ ییبو روی پای او آرام گرفته بود.
همزمان با نفس های عمیقی که ییبو می کشید تا ضربان قلبش به حالت عادی برگردد، دست نرم ژان موی لطیف و بازوان او را نوازش می کرد.
هر دوی آنها ساکت ماندند. ییبو آنقدر خسته و در عین حال راحت بود که تقریبا به خواب رفته بود.
ژان به نرمی زمزمه کرد:"اینجا نخواب. باید تو اتاق خواب بخوابی."
لحن او بسیار متفاوت تر از چند دقیقۀ پیش بود . ییبو خواب آلود سر تکان داد و سعی کرد بلند شود اما ژان مانع او شد.دستانش را زیر گردن و زانوهای او گذاشت و بعد از کمی تقلا کردن بلند شد و او را به اتاقشان برد.
ییبو را به آرامی روی تخت خواباند و پتو را روی او مرتب کرد . رد قطره های اشک باقی مانده روی گونه هایش را با انگشتش پاک کرد و مویش را نوازش کرد.
ژان با خودش زمزمه کرد:" اگه من ترکت کرده بودم چطوری از عهده اش بر می اومدی؟"
ییبو به سختی حرف او را شنید چون زمانی که سرش به بالش رسید از هوش رفت .
***
شیائو ژان تصمیم گرفت که کارهایش را با لپ تاپش کنار ییبوی خوابیده انجام دهد. مرتبا به چهره خوابیدۀ او خیره می شد و بعد از دقایقی دوباره به لپ تاپش نگاه می کرد. ییبو بعد از چند ساعت بیدار شد. چشمانش را باز کرد و
چهره ی متمرکز ژان را دید که درون لپ تاپش چیزی را می نوشت .
"ژان گه"
ژان بلافاصله کارش را متوقف کرد و به سمت ییبو برگشت .لبخند کوچکی به او زد.
"بیدار شدی."
لپ تاپش را بست و آن را کنار گذاشت ، سپس بدنش را به سمت ییبو چرخاند.
"گشنت نیست؟"
ژان پرسید و با موی او بازی کرد .
ییبو سرش را تکان داد اما خودش را به ژان نزدیک تر کرد و صورتش را به قفسه سینه ی او چسباند .
"بخشیدیم؟"
ییبو پرسید و صدای او از روی تیشرت ژان کمی خفه به گوش دیگری رسید.
ژان پرسید:"خودت چی فکر می کنی؟"
ییبو با لبانی آویزان و جلو آمده به او خیره شد و ژان به او چشم غره رفت.
"پدر و دختر عین همید "
هر دوی آنها برای مدتی در سکوت در آغوش یکدیگر ماندند.
ژان با کمی خواهش در صدایش گفت:"دیگه چیزی رو ازم پنهون نکن. لطفا."
ییبو سر تکان داد.
"قول میدم"
ژان آهی کشید .
"چیز دیگه ای هم هست که بخوای بهم بگی قبل از اینکه از کس دیگه ای بشنوم؟"
ییبو دوباره سرش را تکان داد. ژان ناخوداگاه نفسش را حبس کرد . او توقع نداشت که ییبو سرش را تکان دهد . دیگر چه چیزی را نمی دانست؟
ییبو به او نگاه کرد .
"دوست دارم . ژان گه"
"وانگ ییبو!"
"درسته! نمی خوام از کس دیگه ای جز من اینو بشنوی!"
ییبو بلند شد .
ژان جواب داد:"باشه. باشه .متوجه شدم."
دستش را در هوا برای او تکان داد و به لبۀ تخت برای بلند شدن نزدیک شد .
"متوجه شدی؟"
ییبو با چشمانی درشت گفت .
"ژان گه!"
ژان همانطور که لبخندش را کنترل میکند از اتاق خارج شد .

***
هر دوی آنها به دنبال شیائو چی به مدرسه رفتند . دختر چهار ساله وقتی ییبو را دید که به سمت او می آمد به سرعت دوید درحالیکه ژان آنها را از داخل ماشین تماشا می کرد .
او درون آغوش ییبو پرید و لبخند بزرگی زد.
"پاپا! ددی دیگه ناراحت نیست؟"
ییبو لبخند زد و سرش را تکان داد.
"نه.ددی و پاپا از اینکه تو رو نگران کردند متاسف اند سوییت هارت "
وگونه ی دخترش را بوسید .
"ایرادی نداره پاپا .شیائو چی از شما یه بستنی میخواد و بعد حالش خوب میشه !"
و نیشخند زد .

translator:Neela*



Yizhan one shotsWhere stories live. Discover now