مانند همیشه،با تشویق های بلند شروع به خواندن کرد . مانند همیشه، هنگام موسیقی برای طرفدارنش دست تکان داد و لبخند کوچکش را به نمایش گذاشت. مانند همیشه، های نوت هایش را به زیبایی اجرا کرد و به پایان آهنگ نزدیک شد .
همه چیز برای او مانند همیشه بود . آهنگ شخصیتش ، صدای بلند موزیک ها، فن های ذوق زده، احساسات لان واگنجی، همه چیز . اما او تقریبا مطمئن بود که برای آخرین بار است که این آهنگ را می خواند؛حداقل به این صورت و در جمعیت. اما او چه کسی را فریب می داد؟ او حتی اگر میخواست هم نمی توانست این آهنگ را در تنهایی بخواند. برایش بسیار سخت و دردناک بود.
لان وانگجی ویینگش را دوست داشت . برای او 16 سال صبر کرد و منتظر ماند . ییبو مطمئن بود که او به هیچ کس در تمام آن سالها نگاه نکرد . هر روزش را برای پیدا کردن او گذراند و در پوچی زندگی کرد.
آهنگ شخصیتش احساسات زیادی داشت. و به او که عاشق بی چون و چرای ویینگش، همان بازیگر بسیار مهربان و خوشتیپ که می توانست قلب هزاران نفر را با لبخندش آب کند،بود به هیچ وجه کمک نمی کرد.
و به همین خاطر درکلمات آخر آهنگ ، زمانی که چشمانش را بست قطرة اشکی از چشم راستش چکید و پایان آهنگ را اعلام کرد .
این مانند همیشه نبود . اصلا مانند همیشه نبود .
سالن در سکوت فرو رفت . تمام حضار با نفسی حبس شده از سوپرایز به او خیره بودند . یکایک آنها. طرفدارانش از هیجان زده بودن، به شوکه شدن رسیده بودند. او چهرة بعضی از آنها را که نگرانی در چشم هایشان برق می زد ، دید.
او نمی دانست چه کند.اما می دانست که این بار خیلی بد گند زده است. واقعا بد. به تندی چند قدم برداشت و به پشت صحنه فرار کرد.
***
قرار بود شیائوژان آهنگ شخصیتش،وی ووشیان را بعد از ییبو اجرا کند. او در پشت صحنه در حال آماده شدن بود و می توانست تشویق های بلند طرفداران را برای وانگ ییبو بشنود. او آهنگ اصلی فیلم رام نشده را که هر دو خوانده بودند بسیار دوست داشت . او از آهنگ تمام شخصیت ها مخصوصا لان وانگجی لذت می برد.
با اینکه متن آن یادرآوری ای از لحظات دل انگیز او با عشقش وی یینگ و شامل تنهایی ها و سختی های ناراحت کنندة او بود ،اما بسیار زیبا بود و صدای وانگ ییبو آن را زیباتر کرده بود.
با کم شدن ناگهانی صدای اطرافش به زمان حال برگشت . همه چیز ساکت شده بود . حتی کسانی که مشغول کارشان بودند در سکوت به استیج نگاه می کردند. او فهمید که خواندن ییبو تمام شده است . اما به جای تشویق او سکوت سنگینی را می شنید و متوجه شد که اشتباهی رخ داده است . اما همین که خواست به سمت استیج برود ،ییبو را دید که با سرعت به سمت اتاق لباس ها دوید . از حرکت ایستاد و بعد از لحظاتی به طور غریزه ای به دنبال او رفت. وقتی وارد اتاق شد، چهرة متعجب لی هایکوان ،وانگ ژوچنگ و شوان لو را دید .
هر سة آنها همزمان پرسیدند: چیشده؟
+نمی دونم . من فقط دیدم به سمت اینجا دوید.
×ما هم نمی دونیم.
+اون کجاست؟
×داخله .
آنها یک اتاق مجزا در آنجا داشتندکه یک تخت یک نفره همراه با چراغ خواب داشت و فقط برای زمان هایی بود که آنها به شدت نیاز به استراحت داشتند.
همین که خواست وارد اتاق بشود، کسی او را از خارج اتاق صدا زد .
×شیائو ژان نفر بعدی تویی!
+میشه یکم صبر کنید ؟ من باید ییبو رو ببینم.
از آنجاکه آنها می دانستند چه اتفاقی روی استیج افتاده است، موافقت کردند.
هر چهارتای آنها وارد اتاق شدند .
برنامه ریز موقت پرسید: چیشده؟ حالش خوبه؟
هایکوان گفت : نگران نباش . ما مراقبش هستیم و اون خوب میشه . اما لطفا اجازه ندیدکسی برای مدتی وارد اتاق بشه .
ژان فکر کرد که اوگاهی واقعا مانند برادر بزرگتر وانگجی رفتار می کرد و به شدت مانند او محافظه کار و مسئول بود.
وقتی وارد اتاق شدند ییبو را دیدند که گوشه اتاق نشسته ،زانوهایش را بغل گرفته و سرش را روی آنها گذاشته است.همة آنها ییبو را سرد و بسیار قوی که ذهنش مانند بدنش توانا است، می شناختند و دیدن او به آن صورت آنها را شگفت زده کرده بود.
آنها به هم نگاه کردند . شوان لو و ژوچنگ به ژان اشاره کردند که به ییبو نزدیک شود .آنها می دانستند تنها کسی که می تواند ییبو را آرام کند ژان است؛مخصوصا در چنین شرایط ویژه ای. ژان نیز این را می دانست و تصمیم گرفت تا به اوضاع رسیدگی کند .
روبه روی ییبو زانو زد .
+بو دی؟
او می توانست نفس نفس زدن های خفیف ییبو را بشنود . انگار که تلاش می کرد تا نفس بکشد . ژان به نرمی سر او را از روی زانوهایش بلند کرد .
+ییبو؟
اوقطرات اشکی که از گونه های ییبو پایین می آمدند را دید . چشمانش قرمز بودند و لبانش می لرزیدند . او مانند کودکی ترسیده و گم شده بود. ژان هیچ وقت تصور نمی کرد که ییبو را این شکلی ببیند . اما ییبو فقط انسان بود و این کاملا طبیعی بود که یک انسان گاهی لحظات سخت و حساس داشته باشد . اما او هنوز نمی تواست این را طبیعی بداند، چون او ییبو بود! سوپراستار نه چندان احساساتی از چین . او با تمام انسان ها تفاوت داشت.
ژان خودش را گم کرد وقتی ییبو با چشم های صادقانه اش به او خیره شد . او می دانست که باید فورا کاری انجام دهد اما قبل از آنکه بتواند به چیزی فکر کند ، ییبو بازویش را گرفت و او را محکم در اغوش کشید . آغوش آنها به خاطر طرز نشستن ژان کمی احمقانه به نظر می رسید.
سه نفر دیگر با دیدن چنین صحنه صمیمانه ای که جلویشان بودکمی معذب شدند.
آنها دیده بودند که این دو کارهای عجیب و غریبی روی صحنه انجام بدهند که فقط بازی و تفریح برای گذر زمان بود ،حتی زمانی که وانگ ییبو به شدت خیره شیائو ژان می شد وقتی که دوربین ها خاموش و روشن می شدند .اما اتفاق امروز نمی شد که فقط با گذشت زمان از بین برود.همةآنها این را می دانستند.
هایکوان گفت:ما بیرون منتظر می مونیم و مراقبیم کسی نیاد تو.
و امیدوارانه به شیائو ژان نگاه کرد . شیائو ژان با اطمینان سرش را تکان داد وآنها آن دو را تنها گذاشتند .
دقیقا زمانی که درب بسته شد ییبو با صدای بلند شروع به گریه کرد . انگار منتظر لحظه ای بود که تنها ژان گه صدای گریه او را بشنود .
شیائو ژان کنارش به درستی نشست و او را میان بازوهایش کشید .
+ییبو همه چی خوبه . گریه نکن .
اما به نظر می رسید که هیچ چیز نمی تواند ییبو را قانع کند.
در نهایت ژان صورت ییبو را با دو دستش گرفت و گفت : منو نگاه کن بو دی . من اینجام . همه چیز خوب میشه . گه گه تو اینجاست دیگه گریه نکن .
ییبو به چشمان صمیمانه و پاک او نگاه کرد و بالاخره آرام شد. او ضعیف به نظر می رسید؛حتی از نظر جسمی . گویا تمام قدرتش را به خاطر این شکست جزئی از دست داده است . شیائو ژان او را بغل کرد و به صورت عروس بلندش کرد.چند قدم برداشت و سعی کرد او را به آرامی روی تخت بگذارد . برای لحظه ای هم نگاهش را از چشمان ییبو نگرفت .
زمانی که ییبو را روی تخت می گذاشت ییبو زمزمه کرد: منو تنها نزار ژان گه.
و ژان احساس کرد کلمات او در قلبش نفوذ و او را ساکت کرد. به جای گذاشتن ییبو روی تخت ، خودش روی تخت نشست و ییبو را که سخت در آغوش داشت روی ران هایش نشاند . ییبو کمی در جایش تکان خورد و بعد راحت نشست و ژان را محکم تر از قبل در اغوش گرفت . بازوان او دور گردن ژان بود . آنها برای دقایقی همانگونه در سکوت نشستند تا اینکه ییبو به خودش آمد و گریه کردنش را تمام کرد.
ژان متوجه شد که حالا حال ییبو بهتر است . پس از ییبو پرسید: بو دی چیشده؟
×من دوباره گند زدم ژان گه . این دفعه یه گند بزرگ . حتما همه اون بیرون الان وحشت کردند . فن ها باید غیر قابل کنترل شده باشن .
+این چیزی نبود که من پرسیدم .
×چی؟
+من میخوام بدونم چه اتفاقی برای تو افتاده . نه برای تماشاچی ها.
×اوه!
+بهم بگو.
×چیزی نیست ژان گه . فقط بخاطر احساساتیه که مدت زیادی جمعشون کردم و اونا هم توی زمان نادرستی خودشونو نشون داد.
+چه احساساتی؟
×فقط... فقط درمورد سریال... و این که این آخرین باریه که کنار همیم و دلم برای همشون تنگ میشه . دلم برای تو... تنگ میشه .
+اوه . پس اینه؟ دلتنگ همه میشی؟
×اره... تقریبا.
+دیگه چی ییبو؟ همه میدونن که قراره بعد از این از هم جدا بشیم . توی این زمان نباید بهش فکر می کردی و گیر میوفتادی . مخصوصا روی صحنه !
ییبو چی می توانست بگوید ؟ اینکه بیشتر از همه دلش برای ژان گه اش تنگ می شد؟ مخصوصا بخاطر اینکه عاشقش بود؟ یا اینکه دلش برای لبخند زیبا و درخشانش و دلخوشی های دوستانه اشان تنگ می شد؟ او شک داشت که بتواند از پسش بر بیاید .یا بودن در اغوش ژان در حال حاضر هیچ چیزی جز حسی دوستانه نبود؟
این افکار در ذهنش می چرخیدند و شیائو ژان هنوز منتظر شنیدن جواب بود .
+ییبو؟
×من میدونم ژان گه. این تقصیر منه. نتونستم احساساتمو کنترل کنم.
+اشکال نداره بو دی . این ممکنه برای هر کسی اتفاق بیوفته.
×هوم.
+میخوای بریم بیرون؟ الان همه باید منتظر ما باشن.
×فقط 5 دقیقه دیگه ژان گه .لطفا اینجا بمون.
+باشه.
بعد از مدتی ژان زمزمه کرد : شاید منم نتونم مثل تو قوی باشم وکل آهنگ رو بدون گریه تموم کنم.
×چی؟
+هیچی بودی . هیچی.
اما ییبو حرف او را کاملا واضح شنیده بود و ذره ای امید در قلب او پیدا شد. چی می شد اگر منظور ژان گه مانند او بود اما نمی توانست مانند او به آن اشاره کند و بگوید؟ او میدانست که بدون امید برای دیدن ژان گه اش نمی تواند حتی برای لحظه ای دوام بیاورد . این آخرین شانس او بود. شاید او باید قدمی بر می داشت. او مجبور بود سریع تصمیم بگیرد. آنها زمان زیادی نداشتند.
اما اگر همه این ها تصورات او بود چی می شد؟ او همه چیز را خراب نمی کرد؟ اما به زودی همه چیز تمام میشد . حتی اگر این کار را هم نمی کرد ،او چیزی برای از دست دادن نداشت. پس بهتر بود همین الان انجامش دهد.
سرش هنوز در سینه ژان مخفی شده بود . به بالا نگاه کرد و توجه ژان را به خودش برگرداند . سپس به نرمی لبهایشان را با بوسه کوچکی بهم رساند . ییبو به آرامی سرش را عقب برد و به چشمهای ژان نگاه کرد . توقع داشت تا او را عصبانی یا دلخور ببیند.
ژان چهره بی تفاوتی داشت اما بعد از حرکت ییبو چشمان سیاه رنگش درشت شده بود و با شوک او را نگاه می کرد. او هرگز تصور نمی کرد که ییبو همچین کاری را انجام دهد . او نمی خواست اعتراض یا شکایتی کند، فقط توقع این کار را نداشت.
بعد از آن همه نقش بازی کردن و سرکوب کردن احساساتش نسبت به این پسر چطور ییبو می توانست او را اینگونه ببوسد؟ او در تمام این یک سال بر تک تک افکار ژان تسلط داشت . او نمیتوانست هیچ کاری را بدون فکر کردن به اینکه آیا این امر روی بو دی عزیزش تاثیر می گذارد یا نه انجام دهد . او برای این پسر بسیار از خودش گذشته بود و احساساتش را که به اوج خود رسیده بودند به دلایلی روشن کنترل می کرد . او مرد بود . شش سال بزرگتر بود. هنر پیشه بود . و غیره . اما الان . الان چی؟
ییبو با چشمانی امیدوار به او خیره بود. انگار توقع چیزی را داشت.سپس برای او اتفاق افتاد. اگر ییبو هم به اندازه او ترسیده و با شجاعت کمی این کار را کرده باشد چی؟
ییبو هنوز منتظر بود تا ژان به نتیجه برسد . و درنهایت ژان پلکی زد و سرش را پایین برد تا لبهایشان را به هم برساند.
وقتی از هم جدا شدند . ژان ییبو را دید که مانند شیطان کوچکی_که واقعا بود_ نیشخند می زند.
×می دونستم!
ییبو هیچ وقتی را برای نشستن روی پای ژان هدر نداد. پاهایش دور کمر او حلقه شدند و بوسیدن او را شروع کرد.
بوسه به شدت پر از شور و هیجان بود ، همانطور که از وانگ ییبوی بزرگ انتظار می رفت. تنها زمانی که ژان به خودش آمد و خواست نفس عمیقی بکشد، زبانی وارد دهانش شد .
شیائو ژان چه کسی بود که بتواند درخواست ییبو را رد کند؟ همچنین ، اصلا این چنین نبود که او از بوسه لذت نمی برد. پس او هم بوسیدن را شروع کرد . این کار ییبو را تشویق کرد تا موهای ژان را به نرمی نوازش کند.
دستان ژان به دور کمر او حلقه شدند و او را محکم به خودش فشرد.
آنها دهان یکدیگر را با زبانشان کشف کردند. ییبو لب پایین ژان را مکید و سخت گاز گرفت.
مدتی پس از آن بوسه شدید ژان ناله نیازمندی کرد و از روی نشانه ، ییبو دو دکمه لباس ژان را کشید و آنها را باز کرد و پوست شفاف و شیری رنگ او را نمایان کرد. ییبو شروع به گاز گرفتن و لاو بایت گذاشتن کرد و مراقب بود که مارکش را روی قسمتی از بدنش که در دید بود ،نگذارد. وقتی ییبو به نیپل های صورتی رنگ او رسید شروع به مکیدن آنها کرد . او یکی از آنها را گاز گرفت و دیگری را میان انگشتانش فشرد و این باعث ناله دوباره ژان شد.
سینه ی ژان از لذت گرم شده بود و نیپل های صورتی رنگش سخت و قرمز شده بودند. او احساس می کرد که وانگ ییبو هیچ رحمی ندارد . اما ژان تنها زیر او نفس نفس می زد و اجازه می داد تا ییبو هر کاری که می خواهد انجام دهد.
فقط زمانیکه احساس کرد دارد سخت می شود او را صدا زد : یی..بو.. ب..سه. ن...کن.
ییبو فهمید اما نمی توانست تمام کند . حداقل نه به این زودی؛ پس برگشت و دوباره او را بوسید .
وقتی برای هوا از هم جدا شدند، ییبو برای اذیت کردن ژان آماده بود.
ژان با نفس نفس زدن گفت:اوه ییبو. تو....
×هات؟ فوق العاده؟ یا می خوای چیز دیگه ای بگی؟
+خفه شو! تو شیطان کوچولو. میدونی چیکار کردی؟
×اره ژان گه. من فقط تو رو پر حرارت بوسیدم و تو توی دهنم ناله کردی!
×میدونستم منو بخاطرش مسخره میکنی، بچه لوس!
+من چیز اشتباهی گفتم ژان گه؟
×اره . بزار بگم چه کار اشتباهی انجام دادی.
ژان با اذیت گفت و شروع به بوسیدن تمام صورت او کرد و ترقوه اش را محکم گاز گرفت .
×ژااان... چیکار داری میکنی؟ بس کن . قلقکم میاد.
+واقعا؟ حداقل من نیپل های تو رو عذاب ندادم. دادم؟ تو خیلی بی رحمی بو دی. تو باید خیلی خوب بدونی که نباید گگتو اینجوری اذیت کنی !
ییبو با جدیت گفت: ولی من اذیتت نکردم . من واقعا جدی بودم.
ژان گاز گرفتن او را تمام کرد و گفت:بودی؟
×البته.
+منظورت دقیقا چیه؟
ییبو کسی نبود که در این لحظه خجالت بکشد.
با لبهایی جلو آمده گفت :من واقعا دوست دارم ژان.
+داری؟
ژان فقط میخواست آن لبهای به شدت کیوت و آویزان را نوازش کند و انجام داد.
×پس برای چی بوسیدمت ژان؟
+اوه . من فکر کردم تو همه گگه هاتو اینجوری میبوسی.
×ژان گه!
ییبو داد زد و به بازوی او ضربه زد.
+آی ! تو واقعا آدم خشنی هستی بو دی. گگه بیچارتو اینجوری میزنی.
×فقط بهم بگو ژان گه.
+چی رو بگم؟
×خودت می دونی چی رو بگی!
ژان خسته از نقش بازی کردن بالاخره اعتراف کرد:باشه... منم تو رو دوست دارم بو دی. خیلی زیاد . حتی اگه تو تمام گگه هاتو اونجوری ببوسی، من فقط تو رو می بوسم.
×ژااان من که گفتم هیچ کس جز تورو نبوسیدم . این فقط تویی.
+باشه باشه. من باورت می کنم. اما اگه الان از اینجا نریم بیرون، اونوقت واقعا بدبخت می شیم!
***
×بابت ناراحتی ای که به وجود آوردم معذرت میخوام. من فقط دلم برای همه فن ها و بازیگران بی وقفه تنگ می شه . ممنونم از همه .
البته که این دلیل اصلی نبود.اما به اندازه کافی خوب بود تا فن ها را متقاعد کند. اما نه فن های تیز بین را. آنها همیشه به توضیحات دیگری که حتی گاهی حقیقت هم بودند می رسیدند . اینکه چرا ییبو فقط در فن میتینگ گریه کرد نه در بقیه اجراها؛اما آنها می توانستند با افکارشان تنها بمانند.
مشکل به راحتی حل شد و بقیه فن میتینگ با اجراهای دیگران ادامه پیدا کرد و توانست هیجان فن ها را دوباره بازگرداند. هرچند در تمام مدت فریادهایی با نام شیائو ژان و وانگ ییبو به گوش می رسید.
در پایان فن میتینگ، هایکوان حال ییبو را پرسید و او تنها سرش را تکان داد و به او لبخند کوچکی زد . هایکون هیچ وقت او را مجبور به حرف زدن نمی کرد. بعد از شیائو ژان ، ییبو با او بیشترین صحنه ها را داشت پس او را به خوبی میشناخت.
ژان نیز همه چیز را برای ژوچنگ و شوان لو_جیه بعد از درست کردن لباس و گریمش تعریف کرد . هیچ کس سوالی نپرسید؛حتی اگر موهای آشفته و لبان پف کرده آنها را دیدند . هیچ کس جرئت نداشت که چیزی بگوید.
***
×سخنرانی کوچیکم چطور بود ژان گه؟
+معلومه که محشر بود بو دی. تو خیلی با استعدادی.
×من توی انجام دادن چیزهای دیگه ای هم با استعدادم ژان . میتونم بهت نشون بدم اگه بخوای.
+واقعا؟ مثلا چه چیزهایی؟
×خب.... چیزی مثل دادن ی بلوجاب خیلی هات به تو . در کنار بقیه چیزها...
ژان با وحشت گفت: ییبو! خفه شو! ما توی جمعیت هستیم.
+باشه ژان گه.پس همه چیو توی خلوت بهت میگم.
و به ژان با نیشخندش چشمکی زد.
ژان میدانست که به شدت غرق شده است و این پسر قرار است دلیل مرگ او باشد.
آنها نمی دانستند که در آینده چه اتفاقاتی می افتد اما خوب می دانستند که قرار است با هم باشند...
"مهم نیست که چی میشه. مهم اینه از اینجا به بعد من و تو با همیم "
Neela*