دانشگاه هان هه جی
ساعت 8:45
استاد باناامیدی نگاهشو از پنجره گرفت ،مشت آرومی از روی حرص به میز زد کتابشو برداشت ازروی صندلیش بلندشد رفت سمت تخته گفت : خیله خب بچه ها ، کتاب هندستونودر بیارین صفحه ی 43 مسئله های این صفحه رو گفته بودم هفته ی پیش انجام بدین درسته .
دانشجوها که همه محو زیبایی و وقار استاد جوان زیباشون بودن یک صدا بله گفتن ژان بین اون همه دانشجو که همه مشتاق بهش زل زده بودن نگاهش فقط روی صندلی خالی کنار پنجره بود حرص میخورد .
(استاد من بیام مسئله ی اولو حل کنم ؟!)
ژان با صدای دانشجوش به خودش اومد با گیجی جواب داد : اه .. ام .. اره .. اره... بفرمایین. .. خانوم چویی مسئله رو حل کنید .
دانشجو با سر حرف استاد رو تایید کرد ژان لبخند نمایشی زد روی صندلیش برگشت دوباره از پنجره مشغول دید زدن در حیاط دانشگاه شد.
بقیه ی دانشجوها با دیدن ژان که کلافه بود و مدام به بیرون نگاه میکرد متوجه کلافگی حالش شدن ، یکی از پسرا روبه بغل دستیش گفت :
+بازم به خاطر ییبو داره حرص میخوره .
دوستش نگاه بیخیالی بهش کرد گفت :
_ دیگه دارین زیاده روی میکنین ، من مطمئنم چیزی بینشون نیست .
پسر بلندتر پوزخندی معنادادی درجواب دوستش زد :
+اگه چیزی بینشون نیست چرا هردفعه نمره ی هندسه ی اون ییبوی احمق ازهمه ی ما بالاتره اون از همه ی کلاس کودن تره ولی توی هندسه همیشه نمره اش کامله تازه هروقت ییبو دیر میکنه استاد فقط نگران اون میشه نمیبینی جوری به بیرون نگاه میکنه حرص میخوره نگران بیبی بویشه .
پسر کوتاه قد عینکی که متوجه نگاه ریز ژان روی خودشون شده بود با دست ضربه ی محکمی به بغلیش زد زیرلب آروم گفت : اگرم چیزی هست به جهنم فعلا دهنتو ببند تاجفتمونو این ترم ننداخته.
ژان حرف های اون دوتارو کامل شنیده بود از دست ییبو حسابی کلافه بود ازاینکه ییبو انقدر بیخیاله و اصلا براش مهم نیست که با این بی خیالی هایش و بی توجهی اش به درس ژانو توی چه شرایطی قرارمیده .
نگاهی به ساعتش انداخت ساعت 9:30شده بود هنوزخبری از ییبو نبودکلافه دستی به پیشونیش کشید ، چشماش بست سعی کرد خودشو آروم کنه . (استاد من مسئله رو تموم کردم ) ژان لبخند کم رنگی زد نگاهی به صورت مسئله جواب انداخت گفت : خوب ... خیلی عالیه خانوم چان بفرمایین .
ازروی دفترنمره اسم یک نفردیگه ازدانشجوهارو صدازد برای حل مسئله ی بعدی ، که درکلاس یک دفعه بازشد ییبو با عجله اومد سرکلاس همینجورکه نفس نفس میزد روبه ژان گفت : سل ... سلام .. میتونم .... بیام .. داخل .... اس .... استاد.
ژان نگاه کلافه ای به ییبوانداخت باسراشاره کرد که بشینه سرجاش ، ییبو سریع اومد داخل و درکلاس بست داشت میرفت سمت صندلیش که یکی از دانشجوها با طعنه روبه ییبو گفت : ساعت خواب بابامیزاشتی نمی اومدی دیگه .
ییبو نگاه عصبی به پسر بلندقد کنارش انداخت بیخیال رفت سرجاش نشست ژان ازدانشجویی که مسئله رو حل کرده بود تشکری کرد گفت : خیله خب یک حضور غیباب میکنیم بعدبرمیگردیم سربقیه ی.....
حرفش باصدای یکی ازدانشجوها نصفه موند .
(استاد ببخشین من یک سئوال دارم !!)
ژان نگاهی به دانشجوش انداخت گفت : بپرس.
دانشجوازروی صندلیش بلندشد گفت : استاد قانون دانشگاه اینکه تمام دانشجوها باید ساعت 8سرکلاس باشن و استادها ساعت 8:30حضورغیاب کنن این قانون توی تمام کلاس ها رعایت میشه به جزاین کلاس چرا ؟!
ژان که حرفای چنددقیقه پیش این دانشجو و دوستش رو شنیده بود و میدونست که میخواد برایشون دردسر درست کنه لبخند مصنوعی زد گفت : اه .. خب ... من یکم دیرتر حضور غیاب رو انجام میدم که تمام دانشجوهام سرکلاس باشن که غیبت نخورن معدلشون برای آخرترم پایین نیاد ، این بده .
دانشجوسری تکون داد گفت : نه خیلی ممنون استاد که فکردانشجوها و ییبو هستین که یک وقت غیبت نخوره و توی درستون نیفته ان .
ژان و ییبو هردو عصبی نگاهی به پسر فضول روبه روشون انداختن ، که پسرکه فهمید موفق شده اعصاب استادشو خراب کنه و زهرشو بریزه بدون اهمیت به اون نگاه ها گفت : اخه ییبو سرهمه ی کلاسا هم تاخیر داره هم نمره های افتضاحی داره ولی توی هندسه همیشه نمره هاش کامله من به جای ییبوازتون تشکرمیکنم .
ژان نگاه کلافه ای به پسر انداخت گفت: درسته آقای ییبو همیشه تاخیرمیکنه ولی نمره ای که من بهش میدم به خاطر تلاش های خودشه اینجوری نیست که من کمکی بهش کرده باشم من بین دانشجوهام فرق نمیزارم آقای کیم متوجه شدین .
پسرسرشو به حالت مسخره ای تکون داد گفت : بله .. بله .. حتما همینطور استادمن معذرت میخوام که اشتباه متوجه شدم .
ژان کلافه ترازقبل دفترنمره رو بازکرد بعداز حضور غیاب یکی دیگه از دانشجوهارو صدازدکه بیاد پای تخته و مسئله ی بعدی رو حل کنه .
حرفای اون پسرعوضی توی سرژان همش تکرارمیشد عصبیش میکرد نگاهی به ییبو انداخت که سرشو روی میز گذاشته اصلابه درس توجهی نداره انگارخوابه کلافه از جاش بلند شد ضربه ی محکمی به میزش.
کلاس روسکوت برداشته بود ، تمام دانشجوها هواسشون روی برگه شون بود ییبو بین همه خونسرد نشسته بود تنهاچیزی که توی برگه نوشته بود اسم و فامیلش و شماره ی دانشجوییش بود بابی حوصلگی نگاهی به بقیه ی دانشجوهاکه بااسترس به سئوالهانگاه میکردن جوابهاو فرمولهارو توی ذهنشون مرورمیکردن تابه جواب درست برسن کرد پوزخندی زد .
ژان بعدازاینکه جواب یکی از دانشجوهارو داد باصدایی که تمام کلاس بشنون گفت : بچه ها فقط 3 دقیقه وقت دارین عجله کنید .
چشماش بین دانشجوهاچرخید به ییبو که داشت بالبخند بهش نگاه میکرد افتاد همینجوری به چشمای پسر بیخیال روبه روش نگاه کرد که یک دفعه ییبو چشمکی زد و بوسی برای ژان فرستاد .
ژان نگاه بیخیال عصبی به ییبوانداخت دستاش بهم زد گفت : خیله خب وقت تمومه بچه ها برگه ها رو بدین .
برگه ی دانشجوی کنارش از زیر دستش کشید که دانشجوبا نگرانی گفت : استاد .. بیخیال شماکه گفتین 3دقیقه وقت داریم که ؟!!...
ژان همینجورکه سمت میزش میرفت برگه ی دانشجوهای دم دستش رو میگرفت گفت : بیخود وقت تمومه .
ژان برگه هارو روی میزش گذاشت روبه بقیه داد زد : زودباشین همه اش پنج تا مسئله است وقتتون تموم شده بیارین برگه هارو .
به یکی از دانشجوها گفت : پاشو برگه هاشو بگیر هرکیم برگشو نداد بگو مال خودش باشه .
دانشجو چشمی گفت رفت سمت بچه هابرگه هاشونو ازشون گرفت تحویل استاد داد رفت سرجاش ، ژان برگه هارو مرتب کرد داخل پوشه گذاشت .
یکی از دانشجوها اعتراض کرد : استاد سئوالاسخت بود ... کاش جلسه ی پیش میگفتین یاحداقل بیشتروقت میدادین !
ژان نگاهی به دانشجوهای کلافه روبه روش انداخت گفت : انقدر ناله نکنین همه اش پنج تامسئله 2نمره ای بود دیگه بعدم ازتمام ساعت کلاس زدم.
دانشجوها داشتن دوباره اعتراض میکردن که ژان ضربه ی محکمی به میز زد گفت : بسه دیگه ساکت باشین ... کلاس تمومه برین بیرون نمره هاتونوجلسه ی بعد بهتون میدم.
همه دانشجوها ناله ای کردن داشتن وسایلاشونو جمع میکردن ، ییبو کیفشون روی شونه هاش انداخت به بقیه که باچهره های آویزون ناراحت داشتن از کلاس میرفتن نگاهی کرد پوزخند زد خواست ازکلاس بره بیرون که با صدای ژان متوقف شد .
(ییبو توبمون باهات کاردارم )
ییبو برگشت سمت ژان نگاهی بهش کرد رفت سمت میز استاد روی صندلی روبه روی ژان نشست .
وقتی دانشجوهارفتن کلاس خالی شد .
ژان روی صندلیش نشست عینکشو در آورد گوشه ای انداخت دستی به چهره ی خسته و جذابش کشید ، ییبو که دید ژان خسته است شیطنتش گل کرد ازروی صندلیش بلند شد رفت سمت درقفلش کرد ، نگاهی به ژان که هنوزدستش روی صورتش بود کرد رفت سمتش دستشو روی شونه های خسته اش گذاشت آروم ماساژشون داد .
یکم که گذاشت ژان سرشو به پشتیه صندلی تکیه داد خودشو به دستای ماهربیبی بویش سپرد ، ییبو سرشو خم کرد پیشونی ژانو بوسید رفت پایین تر نوک بینی اشم بوسید سرشو برد جلوتر خواست لبای ددیشو ببوسه که ژان چشماش باز کرد دستشو روی دستای ییبو گذاشت کشیدش جلوی خودش ییبو متعجب به ژان نگاه کرد گفت : چیزی شده ؟!
ژان چشماشو روی هم فشاردادنفس عمیقی کشید گفت : ییبو من دیگه نمیتونم تحمل کنم .
ییبو همینطور باتعجب به ژان نگاه کرد گفت : چی رو ؟!
ژان کلافه نگاهش کرد : چی رو ؟! ...بیخیالیاتو ، تنبلیاتو ، دیر به دیر سرکلاس اومدناتو .
ییبو چشماشو بیخیال چرخوند با بی حالی گفت : ژان خواهش میکنم دوباره این بحثوشروع نکن .
ژان عصبی به ییبو رفتارش نگاه کرد گفت : این بیخیال بازیات این اداهات داره کاردستمون میده این پسره آشغال ازهمه چیز بوبرده ییبو اگه بخوای به این کارات ادامه بدی نگه داشتن این رابطه رو هم برای من سخت میکنی هم خودت .
ییبو رفت سمت کیفش گفت : اووو پس آقا به خاطر اون کیم عوضی اینجوری بهم ریخته .
پوزخندی زد روی میز نشست : یعنی حرفای اون عوضی انقدر برات مهمه ، ژان عزیزم ولش کن اون یک سگه بزار واق واقشو بکنه بهت قول میدم هیچکس توی این دانشگاه به اون وحرفاش اهمیت نمیده .
ژان اینبارازروی صندلیش بلندشد بالحن جدی گفت : میدونی چیه ییبو احساس میکنم منوتوحرف همو نمی فهمیم ، ایندفعه دیگه بهت نمیگم مواظب رفتارت باش ازت میخوام کلاتمومش کنیم ، همین!...اینجوری خیلی بهتره دیگه نمیتونم موقعیت خودمو توروبه خطربندازم توهم آدمی نیستی که رعایت کنی بهتررابطمون به شکل قبلش برگرده به نفع جفتمونه .
ییبو سریع ازجاش بلندشد رفت سمت ژان که داشت وسایلاوکیفشو برمیداشت گفت : چی ؟!... ژان تو .... تومیخوای منوبه خاطراون کثافت بزاری کنار .... میخوای ولم کنی ..
ژان بدون نگاه به ییبو گفت : دارم کاری رو میکنم که به نفع خودت و آینده ته.
ییبو حرفای ژانو نشنیده گرفت دستشو روی بازوی ژان گذاشت تکونش داد چندبار گفت : ژان ... به من نگاه کن ... واقعامیخوای ولم کنی ..... ژان باتوئم .... ژان منو ببین ... ژان...
ییبو که از بی محلیاش خسته شده بود ژان رو هل داد وسایلشو بهم ریخت دادزد :لعنتی میگم به من نگاه کن ... توفکرمیکنی اگه ولم کنی من آینده ام بهترمیشه؟ ... به خاطر حرف یک مشت آدم نفهم میخوای ازم دست بکشی؟ ... پس چی شد اون دوست دارمایی که بهم میگفتی همش همین بود فقط میخواستی باهام بازی کنی ژان توخیلی ...
حرفش با نگاه عصبی ژان به خودش نصفه موند ژان باچشمای قرمز به ییبو زل زده بود باقدمای محکم رفت سمتش که ییبو ترسید خواست عقب بره که ژان مچ دستش گرفت چرخش داد محکم به تخته چسبوندش مچ دست ظریف ییبو رو محکم فشارداد توی صورتش با داد گفت : من چیم ها؟ ... من چیم؟ .. بیشعورم که تمام اون حرفایی که دارن پشت سرمنوتومیزنن رو نشنیده میگیرم؟ ... احمقم که هردفعه برگه ی سفید میدی پاست میکنم؟ .... نفهمم که بااین همه بیخیالی این همه بی فکریات بازم دیوونه واردوست دارم؟ ... بگو دیگه چرا لال شدی؟ ... من چیم ها؟ ...
ییبو باچشمایی که توش اشک حلقه زده بود داشت به ژان نگاه میکرد درحالی که بغض گلوشو گرفته بود باصدایی که خوشم به زور میشنید گفت : ژان دستمو ول کن دردم گرفت ...
ژان بادیدن اشک و ترسی که توی چشمای ییبو بود دستشو ول کرد آروم ازش جداشد .
ییبو وقتی ژان ولش کرد آروم روی زمین افتاد کمرش به خاطربرخوردش با لبه ی تخته درد گرفته بود روی مچ دستش اثرانگشتای کشیده ی ژان مونده بود ، بادست آزادش اشکاشو پاک کرد.
ژان اتفاقای چندلحظه پیشو توی ذهنش مرور کرد بایادآوری اون لحظه سریع نشست بدن ظریف ییبو رو به آغوش کشید : ییبو معذرت میخوام نمی خواستم اذیتت کنم ... واقعامعذرت میخوام فقط ازدستت عصبانی شدم ییبو معذرت میخوام .... من واقعا معذرت میخوام .
ییبو خودشو توی بغل ژان جمع کرد گفت : ژان تنهام نزار ازت بابت تموم کارام معذرت میخوام خواهش میکنم تنهام نزار ... قول میدم دیگه بیخیال نباشم ... توفقط پیشم بمون ازپیشم نرو.
ژان موهای نرم ابریشمیه ییبورو نوازش کرد بوسه ای روشون نشوند گفت : باشه پاپی کوچولو توهم منوببخش زیاده روی کردم .
ییبو سرشو بلندکرد به ژان نگاه کرد چشماشو بست صورتشو برد جلو خواست کارناتمومشو تموم کنه که ژان دوباره خودشو کشید کنار گفت: ااا برای موندنم شرط دارم !!
ییبو همینجورکه لباشو غنچه کرده بود چشماشو بازکرد کلافه به ژان نگاه کرد گفت : چه شرطی ؟!
ژان پوزخندی زد گفت : الان امتحانای آخرترمه ایندفعه من هیچ کمکی بهت نمیکنم خودت باید نمره کاملو بگیری نه فقط توی درس هندسه توی بقیه ی درسام باید نمره هات بالاباشه قبول ؟!
ییبو پوفی کرد گفت : باشه قبول قول میدم .
بعد دوباره لباشو برد جلو که ژان انگشت اشاره اش روی لبای ییبو گذاشت گفت : پس تااون موقعه نه ازبوس خبری هست نه بغل وکلاهیچی .
ییبو اینبار با صدایی که بیشتربه جیغ زدن شبیه بود گفت : چی ... نه این انصاف نیست ... نه .. نه نه ... این قبول نیست ... اینو نیستم .
ژان شونه هاشو بابی خیالی بالا انداخت گفت : خیله خب پس خداحافظ!
خواست بلند شه بره که ییبو یقه ی لباسشو گرفت گفت : باشه ... باشه قبوله .. قبوله .
ژان نوک بینیشو به بینیه ییبو زد گفت : آفرین پسر خوب پس حسابی تلاش کن و اگه کمک خواستی بهم بگو باشه.
ییبو گیج به ژان نگاه کرد گفت : مگه خودت نگفتی دیگه کمکم نمیکنی !!خودم تلاش کنم ؟!
ژان به قیافه ی ییبو خندید گفت : منظورم این بود دیگه برگه رو خالی ندی ولی اگه بخوای باهات برای امتحان تمرین میکنم که سرامتحان برگه ی خالی تحویلم ندی .
ییبو لب پایینشو کمی جلو داد باانگشتاش شروع کرد بازی کردن سرشو انداخت پایین ، ژان وسایلشو ازروی زمین جمع کرد خواست بره که متوجه ییبو شد گفت : دیگه چی شده ؟!چرا اینجوری میکنی ؟!
ییبو به ژان نگاه کرد گفت : چیزه .... من ... من ... برگه ی امتحانی .... امروزو سفید تحویلت دادم .
ژان دوباره خندید گفت : عب نداره ایندفعه هم نمره ی میان ترمو بهت میدم که بهت یک کمکی هم کرده باشم ولی آخرترم ببینم برگه ت سفیده دیگه نه من نه تو .
ییبو کولشو پشتش انداخت گفت : نه قول میدم ایندفعه تلاش کنم من نمی خوام ددی مو ازدست بدم .
سه هفته بعد
ییبو با خودکار روی میز ضرب گرفته بود و به برگه ی شیمی توی دستش نگاه میکرد .
یک دور تمام سئوالهاو جواب هایی که بهشون داده بود رو نگاه کرد گفت : خیله خب اینم درسته .... اینم درسته ... اینم که نوشتم ... تموم شد .
ازروی صندلیش بلندشد برگه ی دستشو به استادش تحویل داد از کلاس اومد بیرون نفس عمیقی کشید این اولین بار بود که به تمام سئوالهاجواب داده بود مطمئن بود همه رو درست جواب داده سه روزکامل کتاب شیمی دستش بوده زمین نزاشته بودش ، داشت توی سالن راه میرفت که به دفتر اساتید رسید از پنجره ی کوچیک روی در نگاهی به داخل انداخت و ژان رو دید که روی صندلی نشسته به پشتیه صندلی تکیه داده چشماش بسته است .
نگاهی به دور بر انداخت وقتی مطمئن شد کسی نیست آروم درو باز کرد رفت داخل دروپشت سرش بست ، خیلی آروم به ژان نزدیک شد به چهره ی غرق در خوابش نگاه کرد الان سه هفته است که ژان نه بغلش کرده ونه بوسیدش الان دقیقا مثل یک استاد و دانشجو شده بودن ییبو نگاهش بین اجزای صورت ژان چرخید روی لبای صورتی خوش فرمش قفل شد یک صدای ته دلش بهش میگفت که کاری رو که میخوای بکن اونکه الان خوابه متوجه نمیشه بعدم توتمام امتحاناتو خوب دادی تاالان پس به قولت عمل کردی اینو به عنوان جایزه به خودت بده ، واز طرف دیگه وجدانش سرزنشش میکرد که نه باید به قولت عمل کنی فقط باید سه روز دیگه صبرکنی وقتی امتحان هندسه رو دادی بعدش هرکاری خواستی میتونی بکنی ییبو دوتا دستشو محکم روی گوشاش گذاشت سرشو به دوطرف تکون داد صورتشو برد جلوتر اه کوتاهی کشید گونه ی ژانو بوسید ، خواست برگرده که ژان مچ دستشو گرفت کشیدش توی بغل خودش ییبو باتعجب وچشمای گرد به ژان که حالا داشت بالبخندبهش نگاه میکرد زل زد گفت : تو .... تو بیداربودی ؟! ببین من ... من منظوری نداشتم ... تازه کاربدیم نکردم پای قولم وایسادم ... من کاری نکردم پس تو ...
حرفش باقرارگرفتن انگشت اشاره ی ژان روی لباش ناتموم موند .
با گیجی به ژان نگاه کرد که ژان پیشونیشو به پیشونیه ییبو تکیه داد گفت : هیشششش ... میدونی بعضی وقتاخیلی پرحرفی میکنی .
ییبو همینجورکه به چشمای ژان نگاه میکرد گفت : ژان ولم کن اگه یکی بیاد ممکن ..
ژان ایندفعه پرید وسط حرفش گفت : ممکنه ببینه ... خوب توکه قبلا بااین قضیه مشکلی نداشتی .
ییبو خودشو از ژان جدا کرد گفت : خب اون موقعه هنوز تهدیدم نکرده بودی که ولم میکنی .
ژان از روی صندلیش بلند شد خنده ای کرد گفت : اگه انقدر تنبلی نمیکردی انوقت منم تنبیه ت نمیکردم .
ییبو زبون درازی کرد ادای ژانو در آورد ژان خنده ای کرد گفت : خوب بگو ببینم میمونک زشت من امتحانتو چجوری دادی؟!
ییبو باچشمایی که هیجان توش موج میزد برگشت سمت ژانو گفت : عالی تا الان تمام امتحانامو عالی دادم شک ندارم این ترم معدلم ازهمه بالاترمیشه!
ییبو حرفشوزد باهیجان دستاشو زد بهم روبه ژان گفت و سه روز دیگه من امتحان آخرم که هندسه هست رو میدم بعدشم تنبیه م تموم میشه مگه نه !!
ژان لبخند پهنی به ییبو زد بادستاش صورت ییبو رو قاب گرفت گفت : اره پاپی کوچولو تموم میشه ولی باید قول بدی دوترم باقی مونده رو هم درساتوبخونی باشه .
ییبو چشماشو ریز کرد گفت : چرا همش من باید قول بدم !!! ایندفعه توبهم یه قولی بده !!
ژان گونه ی ییبو رو کشید گفت : اه ... خوب چه قولی ؟!
ییبو کمی فکرکرد بالحنی که شیطنت توش موج میزد گفت : میخوام رابطمونوجدی ترکنی .
ژان باتعجب به ییبونگاه کرد گفت : ها... چیکارکنم ؟!.
ییبو که ازحرفش خجالت کشیده بود سرشو انداخت پایین گفت : میخوام ... میخوام ... که تو ... یعنی میدونی ... میخوام ...
ژان دستشو زیرچونه ی ییبو گذاشت سرشو گرفت بالابه گونه های رنگ گرفته ییبو ازخجالت نگاه کرد صورتشو برد جلوتر بوسه ی ریزی روی لبای ییبو گذاشت سرشو برد نزدیک گوشش گفت: اینم جایزه ت پاپی کوچولو که تاالان تونستی امتحاناتوبه خوبی بگذرونی جایزه ی امتحان آخرتم محفوظه بهت قول میدم .
ژان بعداززدن حرفش ضربه ی آرومی به باسن ییبوزد ازاتاق خارج شد ، ییبو همونجور گیج توی اتاق وایساده بود حرفای ژانوتوی سرش سبک سنگین میکرد دستشو آروم بردپایین روی جایی که ژان ضربه زده بود گذاشت ، دست دیگه اشو روی قلبش گذاشت گفت : فاکک ... من باید حتما امتحان آخررو نمره ی کامل بگیرم .... اره من میتونم.
(هی تو اینجاچیکارمیکنی ؟!)
ییبو باصدای یکی از استاداازجا پرید با من من گفت :من ... چیزه .... م.. من .. کاری نمیکردم ..... فقط ... من چیزه .... هیچی .
بازدن حرف آخر سریع ازکناراستادرد شد به دو از ساختمون خارج شد .
دوروز بعد
اه .... اخه این چه کوفتیه ..... چرانمی فهممش ..... فاک به سینوس ..... فاک به کسینوس ....... اخه ایناچیه !!!
کتاب هندسه رو باعصبانیت پرت کرد سمت دیوار یکی از بالشت هارو روی صورتش گذاشت شروع کرد دادزدن ، بعداز کمی دیوونه بازی نفس عمیقی کشید ازروی تخت بلندشد رفت سمت کتابو ازروی زمین برش داشت .
چندبارورقه هاشو بهم زد ، نخیر فایده ای نداشت چیزی از اون مسئله هارو متوجه نمیشد روی زمین نشست نمیتونست قبول کنه این درسو بیفته اینجوری برای همیشه ژان رو از دست میداد ، ژان ... اره ژان ...
بافکری که به سرش زد دوباره روحیه ایش برگشت .
گوشیشو ازروی میز برداشت شماره ی ژان رو گرفت بعد چندمین ژان گوشی رو برداشت .
_الو
+الو جانم
_ژان من کمک میخوام !!
+چه کمکی ؟!
_من هیچی از این کتاب کوفتی رو نمیفهمم خودت گفتی باهام تمرین میکنی.
+میدونم پاشو بیااینجاتاباهات کارکنم .
_کوجا ؟!
+ الان برات آدرسو میفرستم .
_اوکی بای .
+بای .
ییبو گوشیشو قطع کرد سریع رفت وسایلشو جمع کرد دوش مختصری گرفت سریع آماده شد ، نگاهی به آدرسی که ژان براش فرستاده بود کرد وسایلشو برداشت راه افتاد.
بعد نیم ساعت بالاخره رسید ، آروم رفت جلو زنگ در رو زد منتظرشد بعد چند ثانیه درباز شد قد بلند ژان نمایان شد ییبو بادیدن ژان توی اون لباس سفید بدن نما اون یقه یی که دکمه هاش باز بود آب دهنشو صدادار قورت داد گفت : س ... سلا... سلام .
ژان دست ییبو گرفت جواب سلامش رو داد و به داخل دعوتش کرد ، ییبو مثل کسی که هپنوتیزم شده باشه محو زیبایی ژان شده بود دنبال ژان رفت .
ژان دریکی از اتاق هارو باز کرد گفت : خب بگو ببینم کوجارو مشکل داری که باهم کارکنیم ؟!
ییبو کولشو گوشه ای گذاشت دفتر کتابشو بیرون آورد روبه ژان گفت : همشو!
ژان دفترکتابو از ییبو گرفت گفت : همشو ؟!
ییبو سری تکون دادگفت : اره ازاول تا آخر من اصلا این درس کوفتی رو نمی فهمم .... لطفا بهم کمک کن .
ژان لبخند ملایمی به ییبو زد گفت : خیله خب باشه فقط یک سئوال اون موقعی که من درس میدادم میشه بدونم حواس آقا کوجامیچرخیده !!که به روضه های من گوش نمیدادین ؟!
ییبو روی صندلی کنارژان نشست گفت : غلط کردم .... شکرخوردم که به روضه هات گوش نکردم حالا میشه دیگه انقدر بهم تیکه نندازی کمکم کنی !!
ژان پوزخندی زد گفت : حالاکه خودت قبول کردی که غلط کردی باشه .. بیا شروع کنیم .
3ساعت بعد .
ژان دستشو روی پیشونیش گذاشته بود روبه ییبو بالحن تندی گفت : ییبو ازت خواهش میکنم ... بهت التماس میکنم حواستو جمع کن ببین چی میگم این آخرین باریه که توضیح میدم باشه .
ییبو مدادشو سمت ژان پرت کرد سرشو روی میزگذاشت ، ژان آروم سر ماژیکو بست رفت سمت ییبو دستشو روی پشتش گذاشت گفت : نگران نباش پاپی کوچولو یک کاریش میکنیم هرجورشده بهت کمک میکنم نگران نباش .
ییبو سرشو ازروی میز برداشت به ژان نگاه کرد گفت : نمی خوام دیگه خسته شدم .
ژان نگاه خسته کلافه ای به ییبو انداخت گفت : اخه تومشکلت کوجاست من دارم همه سعیمومیکنم ؟!!!
ییبو باحالت مظلومی به ژان نگاه کرد گفت : من بوس میخوام .
ژان نگاه متعجبی به ییبو کرد گفت : چی ؟!
ییبو دوباره باهمون لحن مظلومش گفت : من بوس میخوام!
ژان عصبی به ییبو نگاه کرد گفت : میشه الان به بوس فکرنکنی حواستوبدی به درست ؟
ییبو دوباره با کج خلقی گفت : نمیتونم ... میفهمی ... نمیتونم ... وقتی توروتوی این لباس میبینم نمیتونم جلوی خودمو بگیرم ... حالامگه چی میشه اگه یک بار دیگه ببوسیم دنیا به آخرنمیرسه که .
ژان کلافه دستی به موهاش کشید کمی توی اتاق راه رفت گفت : خیله خب .
ییبو باخوش حالی گفت : جدی؟
ژان رفت سمت ییبو گفت : اره هر چقدرکه بخوای میبوسمت فقط من یکباردیگه درسو توضیح میدم دوتامسئله بهت میدم اگه درست انجام دادی هرچقدر که بخوای میبوسمت باشه .
ییبو تندتند سرشو تکون داد : باشه ... باشه .
ژان به حرکات ییبو لبخندی زد ماژیکشو بازکرد دوباره شروع کرد درس دادن بعداز تموم شد درسش دوتا مسئله به ییبو داد منتظرموند ، بعد چند دقیقه ییبو دستشو توی هواتکون دادگفت : تمومش کردم بیا ببین .
ژان رفت سمت ییبو دفترشو نگاه کرد گفت : اره ... تمومش کردی .. درستم حلش ...
حرف ژان باقرارگرفتن لبان خیسی روی لباش نصفه موند ییبو لباشو روی لبای ژان گذاشته بودوخیلی آروم لبای ژانو مک میزد ژان دستشو دور کمر ییبو حلقه کردو بیشتربه خودش نزدیکش کرد لبای نرم ییبو رو بین لباش گرفت لب پایینشو مک زد ییبو بعد مدت طولانی دوباره داشت لبای نرم ددیشو حس میکرد این براش مثل رویا بود وقتی حس کرد که ژانم داره همراهیش میکنه اشتیاقش بیشترشد مکای عمیق تری به لبای ژان میزد ژان دستاشو روی بدن ییبو حرکت داد آروم روی شونه هاش گذاشت وقتی ییبو میخواست جهت بوسه رو عوض کنه ژان حلش دادکنار که لباشون باصدای تحریک کننده ای ازهم جداشد.
ییبو کلافه به ژان نگاه کرد بالحن عصبی دادزد : یاااا ژان هنوزکارم تموم نشده بود .
ژان لبخندی زد ماژیکاشو بالاآورد گفت:شرمنده عزیزم الان وقته درسه .
ژان الان فهمیده بود که چطوردرسو توی سر ییبو فرو کنه بعدهردرس ژان مسئله ای به ییبو میدادوقتی میدی ییبو درست به مسئله ها جواب داده ژان اونومیبوسید اینکارادامه پیداکرد.
تااینکه ژان کتابو ورق زد رسید به فصل آخرکتاب ییبو خودشو روی صندلی ولو کرده بود منتظر درس جدیدی شد که ژان میخواست بده ژان درسو برای ییبو توضیح دادمثل دفعه قبل دوتامسئله بهش داد ، ییبو سریع دوتامسئله جواب داد روبه ژان گفت : خب ژان ببین این دوتا مسئله رو هم تموم کردم ... حالامیتونم جایزه مو بگیرم .
ژان دستشو دور کمر ییبو انداخت طبق قولی که داده بود بوسه نرمی رو شروع کرد ایندفعه لبای ییبو رو مک های ریز کوچیکی میزد زبونشو روی اون لبای گوشتیه نرم میکشید ییبو لرز خفیفی به بدنش افتاد ژان زبونشوروی لب پایین ییبو کشید کمی فشارش داد که پسر کوچیک تر دهنشو باز کرد ژان زبون کنجکاوشو وارد دهن ییبو کرد زبونشو به بازی گرفت.
ییبو هم بااشتیاق ژانو همراهی میکرد زبونشو مک میزد ژان کمر ییبو گرفته بود به خودش چسبونده بود ییبو گردن ژانو گرفته بود دستش روی گردن برهنه ی ژان نوازش وارمیکشید لبای شیرینشو مک میزد بعدچنددقیقه ییبو خواست خودشو بکشه کنار که ژان کمرشو ول نکرد ییبو رو کشید سمت خودش پایین تنه ییبو به ژان برخورد کرد ییبو باحس سخت شدن آلت تحریک شده ژان میخواست دوباره بکشه کنار که ژان اجازه نداد و مانع شد ، ژان بادست راستش کمر ییبو رو گرفته بودو اونوازخودش دور نمیکرد بادست آزادش تمام وسایل روی میز ریخت روی زمین ییبو روی میزخوابوند خودش روش قرارگرفت بعد ازچنددقیقه هردوبرای نفس گرفتن ازهم جداشدن ییبو به چشمای خمار ژان نگاه کرد همینجورکه نفس نفس میزد گفت : فکرکنم ...حال یکی اینجا...بده !!
ژان که نگاهش روی لبای صورتی پف کرده یببو قفل شده بود گفت : بد داره میترکه ...
ییبو لبخند شیطونی زد زانوشو کمی بالاآورد روی آلت سفت شده ژان کشید که ژان ناله ای کرد ییبو کارشو ادامه داد لباشو روی لبای نیمه باز ژان گذاشت زبونشو وارد دهنش کرد ، ژان که دیگه طاقت نداشت دستشو از زیر لباس ییبو رد کرد انگشتای کشیده اش رو روی شکم صاف نرم پسر ظریف زیرش کشید با یک حرکت لباس ییبو روازتنش درآورد زبونشو روی لبای صورتیش کشید ادامه اش دادتابه گردن صاف و سفید ییبو رسید گوشه ای از کردنشو بین لباش گرفت مکای عمیق محکمی بهش زد درآخرگاز محکمی ازش گرفت که ییبو ناله بلندی کرد گفت : گاز نگیر لعنتی .
ژان خنده ای کردو گفت : آروم باش عزیزم این تازه اولشه .
ژان دوباره سرشو توی گردن ییبو فرو کرد تمام گردنش رو مکید به دندون گرفت دستشو روی بدن بی نقصش کشید به شلوارش رسید دکمه زیپش و باز کرد دستشو به آلت تحریک شده ییبو رسوند ییبو بااحساس دست ژان که دور آلتش حلقه شد ناله کوتاهی کرد خودشو بیشتربهش نزدیک کرد ژان سرشو برد پایین تر نوک سینه ی چپش رو مکید ییبو زیر ژان ناله های بلندی میکرد دستش بین موهای پرپشت ژان کرده بود اونوبیشتربه خودش نزدیک میکرد ژان حرکت دستشو تندترکرد ییبوناله هاش بلندتر شد چنگی به موهای ژان زد گفت : ژان تند تر ... تندتر انجامش بده ...
ژان حرکت دستشو متوقف کرد نوک سینه ی ییبو رو گاز کرد ییبو دادبلندی کشید موهای ژانو کشید سرشو بالاآورد گفت : لعنتی چرا اذیت میکنی !!
ژان بدون توجه به حرفای ییبو دستشو پس زد دوباره مجبورش کرد درازبکشه زبونشو روی شکم صافش کشید رفت پایین تربین پاهاش ژان زبونشو دور آلت تحریک شده ییبو آروم حرکت داد کامل وارد دهنش کرد آروم سرشو حرکت داد کل اتاق پرشده بود از صدای ناله های پراز لذت ییبوژان حرکتشو کند ترکرد که ییبو دستشو لای موهای ژان کرد چند بار داخل دهنش ضربه زد ییبو داشت به لحظه اوجش نزدیک میشد وقتی ژان سرشو حرکت داد ییبو کمرشو بالا داد بدون توجه به ژان به اوج رسید کل کامش روی صورت ژان ریخت ، ژان صورتشو کشید کنار به ییبو که بی حال روی میز دراز کشیده بود نگاه کرد لبخندی زد ، ییبو آرنج هاشو روی میز گذاشت خودشو کمی بالاکشید به چهره ی ژان که کامش روش ریخته بود نگاه کرد شروع کرد خندیدن بین خنده هاش گفت : تو .... تو.... چرا این .... این شکلی شدی ؟!..
ژان با دستمال لب ها و چشماشو تمیز کرد گفت : دست گل جناب عالیه.
دستمالو گوشه ای انداخت دوباره لبای ییبو بین لبای تشنه اش اسیر کرد لبای شیرین ییبو رو مکید در آخر گاز محکمی ازشون گرفت ازش جداشد .
ژان لباس های خودشو کامل در آورد ییبو یک نگاه به آلت بزرگ تحریک شدی ژان انداخت گفت : ژان ... در... درد داره ؟!
ژان لبخند مهربونی به ییبو زد گفت : نترس قبلش آماده ات میکنم .
ژان پاهای ییبو رو ازهم باز کرد پای راستشو روی شونه اش گذاشت ، انگشتو روی ورودی ییبو آروم حرکت داد بعد چنددقیقه آروم انگشتشو وارد کرد ییبو ناله ی بلندی کرد که ژان دست دیگه اشو روی دهنش گذاشت گفت : هیششش یکم تحمل کن قول میدم زود تموم بشه .
ییبو با چشمای اشکی به ژان نگاه کرد سرشو تند تند تکون داد ژان دستشو ازروی دهن ییبو برداشت و آروم انگشتشو حرکت داد بعد چند دقیقه انگشت دیگه اشم وارد کرد ییبو دستاشو مشت کرد به لبه ی مبز میزد ژان سرشو برد نزدیک گوش ییبو گفت : به درد فکرنکن فقط به حرفای من گوش کن ... باشه ..
ییبو لب پایینشو گاز گرفت چشماشو روی هم فشار داد.
ژان بوسه ی ریزی به لاله ی گوش ییبو زد گفت : میدونی ییبو بعضی وقتاباخودم میگم خداچه ریسکی کرده که تورو آدم خلق کرده اخه تو توی این جهنم بوی بهشتومیدی!
ییبو پوزخندی زد که ژان حرکت دستشو تندترکرد ییبو بازوی ژانو گرفت چنگی بهش زد ژان دستشو نوازش وار روی گونه ی ییبو حرکت داد گفت :به خودم قول دادم حتی اگه یک قدم تابهشت مونده باشه صدات ازجهنم بیادبرگردم اصلا جهنم با تو بهشته!
ییبوسرشو به ژان تکیه داد لبخند شیرینی زد
ژان انگشتاشو در آورد سر آلتشو روی ورودی ییبو گذاشت آروم واردش شد.
ییبو ناله ی بلندی کرد مشتاشو محکم روی میز میزد ژان کم کم کل آلتشو وارد کرد کمی صبرکرد تاییبو عادت کنه بعد آروم حرکت کرد ژان با حس تنگیه ییبو ناله ی بلندی کرد ضربه اولو محکم زد که ییبو داد بلندی کشید خواست خودشو بکشه عقب که ژان کمرشو گرفت نزاشت ییبو دستشو روی دستای ژان گذاشت گفت : لعنتی خیلی بزرگه ... درد ... درد داره ...
ژان کمی آلتشو بیرون کشید کمی صبرکرد تا ییبو آروم بشه بعد دوباره حرکت کرد دستشو دور آلت ییبو گذاشت حرکت داد تا حواس ییبو رو از درد پرت کنه بعد چند ثانیه درد جاشو با لذت عوض کرد ییبو ناله های بلندی کرد ژان حرکت دستشو کمی تند کرد گفت : چیه عزیزم بازم درد داری ؟!
ییبو لبشو گاز کوچیکی گرفت گفت : نه ژان ... همونجا ... اونجارو محکم تر بزن ...
ژان خنده ای کرد همراه با حرکت دستش ضربه هاشم تندترکرد گفت: اینجا اره ... الان دیگه درد نداری کوچولو .
ییبو اخم غلیظی کرد گفت : فاک لعنتی به جای زبونت ازکمرت کاربکش اه ...فاک ... ژان تندتر.
ژان ضربه هاشو محکمترکرد گفت : لعنتی تو خیلی تنگی ییبو .. اهههه .
بعد چند دقیقه ژان داخل ییبو به کام رسید آلتش خارج کرد ، اما ییبو هنوز به کام نرسیده بود ژان سرشو بین پاهای ییو برد آلتشو توی دهنش کرد بعد چند ضربه ییبو دوباره توی دهن ژان ارضا شد کامش روی صورت ژان ریخت ، ژان خنده ای کرد دستمالو از گوشه ی میز برداشت و صورتشو تمیز کرد روی صندلی چرخ دار کنار میز نشست.
ییبو رو از روی میز بلند کرد روی پاهاش نشوند ییبو سرشو توی گردن ژان فروکرد گفت : این بهترین کلاس خصوصی بود که تاحالا داشتم استاد فکر کنم باید بیشترتوی کلاست درجابزنم .
ژان خنده ی بلندی کرد موهای ییبورو بهم ریخت گفت : غلط کردی درساتومیخونی تامنم به عنوان جایزه برات کلاس فوق العاده بزارم .
ییبو خندید گفت : به نظرت برای امتحان آماده م ؟!
ژان چهره ی متفکری به خودش گرفت گفت : اگه فقط سئوالهایی که باهات کارکردمو دوباره مرور کنی اره .
ییبو با چشمایی گرد از تعجب به ژان نگاه کرد گفت : تو ... تو به من...
ژان خندید گفت : اره دیدم اگه به خودخنگت باشه ازدستت میدم باید خودم یک کاری میکردم .
ییبو خندید دستاشو محکم دور گردن ژان حلقه کرد بوس کوچولویی روی لبای ژان گذاشت .
ژان ییبو رو ازروی پاهاش بلند کرد رفت سمت اتاق خواب پتو رو کنار زد بدن کوچیک ظریف ییبو رو روی تخت گذاشت خودش کنارش قرارگرفت ، ییبو خودشو کشید توی بغل ژان و با نوازش های او به خواب فرو رفت...HONEY