Fall

695 63 8
                                    

اهی کشید و سرجاش نشست.
با غم به دیوار های کثیف سلول انفرادیش نگاه کرد.
نوری که از زیر در میومد،کمی اتاق رو روشن کرده بود.
اهی کشید و سرشو روی زانوهاش گذاشت، زیر لب گفت
"چرا الان؟چرا اون موقع که به همچین چیزی نیاز داشتم نبود؟چرا الان که میتونم مرگ رو با تمام وجودم حس کنم؟"

قطره اشکی از گوشه ی چشمش روی زانو هاش چکید
توی قسمتی از زندگیش به تنها چیزی که نیاز داشت عشق بود.

اون همیشه جای خالی عشق و محبت رو توی زندگیش حس میکرد.

هیچ وابستگی به زندگی نداشت و سعی میکرد با عذاب دادن ادم ها دردی که خودش کشیده رو به بقیه هم منتقل کنه اما درست وقتی که هیچ شانسی برای زندگی نداشت و داشت به ارزوی چند سالش،یعنی پایان یافتن زندگیش نزدیک میشد، دلبسته ی فردی شده بود که از همه جهت مایل ها باهاش فاصله داشت.

کسی که میتونست تمام چاله های زندگی اونو پر کنه و به اندازه تمام حسرت هاش بهش عشق بورزه.

اما گله داشت، گله داشت که چرا اون موقع و تو اون مکان دلبسته بود.
چرا اون موقع که منتطر بود ینفر وارد زندگیش بشه و جلوشو بگیر هیچکس برای کمک بهش پیش قدم نشد؟

گله داشت از اینکه نمیتونه مثل ادم های عادی عشقشو به کافه دعوت کنه و بهظ اعتراف کنه.

سالگرد و ماهگردشونو جشن بگیره و شب تولد عشقش رو به یک شب رمانتیک تبدیل کنه.

یا بتونه پاییز دست عشقش رو بگیره و باهم زیر بارون قدم بزنن.
برای اولین بار توی زندگیش از کارهایی که کرده بود پشیمون بود.

اون فقط یه زندگی عادی میخواست با یه خانواده ی گرم و دوست داشتنی اما هیچوقت توی زندگیش به چیزهایی که میخواست نرسیده بود.

شاید اگه کسیرو داشت... اگه فقط ینفرو داشت که حمایتش کنه.
وگه فقظ ینفر بود که بتونه درد و رنج هاشو باهاش شریک بشه.
هیچوقت گارش به اونجاها نمیکشید.

هیچوقت مرگ رو دوقدمی خودش حس میکرد.
وقتی به این فکر میکرد که تنها سه ساعت تا پایان زندگیش مونده ته دلش خالی میشد.

میترسید از اینکه تو اخرین ساعات عمرش نتونه برای بار اخر عشقش رو ببینه.
حاضر بود هرکاری بکنه تا زمان رو به عقب برگردونه.

هرچند ممکن بود اگه اون کارو انجام نمیداد هیچ وقت با اون پسر اشنا نمیشد و هیچوقت طعم واقعی عشق رو نمیفهمید.
با صدای لولای پوسیده ی در سرشو بلند کرد و چشمای اشکیشو به در دوخت.

انتظار دیدن هرکسیو داشت جز پسری که سه ماه  با تمام وجود ازش دفاع کرده بود.
هرچند موفقیت امیز نبود اما اون پسر،با تمام وجود تلاش کرده بود.
اون پسر توی اون کت شلوار مشکی رنگ از همیشه زیبا تر و خواستنی تر به نظر میومد.

Yizhan one shotsWhere stories live. Discover now