part 16🍃

4.1K 686 46
                                    

2015/11/18
خرگوش عروسکی صورتی رنگش رو که خیلی زود توی دلش جا باز کرده بود رو روی پاهاش نشونده بود و تمام مدت بهش خیره شده بود، تهیونگ با دیدن جونگکوک که هنوز دستی به غذاش نزده و خیلی وقت بود که سکوت کرده بود انداخت و به دست های جونگکوک که با گوش های خرگوش عروسکی بازی میکرد نگاه کرد، ناخودآگاه لبخندی روی لب هاش شکل گرفت و دستش رو زیر چونش گذاشت و بهش خیره شد، جونگکوک که با حس سنگینی نگاه تهیونگ تازه به خودش اومده بود هول کرده عروسک رو روی صندلی کنارش گذاشت، تهیونگ که با دیدن این حرکت هول کرده ی جونگکوک لبخندش پررنگ تر شده بود بعد از مکث کوتاهی گفت:
- نمیخوای بخوری؟ سرد شد خب! چرا هر وقت من برات غذا میگیرم نمیخوری؟ هووم..؟غذاتو بخور! بعدا میتونی باهاش بازی کنی!
جونگکوک که لحظه ای وارد دنیای دیگه ای شده بود با شنیدن این حرف تهیونگ لبش رو گزید و نگاهی به غذاش انداخت و سریع چاپستیکش رو از روی میز برداشت:
- میخورم...
جونگکوک که با این نگاه خیره ی تهیونگی که دستش رو زیر چونش گذاشته بود و انگار قصد تموم کردن این بازی رو نداشت نمیتونست کاری انجام بده به زحمت لقمه ای از غذا رو برداشت و تا جایی که میتونست اون لقمه ی بیچاررو با دندون هاش به بازی گرفت. چش شده بود؟ اسم این بیماری چی بود؟ چرا هر بار که اون رو میدید این بلا سرش میومد؟ انگار که به بیماری تهیونگ مبتلا شده بود. تهیونگ هم که انگار خسته نمیشد قصد نداشت حتی یک ثانیه چشم هاش رو از تصویر زیبای رو به روش بگیره!
نمیدونست چند دقیقه گذشته بود اما با خسته شدن دستی که زیر چونش قرار گرفته بود بالاخره دست از نگاه کردن به جونگکوک برداشت:
- باز که رفتی تو فکر...
جونگکوک که باز با شنیدن صدای تهیونگ به خودش اومده بود چند ثانیه ای هاج و واج بهش خیره موند و در آخر گفت:
- چی... ؟
تهیونگ که از این گیج بودن های جونگکوک خندش گرفته بود اشاره ای به ظرف خالی خودش کرد:
- من غذام تموم شد! ولی تو هنوز شروعم نکردی...!
جونگکوک سرش رو پایین آورد و به غذای یخ کردش نگاه کرد و زمزمه وار گفت:
- اوه... خب... داغ بود! الان میخورمش...
جونگکوک دوباره مشغول خوردن غذاش شد و تهیونگ به پشتی صندلیش تکیه داد و اینبار با لذت بیشتری به فرد رو به روش نگاه کرد. جونگکوک که میخواست راه فراری برای نخوردن غذاش پیدا کنه سرش رو بلند کرد و به تهیونگ نگاه کرد:
- همه ی این یک ماه ماموریت بودی...؟
تهیونگ آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، جونگکوک که به رسم و رسومات شغل تهیونگ آشنا بود آهی کشید و نگاهی به بازویی که زخمی شده بود انداخت:
- بازوت...کامل خوب شد...؟ حتی وقت استراحت بهت ندادن...!
تهیونگ که قدر دنیا برای شنیدن این حرفا و ابراز نگرانی ها اونم از زبان جونگکوک دلتنگ بود لبخندی زد:
- نه نگران نباش...دیدی که! یک هفته مرخصی داشتم! الانم خوبم... مثل اولش شده!
نگران؟ اون واقعا نگران بود؟ پس اسم این حسی که تمام طول این ماه بهش فکر میکرد نگرانی بود؟ آب دهانش رو به سختی قورت داد:
- نگران نبودم! فقط پرسیدم...
تهیونگ شونه ای بالا انداخت و گفت:
- خب بازم یعنی نگرانی که بهش فکر کردی!
جونگکوک نفسش رو توی سینش حبس کرد، چرا پذیرش این که اون نگرانش بود انقدر براش سخت بود؟ چشم هاش رو لحظه ای بست و بعد دوباره چاپستیکش رو به دست گرفت. غذا خوردن راحت تر از صحبت کردن با تهیونگ بود.
با به صدا اومدن زنگ گوشی تهیونگ سرش رو بلند کرد و نگاهی به تهیونگ که گوشی رو کنار گوشش میذاشت انداخت و بدون اینکه دست خودش باشه به مکالمه اش گوش داد:
- تموم شد...؟ صبر کن بیام!خودت میتونی بیای؟ مطمئنی...؟ نزدیکه! کلا دو دقیقه فاصله داره... آره خودشه! بیا!
تهیونگ گوشی قطع شدش رو کنار گذاشت و نگاهی به چشم های منتظر جونگکوک انداخت:
- همون همکارمه که گفتم بیمارستانه... اشکال نداره که بیاد اینجا؟ فقط میخواد یه چیزی رو بگیره!
جونگکوک که چیزی توی دلش شبیه به حس ناراحتی شکل گرفته بود سعی کرد به روی خودش نیاره و آروم سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
- نه... منم دیگه باید برم...!
تهیونگ سریع بعد از شنیدن این حرف مچ دست جونگکوک رو که روی میز بود رو گرفت گفت:
- مثل دفعه ی پیش نباش! فقط یه سری مدارکش دستمه بهش میدم میره! اوکی؟ دوباره غیبت میزنه تا سه سال گم و گور میشی.
جونگکوک که با شنیدن این حرف ها جایی برای مخالفت نداشت آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و سرش رو پایین انداخت و به انگشت های تهیونگ که محکم دور مچ دستش پیچیده شده بود نگاه کرد. تهیونگ که حواسش نبود با این نگاه جونگکوک سریع دست جونگکوک رو ول کرد:
- اوه ببخشید...
جونگکوک که باز داشت با همین لمس ساده زیر و رو میشد لحظه ای پلک هاش رو بست تا دوباره ساعت ها به فکر فرو نره که با شنیدن صدای دختری چشم هاش رو باز کرد و به بالا سرش نگاه کرد. دختری با لباس ارتش که موهای کوتاه خرماییش که زیر کلاهش پوشیده شده بود نیمی از نیم رخش رو پوشونده بود و بهش اجازه نمیداد تا چهره ی کاملش رو ببینه اما با برگشتن نگاهش به سمت خودش لحظه ای به فکر فرو رفت. مطمئن بود این دختر رو جایی دیده بود اما اون لحظه فکرش با شنیدن صدای دختر نصفه رها شد:
- اوه متوجه دوستت نشدم!
تهیونگ نگاهی به جونگکوک انداخت:
- دوست نیست!
جونگکوک با شنیدن این حرف به سمت تهیونگ برگشت. دوست نبود؟ چرا با این حرف حس سنگینی ای رو روی قلبش احساس میکرد؟ راست میگفت؟ کی با چند بار دیدار دوست کسی میشد؟ اون چقدر احمق بود که با شنیدن این حرف ناراحت شده بود!
دختر کلاهش رو از روی سرش برداشت و کنار تهیونگ روی صندلی ای نشست:
- من یه جایی دیدمش ولی!
جونگکوک با شنیدن این حرف تازه یاد قیافه ی آشنای دختر افتاد و نگاهی به تگ اسم دختر انداخت و زیر لب زمزمه کرد" پارک یونا"  و انگار همین جرقه ای توی ذهنش باشه سرش رو بلند کرد و به دختر نگاه کرد:
- فکر کنم توی یه مدرسه بودیم... یا توی یه کلاس...؟
یونا دستش رو روی دهانش گذاشت و با بهت به جونگکوک نگاه کرد:
- خدای من جونگکوک...؟ واو...!
یونا نگاهی به تهیونگ که بی خبر از همه جا به اون دوتا نگاه می کرد انداخت و با بهت گفت:
- خودشه؟؟ خدای من ...
یونا دوباره به جونگکوک که علت این همه تعجب رو نمیفهمید نگاه کرد و گفت:
- هنوز نصف دوستام تو شوکن که تو چجوری دانشگاه قبول شدی... میگن یک سال کامل نشستی درس خوندی نه؟ واو! همه ازت میترسیدن... چطوری الان انقدر مظلوم و ساکتی؟برای همین نشناختمت!
تهیونگ به سمت جونگکوک که خیلی وقت بود سکوت کرده بود برگشت، یاد اولین ملاقاتشون افتاد. خوب به یاد داشت که چطوری یه پسر بیچاررو زیر مشت و لگدش گرفته بود. یونا که هنوز با بهت به جونگکوک نگاه میکرد گفت:
- یهویی چت شد انقدر تغییر کردی؟
جونگکوک نگاهی به تهیونگ انداخت. چرا حس بدی داشت وقتی میدید این حرف هارو تهیونگ هم میشنوه؟ چرا دوست نداشت نگاه ترحم برنگیزش رو روی خودش احساس کنه؟ دوست نداشت باز اون روز ها برگردن! دوست نداشت دیگه به اون روز ها فکر کنه... نفس عمیقی کشید و سرش رو برگردوند و گفت:
- همینجوری!
یونا چند ثانیه ای توی سکوت به جونگکوک خیره شد و لبخند زنان گفت:
- من وقتی دانشگاه قبول نشدم توی ارتش اسم نوشتم! مثل تو اراده نداشتم
جونگکوک که حوصله ی شنیدن این حرف ها رو نداشت تنها سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. از هر چیزی که اون رو یاد گذشتش مینداخت متنفر بود. دوست نداشت حتی یک ثانیه هم به گذشته فکر کنه! حتی با همین یادآوری کوتاه رنگ نگاه همیشگی تهیونگ تغییر کرده بود!
تهیونگ که متوجه این سکوت جونگکوک شده بود به سمت یونا برگشت و به دستش که گچ گرفته شده بود نگاه کرد و برای اینکه فکرشون رو از این حرف ها دور کنه گفت:
- تا کی باید توی گچ بمونه؟
یونا که تازه یاد گچ دستش افتاده بود با ناراحتی به سمت تهیونگ برگشت و با دست دیگش بازوی تهیونگ رو گرفت و خودش رو بهش نزدیک کرد:
- میگن یه ماه باید بمووونه!
تهیونگ خنده ای کرد و موهای یونا رو بهم ریخت:
- زودی خوب میشه!
یونا که هنوز همونطور با چهره ی ناراحتش به تهیونگ نگاه میکرد گفت:
- نخیر! یک ماه خیلی زیاده!
جونگکوک که لحظه ای نفس کشیدن رو فراموش کرده بود نگاه خیرش رو از اون دو گرفت و از پنجره ی شیشه ای رستوران به خیابون خیره شد. چرا حس میکرد کسی قلبش رو میون مشت دستش گرفته؟ گوش دادن به حرف هاشون سخت بود! ولی چرا سخت بود...؟ برای چی نمیتونست به مکالمشون گوش کنه؟
با بلند شدن صدای خنده های تهیونگ و یونا ناخوداگاه سرش رو برگردوند، اما با دیدن خنده ی دندون نمای تهیونگ لحظه ای حس کرد قلبش از جا کنده شده. تصویری که هیچ وقت از تهیونگ ندیده بود... شخصیتی که براش تازگی داشت! ولی این بار قلبش مثل دفعات پیش شروع به تند زدن نکرده بود... اینبار درد داشت. چرا انقدر دردناک بود؟
این حس های عجیب چی بود؟ چرا اینروز ها انقدر عجیب شده بود؟ کاش یکی بود تا بهش بگه تا چه بلایی سرش اومده! مریض بود؟ چه مریضی ای بود که طاقت دیدن یکی رو با کس دیگه ای نداری؟
حس میکرد اگه یک لحظه ی دیگه هم اونجا بمونه از شدت کمبود اکسیژن خفه میشه. نمیدونست چرا ولی دیگه نمیتونست اون جمع رو تحمل کنه. با عقب کشیدن صندلیش نگاه تهیونگ روی خودش ثابت شد، لحظه ای توی چشم هاش خیره شد و بعد بدون اینکه منتظر چیزی بمونه از سر جاش بلند شد:
- من کار دارم! باید برم... ممنون بابت غذا...
تهیونگ که از این برخورد یک دفعه ای جونگکوگ شوکه شده بود با دور شدن اون از میز چند ثانیه ای توی بهت و شوک به جای خالی جونگکوک نگاه کرد و سریع به خودش اومد و از روی صندلیش بلند شد و به سمت یونا برگشت و مدارکی رو که میخواست بهش بده رو روی میز گذاشت:
- بعدا میبینمت!
و بدون اینکه به حرف های یونا که حتی درست نفهمید در مورد چی حرف میزد توجه کنه از رستوران بیرون زد و لحظه ای نگاهی به اطراف رستوران که به طرز عجیبی شلوغ و از ازدحام مردم پر بود نگاه کرد.
کلافه کمی روی پاهاش بلند شد و با تشخیص جونگکوک نفس آسوده ای کشید و سریع خودش رو از میون مردم بهش رسوند و بازوی دستش رو گرفت و به سمت خودش کشیدش و گفت:
- هی کجا...
اما لحظه ای با دیدن اشک های روی صورت جونگکوک باقی حرفش رو فراموش کرد و با بهت بهش نگاه کرد. جونگکوک که از دیدن یکدفعه ای تهیونگ جا خورده بود سریع بازوش رو از دست تهیونگ بیرون کشید و با پشت آستینش اشک هاش رو پاک کرد. خودش هم نفهمیده بود اما همین که از پشت میز بلند شده بود به لحظه نکشید که بغض کرد و اشک هاش روی گونش سرازیر شدن. اون حتی توی این سه سال هم دیگه برای پدرش گریه نکرده بود... چش شده بود؟ واقعا چرا قلبش انقدر درد میکرد؟
نگاهش رو به چشم های متعجب تهیونگ داد و گفت:
- چیه...؟
تهیونگ که تازه به خودش اومده بود به چشم هاش نم دار جونگکوک نگاه کرد و با بهت پرسید:
- چرا... چرا گریه میکنی...؟
جونگکوک که خودش هم دلیلش رو نمیدونست باز هم دستش رو روی رد خیسی صورتش کشید:
- نمیدونم....! به چیزی رفت توی چشمم...
تهیونگ که نمیتونست با دیدن چونه ی لرزونش حرفش رو باور کنه گفت:
- من خر نیستم...
در حالی که داشت رفتار چند دقیقه ی پیشش رو مرور میکرد ادامه داد:
- من کاری کردم؟ حرف بدی زدم؟ آره؟ از دست من دلخوری؟ یهو پاشدی رفتی! من کاری کردم؟ آره؟
جونگکوک که با حجم سوالات تهیونگ گیج شده بود تا میخواست حرف های تهیونگ رو رد کنه ناخودآگاه دوباره بغصش گرفت. انگار که یک روح دیگه توی بدنش قرار گرفته باشه! دلیل این رفتار هاش رو نمیفهمید... این جونگکوک جدید توی وجودش داشت اذیتش میکرد!
با پر شدن دوباره ی چشم هاش نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به جمعیتی که از کنارشون میگذشتن نگاه کرد تا بتونه خودش رو کنترل کنه و یا شاید جلوی دوباره سرازیر شدن اشک هاش رو بگیره اما با شنیدن اسمش از زبون تهیونگ انگار همین تلنگر کافی باشه دوباره قطره اشکی روی گونه اش چکید. تهیونگ زیر چونه ی جونگکوک رو گرفت و صورتش رو به سمت خودش برگردوند و زمزمه وار گفت:
- هی جونگکوک... با توام...
جونگکوک که توانایی چشم تو چشم شدن با تهیونگ رو نداشت پلک هاش رو بست، با دیدن دوباره ی اشک های جونگکوک شوکه قدمی جلو برداشت و با نگرانی گفت:
- هی حرف بزن... چت شده... جونگکوکی...؟
همین تلفظ کوتای اسمش کافی بود تا حال اون رو بدتر کنه. کاش میتونست بهش بگه که فقط اون لحظه سکوت کنه اما انگار که لال شده باشه زبونش برای حرف زدن یاریش نمیکرد. پلک هاش رو محکم بهم فشرد و قدمی عقب رفت، تهیونگ که احساس میکرد قلبش تا لحظات دیگه از قفسه ی سینش بیرون میزنه بازوی جونگکوک رو گرفت و به طرف خودش کشیدش و با نگرانی گفت:
- تو رو خدا یه چی بگو... خواهش میکنم! داری نگرانم میکنی...
جونگکوک پلک هاش رو باز کرد و به چشم های عسلی براق تهیونگ خیره شد و زمزمه وار گفت:
- نمیدونم...
تهیونگ چند ثانیه ای به چشم های جونگکوک که مدام از اشک هاش پر و خالی میشد خیره موند، نفس بریده ای کشید و بدون این که دستوری از مغزش دریافت کنه شونه هاش رو گرفت و جونگکوک رو میون آغوشش کشید و دست هاش رو دور بازو هاش حلقه کرد و زمزمه وار جایی کنار گوشش گفت:
- اینجوری گریه نکن...
جونگکوک که شنیدن این حرف تنها بهش کمک کرده بود گریه هاش به هق هق تبدیل بشن چنگی به لباس تهیونگ زد و سرش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و عاجزانه گفت:
- خواهش میکنم... خواهش میکنم... چیزی نگو...
انگار حرف های تهیونگ و آوای صداش تبدیل به نقطه ضعف اون شده باشن! انگار واقعا به بیماریش مبتلا شده بود... تهیونگ که حتی یک کلمه از حرف هاش رو نمیفهمید دست هاش رو میون موهای جونگکوک فرو برد و آروم اون هارو نوازش داد...
پسری که همیشه اون رو آروم میکرد الان دلیل گریه هاش شده بود. کاش یکی بود تا بهش میگفت چه بلایی سرش اومده... یکی بود تا بهش بفهمونه دلیل این رفتار هاش چین...
پلک هاش رو محکم بهم فشرد و بر خلاف میلش که اون رو وادار میکرد تا آخر عمر دست از این آغوش نکشه از آغوش تهیونگ بیرون اومد و با پشت آستین لباسش اشک هاش رو پاک کرد. اما انگار فایده ای نداشت! انگار سد پشت چشم هاش شکسته بود و اون هیچ کنترلی روشون نداشت. جرات نداشت سرش رو بلند کنه و با چشم های نگران تهیونگ رو به رو بشه. هر کاری میکرد تا از اون چشم ها دوری کنه! قدمی به عقب برداشت و گفت:
- من ... میخوام برم خونه... میخوام تنها باشم!
تهیونگ سریع بازوی جونگکوک رو گرفت و با تحکم گفت:
- کجا بری...؟ انتظار نداری با این حالت ولت کنم که؟
جونگکوک بازوش رو از دست تهیونگ بیرون کشید و گفت:
- خواهش میکنم... میخوام تنها باشم...
تهیونگ که باز شروع کرده بود تا حرفی بزنه جونگکوک سریع گفت:
- فقط الان میخوام تنها باشم...میشه...؟ اگه فهمیدم چمه ... قول میدم بهت بگم...
تهیونگ که نگران تر از هر زمان دیگه ای به جونگکوک نگاه میکرد قبل از اینکه باز بتونه مخالفتی بکنه جونگکوک پشتش رو بهش کرد و کلاه هودیش رو روی سرش کشید و به مسیرش ادامه داد.
............
2015/11/19
با شنیدن صدای باز شدن در دست از بازی کردن با سنگ ریزه های زیر پاش برداشت و سرش رو بلند کرد و بهش نگاه کرد، کلاه سویشرتش رو طوری روی سرش کشیده بود و سرش رو پایین انداخته بود که برای دیدن صورتش سرش رو خم کرد و اما جونگکوک سرش رو پایین تر انداخت و دست هاش رو داخل جیبش فرو برد و روی پله ی جلوی در نشست و با صدای خفه ای گفت:
- چرا سر صبح اومدی اینجا...!
تهیونگ نگاهی به ساعتش انداخت و در حالی که کنارش مینشست گفت:
- ساعت دهه... تازه دیشب اونجوری ول کردی رفتی...صبحم که بعد از ده بار زنگ زدن جواب دادی!
جونگکوک لبش رو گزید و سرش رو به سمت دیگه ای برگردوند، اون که چیز خاصی نگفته بود که باز قلبش لرزیده بود! اصلا از کی قدرت بویاییش انقدر خوب شده بود که با حس عطر تنش اون هم با این فاصله داشت دیوونه میشد...؟ برای چی قلبش بازم داشت بی قراری میکرد؟ هنوز یک دقیقه هم از دیدنش نگذشته بود!
تهیونگ دستش رو زیر چونه ی جونگکوک برد و سرش رو به سمت خودش برگردوند و به چشم های قرمز و پف کرده و رنگ و روی پریده ی صورتش نگاه کرد، توی اون لحظات حتی شک داشت که نفس هم بکشه! چه بلایی سر خودش آورده بود؟
جونگکوک دستش رو بالا آورد و مچ تهیونگ رو گرفت و دستش رو پایین آورد و دوباره سرش رو برگردوند، تهیونگ نفس بریده ای کشید و به جونگکوکی که تمام مدت تلاش میکرد تا بهش نگاه نکنه خیره شد و گفت:
- هنوز نمیخوای بگی چیشده...؟
جونگکوک بالاخره دست از دزدیدن نگاهش برداشت و به چشم های نگرانش خیره شد، کاش میتونست بگه همین نگاهش بود که داشت دیوونش میکرد! اما تنها کاری که کرد این بود که باز نگاهش رو ازش گرفت و سرش رو برگردوند و به نقطه ی نا معلومی خیره شد.
- هی ... جونگکوکا... نمیخوای باهام حرف بزنی...؟ بگی چیشده...؟
همین لحن صدا کردن اسمش اون رو به جنون رسونده بود! همین نگرانی هاش بود که قلبش رو زیر رو کرده بود! کاش میتونست بگه حتی با تو نفس کشیدن هم برام سخته...!
تهیونگ که از سکوت ادامه دار جونگکوک خسته شده بود، خرگوش عروسکی ای که جونگکوک اون رو توی رستوران جا گذاشته بود رو روی پاش گذاشت و گفت:
- دیشب خیلی ناراحت شد وقتی گذاشتی رفتی...
تهیونگ آهی کشید و همونطور به جونگکوکی که حتی به عروسک هم نگاه نمیکرد خیره شد، نمیدونست منظور از حرفش خودش بود یا اون خرگوش پارچه ای!
نگاهی به دفتر طراحی های جونگکوک که باز اون رو جا گذاشته بود انداخت و دستش رو جلو برد و دفتر رو به سمت جونگکوک گرفت:
- اینو هم تنها گذاشتی... اینم وقتی اونروز تنها موند خیلی ناراحت شد...
جونگکوک بالاخره سرش رو به سمت تهیونگ برگردوند و نگاهی به دفترش که تهیونگ به سمتش گرفته بود انداخت.
آروم دستش رو جلو برد و دفتر رو ازش گرفت و زمزمه وار گفت:
- ممنون...
تهیونگ که داشت از این سکوت و حال جدید جونگکوک دیوونه میشد کلاه لبه دارش رو از روی سرش برداشت و کلافه چند ثانیه ای رو به جایی غیر از صورت جونگکوک خیره موند، نفس عمیقی کشید و برای اینکه بتونه این جو رو عوض کنه باز هم تلاش کرد:
- انتظار داشتم حداقل یه ردی از خودم بین اون برگه ها ببینم...
جونگکوک با شنیدن این حرف سرش رو بلند کرد و بالاخره به چشم های تهیونگ خیره شد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- خب ...تو هیچ وقت یه رهگذر نبودی...
تهیونگ با شنیدن این حرف نفس بریده ای کشید و نگاهش رو از جونگکوک گرفت:
- خب اگه مثل اونا نیستم... نمیشه بهم بگی چرا اینطوری شدی...؟
دوباره به سمتش برگشت و به چشم هایی که برق توشون رو به راحتی میتونست تشخیص بده خیره شد و زمزمه وار گفت:
- اینطوری برم... بازم مثل دیشب خوابم نمیبره...
جونگکوک که نمیدونست چرا باز بغض کرده بود سریع نگاهش رو از تهیونگ گرفت و لبش رو گزید، چی میگفت؟ اون خودش هم نمیدونست... یا شاید نمیخواست قبول کنه! یا شاید هم قبول کرده بود و جراتش رو نداشت...
سرش رو پایین انداخت و با صدای گرفته ای که به خاطر بغضی که کنج گلوش نشسته بود میلرزید گفت:
- میگم... ولی.... میشه هر وقت که... تونستم...؟
تهیونگ آهی کشید و سرش رو پایین انداخت، نمیتونست این صدا و این لحن رو بشنوه و باز هم ازش بخواد تا مشکلش رو بگه!
- باشه... ولی باید بگی...
جونگکوک آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و تهیونگ دوباره به سمتش برگشت:
- این که چقدر بخوای طولش بدی بستگی به خودت داره... اگه دوست داری منو از نگرانی بکشی میتونی کلی لفتش بدی...!
جونگکوک با شنیدن این حرف و تکون خوردن دوباره ی قلبش چشم هاش رو محکم بست و دست هاش رو مشت کرد و عاجزانه گفت:
- میشه... خواهش کنم... اینجوری حرف زدنو تمومش کنی...؟
تهیونگ با شنیدن این حرف چند ثانیه ای توی سکوت بهش خیره موند، نمیدونست از شنیدن این حرف ناراحت شده یا از حال و روز جونگکوک ناراحت تر شده! نگاهش رو ازش گرفت و بعد از مکث نسبتا طولانی ای گفت:
- باشه... فکر کنم نباید میومدم...
تهیونگ کلاه لبه دارش رو روی سرش گذاشت و از جاش بلند شد و به سمت جونگکوک که متعجب بهش نگاه میکرد برگشت:
- اگه دوست داشتی میتونی منو از نگرانی در بیاری... وگرنه ...
تهیونگ آهی کشید و دست هاش رو داخل جیب پالتوش فرو برد و گفت:
- هووف... هیچی... میرم که کمتر اذیت شی...
جونگکوک که از شنیدن این حرف ها شوکه بود سریع بلند شد و بازوی تهیونگ رو که میخواست از اونجا بره رو گرفت:
- منظورم... این نبود...
تهیونگ باز به سمت جونگکوک برگشت و به چشم های لرزونش خیره شد:
- تو که چیزی به من نمیگی... منظورتو از کجا باید برداشت کنم...؟
جونگکوک نفسش رو توی سینش حبس کرد و سرش رو پایین انداخت و لبش رو میون دندون هاش گزید و زمزمه وار گفت:
- گفتم که... بهت میگم... ولی الان نه!
تهیونگ آهی کشید و دست جونگکوک رو که هنوز بازوش رو گرفته بود رو از خودش جدا کرد و قدمی عقب رفت:
- خیلی خب... منتظر میمونم! تا هر وقت خواستی بگی...
چند ثانیه ای همونطور به جونگکوکی که حتی قصد نداشت سرش رو بلند کنه تا بهش نگاه کنه خیره شد و در آخر قدمی عقب تر برداشت و به سختی نگاهش رو ازش گرفت و از اونجا رفت...
...........
2018/12/28
با شنیدن صدای باز و بسته شدن در حتی سرش رو برنگردوند. چه فایده ای داشت؟ اون منتظر کسی که به گفته ی دکتر خیلی انتظار کشیده بود نبود! توی اون لحظات تنها میخواست پلک هاش رو روی هم بزاره تا شاید باز هم تصویر فرد دوست داشتنیش جلوی پرده ی چشم هاش شکل بگیره!
میتونست حدس بزنه بهش نزدیک تر شده اما باز هم نمیخواست نگاهی بهش بندازه! دیدنش حالش رو بهتر نمیکرد تنها همه ی درد هاش رو بهش یاداوری میکرد! با پخش شدن صداش توی گوش هاش پلک هاش رو بست و سعی کرد هر طوری که هست بهش بفهمونه توی اون لحظات علاقه ای به دیدنش نداره:
- حالت خوبه...!؟
چه سوال مسخره ای! واقعا از نظر اون حالش خوب بود؟ حال و روزش معلوم نبود؟ توی اون لحظات فقط دلتنگ خلسه ای بود که ازش بیرون اومده بود! تا دیروز حال خوبی داشت اما الان نیازی به این حال نداشت و دلتنگ گذشتش بود!
یونا قدمی جلو تر گذاشت و بالای سر جونگکوک ایستاد و در حالی که سعی میکرد بغضش رو مهار کنه گفت:
- تا دیروز به معجزه اعتقاد نداشتم...
یونا نفس عمیقی کشید و دست هاش رو بهم قفل کرد و با صدای لرزونی گفت:
- دیروز تا بهت اون خبرو دادم... وقتی داشتم باهات حرف میزدم... پلکات خیس شدن... بعد چند ماه بالاخره بهوش اومدی...
جونگکوک که نمیدونست از چی حرف میزنه پلک هاش رو باز کرد و نگاه تهی و خالی از هر احساسش رو به چشم های بارونی یونا دوخت، یونا که لبخند محزونی روی صورتش شکل گرفته بود با صدای خفه ای گفت:
- تهیونگ... برگشته...
.............

-3101- | Vkook | Completed Where stories live. Discover now