TWO

1K 232 36
                                    

هری وقتی که از خواب بیدار شد نه احساس مضخرفی داشت نه خوب....که با این اوکی بود. از جاش بلند شد و لباس هایی که انتخاب کرده بود رو پوشید. یه شلوار جین خاکی، یه تیشرت سفید با طرح های چاپ شده روش و ونس های مشکیش.بعدش کمی دئودورانت به خودش زد قبل از اینکه از پله ها پایین بیاد و بفهمه که مادرش باز هم زود رفته.

کمی وافل توی تُستِر ریخت و یک لیوان آب رو یه نفس خورد. کوله پشتی اش رو برداشت. آهی کشید و کاغذ روغنی ای برداشت ،وافل ها رو توی اون گذاشت و راهی مدرسه شد.

                                  ***

وقتی که در مدرسه بود به سمت دوستش لیام که کنار لاکرش ایستاده بود رفت.
"هی" با یه لبخند‌ کوچیک بهش گفت.

لیام هم سلام ارومی بهش گفت و آنها شروع به رفتن به سمت اولین کلاسی که باهم دارن کردن و کمی راجب اینکه کارهاشون رو انجام دادن یا لیام هنوز هم در حال برنامه ریزیه که بره پیش‌ نایل که معلوم شد اون اینکارو کرده ،صحبت کردن.

بی نهایت ساعت طول کشید تا زمان مدرسه تموم شد و اخر هفته شروع شد که هری به خاطر اینکه بره پیش نایل عصبی و مضطرب بود از اونجایی که هر لحظه متوجه احساساتش به لویی می شد. مثل این بود که شکمش در حال پیچیدن و آماده لبریز شدن بود از اونجایی که توی شکمش داشت پاستا درست میکرد(یعنی همون شکمش می پیچه :/).

وقتی رسید خونه، مادرش روی مبل مشغول خوندن کتاب بود. "سلام مامان" با خوشحالی گفت و به سمتش رفت و یه بوسه کوچیک روی گونه اش زد.
"چی ازم میخوای؟" مادرش گفت و یکم خندید.
هری خندید، کنارش نشست. "میشه من رو توی پنج دقیقه اینا برسونی خونه نایل؟" اون پرسید. "لطفا؟"
مادرش سرشو تکون داد و هری از هیجان از جاش پرید.

"مرسی"قبل از اینکه به سمت اتاق برای جمع کردن وسایلش ، که در واقع هر هفته انجام میده، بره گفت‌. (یعنی هر اخر هفته خونه یکی از دوستاش هست)

چندتا شلوار جین، یه سری تیشرت و سوییشرت های ساده ، شارژر موبایلش , شلوار ورزشی(شلوار راحتی)، و هدفون رو برداشت و جمعشون کرد.

سپس گوشیش رو برداشت و به نایل پیام داد که تا حدود ده دقیقه دیگه میرسه اونجا. یه دئودورانت اضافه هم برداشت و توی کیفش چپوند قبل از اینکه دوباره پیش مادرش بره.

"حاضری؟" مادرش پرسید و اون سرشو تکون داد و به سمت ماشین رفت.

                                     ***

هری در کمترین زمان جلوی خونه نایل رسیده بود."ممنون" اون به مادرش‌ زمزمه کرد قبل از اینکه از ماشین پیاده بشه و رفتن مادرش رو نگاه کنه.

به سمت در رفت و چند تقه به آن زد. آماده بود که برای نایل یه قیافه احمقانه بگیره ولی به جاش وقتی در باز شد، یه صورت بزرگ تر با قیافه فرشته مانند جواب داد.هری نفسش توی سینه اش حبس شد.

The Mind Games | L.SWhere stories live. Discover now