ELEVEN

716 172 106
                                    

های گایز❤
ووت و کامنت یادتون نره🌻
کامنت زیاد بزارید*-*

****

هری عصر روز یکشنبه به خونه برگشت، مادرش رو دید که در آشپزخونه نشسته بود و کتاب میخوند.

"سلام."هری با لبخند گفت و به سمتش رفت و بغل کوچیکی بهش داد.

"سلام عشق، آخر هفته ات چطور بود؟"مادرش پرسید، سرش رو از کتابش بالا آورد و به پسرش که اومد رو به روش نشست لبخند زد.

هری شونه هاش رو بالا انداخت" خوب بود."

"لویی چیکار کرد؟" کتابش رو بست و به هری خیره شد.

هری چشم هاش گشاد شد. اون میدونست که هری گی هست ولی از کجا میدونست که لویی رو دوست داره؟

"می دونستی؟" هری با شوک پرسید.

"البته که می دونستم،مخصوصا وقت هایی که از خونه نایل بر می گشتی و همه اش راجب اینکه چی پوشیده بود، چی بهت گفت و چیکار کرد حرف‌ می زدی. اخیرا این کار رو نمیکنی ولی خب این یکم زیادی واضح بود." مادرش با خنده گفت و صورت هری قرمز شده بود.

"خدای من، من واقعا این کار رو کردم؟" هری‌گفت و صورتش رو بین دست هاش گرفت.

"این کیوته! خب حالا بگو ببینم چی شده؟" و فشار ملایمی به بازوی هری وارد کرد.

"اوه مامان...من رو بوسید، بیشتر از یه بار." هری سرش رو بلند کرد و اعتراف کرد.

مادرش نفس بریده ای کشید." پس چرا راجبش خوشحال به نظر نمیای؟"

هری آهی کشید." اولین بار توی دستشویی مدرسه بود، و بقیه اش توی خونه اش وقتی که پسرا خواب بودن، و آخرین بار دیروز بود که بعدش بهم گفت این دیگه هیچ وقت اتفاق نمی افته." با ناراحتی توضیح داد.

مادرش آهی کشید ، بلند شد و به سمتش رفت و بغلش کرد."‌متاسفم عشق." گفت و گونه اش رو بوسید.

****

دوشنبه صبح بود و هری به طرز شگفت آوری صبح خوبی داشت. قهوه اش خوب بود، به موقع بیدار شده بود، و لباس مورد علاقه اش آماده برای پوشیدن بود.

الان جلوی کمدش ایستاده بود، آه عمیقی کشید چون که نمیخواست به کلاس بره. نفس عمیقی کشید قبل از اینکه در کمدش رو ببنده.

"هی!" هری شنید که کسی داد زد.

میدونست که با اون نیستن ولی به هر حال برگشت و با پسر چشم قهوه ای که چند روز پیش آشنا شده بود رو به رو شد.

"هی ایان." به نرمی گفت.

"صبح ات چطور بود؟" ایان با لبخند پرسید و دستش رو روی شونه هری گذاشت.

"خوب بود. برای تو چی؟" هری جواب داد؛ زیاد خوشش نمی اومد که بقیه بهش دست بزنن.

اون ها یه مکالمه کوچیکی رو ادامه دادن تا وقتی که هری چرخید و لویی رو دید که به سمتش میاد.

The Mind Games | L.SOnde histórias criam vida. Descubra agora