SIX

810 206 49
                                    

ووت و کامنت یادتون نره🍭💙

****

هری بقیه قهوه اش رو در راه کلاس دومش تموم کرد و خیلی به خاطرش (قهوه) ممنون و خوشحال بود چون بدون اون احتمالا همین الان خوابش می برد. صبح امروز نتونست تو خونه قهوه بخوره. صبح دیر از خواب بلند شد و آلارم صبح زنگ نخورد چون به جای ۶ صبح ، اون رو روی ۶ بعد ازظهر تنظیم کرده بود.

به راحتی میشه گفت این یکی از احمقانه ترین لحظه های زندگیش بود.

صدای زنگ رو شنید و به خودش اومد،کتاباش رو توی کیفش چپوند قبل از اینکه کیفش رو بندازه روی شونه اش و از در خارج بشه.

مخلوق شیرین رو دید و آرزو کرد که اون توی راهرو به سمتش بیاد. طبق معمول با چشماش سریع بدنش رو دید زد تا اینکه روی پیراهنی که پوشیده بود متوقف شد. نفسش بند اومد و تقریبا داشت بیهوش می شد.

این پیراهنی که تن لوییه پیراهن خودش بود که چند سال پیش‌گرفته بود . نتونست چشم هاش رو از پسر بزرگتر که داشت از کنارش می گذشت بگیره. لویی بهش نگاه بدی انداخت و با گستاخی به شونه اش تنه زد.

هری برگشت تا به پسر رویاهاش نگاه کنه،پسری که باعث میشه قلبش از کار بیفته و در عین حال هم اذیتش می کنه.

"خیلی گیج کننده است...اون لباس من رو پوشید، گفت من رو دوست داره، به من گفت کیوت،ولی هنوز هم طوری رفتار می کنه که انگار از من بدش میاد." هری با خودش فکر کرد.

سرش رو تکون داد قبل از اینکه به جلو نگاه کنه و اتفاقی به یه نفر برخورد کنه و کتاب هاشون به زمین بیفته.

"اوه شت ، ببخشید!" هری سریع معذرت خواهی کرد و خم شد تا کمک کنه کتاب های اون پسر رو که ریخته جمع کنه.

"مشکلی نیست." صدای بمی رو از بالای سرش شنید که این رو گفت.

به بالا نگاه کرد و دید که  پسر زیبا و جذابی با چشم های درشت قهوه ای رنگش داره بهش نگاه می کنه و باعث شد که هری نفس عمیقی بکشه.

"تو خیلی....کیوتی."پسر با لبخند بهش گفت.

این حرف هری رو غافلگیر کرد و نزدیک بود که در راهرو به زمین بیفته و به چند نفر دیگه هم برخورد کنه از اونجایی که خم شده بود تا کتاب ها رو برداره.

"عام..م-ممنونم؟" هری تقریبا سوالی گفت. به سرعت از جاش بلند شد، کتاب های اون پسر رو بهش داد و لبخند زد.

"من ایانم."پسر گفت. " توی کلاس انگلیسی و زیست با هم هستیم، هری بودی؟" گفت و سوال کرد تا ببینه اسمش درسته یا نه.

The Mind Games | L.SWhere stories live. Discover now