TWENTY-FOUR

613 142 67
                                    

هِلوو😂

ووت و کامنت یادتون نره بوس
****

*Harry*

وقتی که کلمه عاشقتم از زبون لویی بیرون اومد، هری احساس کرد که ذوب شده. مثل این بود که الان روی ابر هاست، یا زیر آبه، یا کل وجودش تبدیل به پروانه شده.



می دونست که عاشقشه، البته که می دونست. چند ساله که دوستش داره. لویی باعث میشه که بدون هیچ دلیلی ضربان قلبش محکم توی سینه اش بکوبه،
کف دست هاش عرق کنه و به خاطرش ضعف کنه.

البته از نوع خوبش. عاشقش بود....بیشتر از هرچیزی.


"می تونیم یکم چرت بزنیم؟"پرسید، پتو رو از رو تخت برداشت و روی جفتشون کشید و به چهره خسته لویی نگاه کرد.


"آره لطفا." لویی خندید، خودش رو به سمتش کشید و همدیگه رو بغل کردن و جفتشون آهی کشیدن.



هری هنوز مثل احمقا لبخند روی لبش بود. همه رویاهاش به حقیقت پیوسته بود. از اولین باری که لویی رو دیده بود منتظر این روز بود و راجبش رویا پردازی کرده بود. اینکه یه روز بتونه لب های صورتیش رو ببوسه، بغلش کنه، روی پاهای خوشگلش بشینه. و ....الان می تونست.



هر موقع که به این موضوع فکر می کرد ضربان قلبش میلیون ها بار بیشتر می کوبید.
"عاشقتم." زمزمه کرد و چشم هاش بسته شد.



*****

وقتی که هری از خواب بیدار شد، به نظر می رسید که بیرون تقریبا تاریکه. برگشت و دوست پسر زیباش که خوابیده بود و صداهای ریزی از لب هاش خارج می شد رو دید. گوشیش رو از گوشه بالای تخت برداشت تا ساعت رو چک کنه.



5:34 دقیقه صبح.


لعنتی چقدر خوابیدیم.


به آرومی خودش رو از لویی جدا کرد، تلاش زیادی کرد که بیدارش نکنه. می دونست که نمی تونه دوباره بخوابه و الان تلاش کردن برای خوابیدن بی فایده بود.



به نظر می رسید که موفق شده که لویی رو بیدار نکنه، اون فقط کمی تکون خورد و غلت زد و دوباره به خواب عمیقش ادامه داد.



با علاقه بهش لبخندی زد قبل از اینکه باکسر، ی شلوار راحتی و تیشرتش که تقریبا پشت و رو بود رو بپوشه.


قفل در اتاق رو باز کرد و در حالی که خمیازه می کشید به راهرو رفت‌. زمانی به خودش اومد که دید به سمت آشپزخونه رفته و داره برای خودش قهوه آماده میکنه.

The Mind Games | L.STempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang