THREE

864 223 32
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه:))💞
*****

وقتی هری بیدار شد ، نمی خواست چشم هاش رو باز کنه اما با حجم نوری که از پنجره می تابید، می دونست که مجبوره بازشون کنه و بلند شه.

چشم هاش رو مالوند، یکم به بدنش کش و قوس داد قبل از اینکه بشینه و نگاهی به اطرافش بندازه. اتفاقات دیشب براش تداعی شد همینطور که دستش رو به لبش می برد و انگشتاش رو روی لبش فشار می داد، جایی که دیشب انگشت های لویی روش بود.

"هی، حالت خوبه؟" یه صدا ازش پرسید، باعث شد هری کمی از جاش بپره چون اون نمی دونست تنها نیست. برگشت و نایل رو دید که روی تختش مشغول بالا و پایین کردن صفحه گوشیش بود.آه کشید.

"اره، فقط هنوز خستم" و خنده ی الکی ای کرد.دید که نایل سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد.

بلند شد و یه بار دیگه به خودش کش و قوسی داد. به بیرون از در که نیمه باز بود نگاهی انداخت،بیرون رفت و توی چارچوب در ایستاد قبل از اینکه نگاهی به کاناپه بندازه و صدای ضعیفی از تلویزیون بشنوه. دید که لویی اونجا نشسته و بهش خیره شده. سوالی بهش نگاه کرد قبل از اینکه به پایین و جایی که لویی بهش خیره شده بود نگاهی کنه ، نفسش برید چون فقط باکسر تنش بود.

هری به سرعت برگشت و به سمت اتاق نایل دوید و در رو بست، حتما لباس هاش رو وقتی خواب بوده از تنش دراورده.

"یه اطلاع میدادی که من تقریبا لختم بد نبود ،نایل"هری گفت در حالی که داشت به دوست خنده رو اش نگاه می کرد.

"اینجوری بامزه تره" نایل خندید قبل از اینکه توجه اش رو دوباره به گوشیش بده.

هری چشم هاشو چرخوند و بعدش یه دست شلوار راحتی و یه تیشرت، همینجوری برداشت ک حتی مطمئن نبود برای خودشه یا نایل. دوباره از اتاق بیرون رفت و به لویی با لبخندی مضطرب نگاه کرد.

لویی بهش نگاه عجیبی انداخت قبل از اینکه دوباره به سمت تلویزیون برگرده. هری گیج شده بود ولی اونجا رو ترک کرد تا بره به آشپزخونه و برای خودش قهوه درست کنه.

لیام با لباس های بیرونی اومد و به هری لبخند زد.
"هی مرد، من باید به پارتی تولد خواهرم برم ، ولی شاید فردا برگردم یا هفته دیگه وقت‌بگذرونیم؟"لیام گفت، و توجیه کرد که چقدر احساس بدی داره که نمی تونه باهاش وقت بگذرونه.

هری سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد، درکش می‌کرد.

"باشه، بعدا می بینمت" بهش لبخند زد و یه بغل به دوستش داد قبل از اینکه لیام از خونه بره بیرون.
بعد از اینکه لیام رفت هری به اطراف نگاه کرد و لویی رو دید که بهش خیره شده،‌انگار که آزرده شده باشه.

"یه اتاق بگیرید" لویی زیر لب گفت.

"چی؟" هری پرسید ، سردرگم بود که چرا لویی ناراحت به نظر می رسید.

The Mind Games | L.SWhere stories live. Discover now