*y/n* part:
شب های با هم بودنمون چه زود گذشت. تو همیشه قصه شازده کوچولو رو برام تعریف می کردی و من رو با ضربان قلبت به دست خواب می سپردی؛ و این من بودم که در آغوش تو به خواب فرو می رفتم.
همیشه می پرسیدم اگر که منم مثل گل شازده کوچولو بودم، تو هم من رو می ذاشتی و میرفتی؟ و جواب تو فقط یه چیز بود:
من کسی رو که اهلی کردم هرگز از دست نمیدم.
و حالا به چهره پردردی توی آیینه خیره شدم ؛ دختری رو می بینم که عاشق تر از لیلی مجنونش رو می پرستید. اما
الان اون دختر خُرد شده و به خُرده های خودش نگاه می کنه. این که چطور شکست؟ و لبخند دردناکی رو به دختر مقابلش
هدیه داد. یه لبخند شکننده و ظریف. فریاد می زنم که عشق سوزنده ست، ترشه؛ چطور گذاشتی که لهت کنه؟ میدونی چه جوابی داد؟
می گفت عشقشون مثل سمفونی بود که دخترک اون رو با یه اشتباه از بین برد و به جای این که دست همو بگیرن و دوباره بنوازن مجنوننش تک تک نت ها رو زیر پاش له کرد و رفت.....با تمام وجودم به اون انعکاس تو خالی خیره شدم. آره اون دختر خودم بودم ولی یه تفاوتی داشتم. می دونی چی؟ من من بودم اما منِ بی تو! دوساله که گذشته و این دخترِ خیره به من همون دختر دوسال پیشه. باید چی کار کنم؟ چه راهی رو باید برای راحت شدن از دستش انتخاب کنم؟
با تمام وجودم می خوام که توسط این جسمِ سیاهِ فلزیِ تویِ دستم به خواب برم تا شاید اونجا بتونم پیدات کنم و از دور با عشق نظاره گرت باشم.
نظاره گر تک تک اون لبخندهات، زیبایی هات، اشک هات و هزاران چیز مربوط به تو . فقط و فقط تو! حالا میخوام به این سمفونی خفه شده درونت پایان بدم. فقط فریاد میزنم و دیگه آغوشی نیست که آرومم کنه.
مگه نگفتی من کوچولومو ول نمیکنم؟ پس چرا با بیرحمی تمام من رو اهلی خودت کردی و رفتی؟ فقط راوی داستان دیگران بودنو بلد بودی نه؟ پس چرا نتونستی قصه خودمونو اونطوری که بود روایت کنی؟
حالا درک میکنم که چرا این داستان من رو همیشه به یاد زندگیمون می انداخت! میدونی چرا؟ چون من دقیقا همون گل سرخ داستانیم که اون همه خار محاصرش
کردن و تو مدام ازش حرف می زدی.
با به یاد آوردن دیالوگ شازده کوچولو دوباره اشک هام روانه صورتم شد.....
شازده: خیلی خجالت آوره که دو نفر عاشق هم دیگه میشن! اما اونا خیلی جوونن و نمی تونن معنی عشق رو بفهمن. منم
هنوز خیلی جوونم که بخوام عاشق شم!
اما خودشم می دونست که چیزی درونش شاید اون ته ته دلش اشتباهه و برای همین از روباه سوالی پرسید......
شازده: از کجا بفهمم وابسته شدم؟
روباه: تا وقتی هست نمیفهمی!
الان دیگه بهش پی می برم. تو هم اونو میفهمی؟ درکش می کنی؟
من وابسته ات شدم، بهت عشق ورزیدم و حالا با جای خالیت رو به رو هستم. ما نفهمیدیم کجای زندگیمون ایستادیم.
نفهمیدیم که مشکلمون چی بود. شاید باید زود تر میرفتی! شاید باید زود تر فکر می کردیم! مشکل ما این بود که سعی در عوض کردن هم داشتیم. من می خواستم تو همون شاهزادۀ رویاهای من باشی. توقع زیادی بود مگه نه؟
مشکلمون این بود....این که نمی دونستیم داریم توی واقعیت زندگی می کنیم. من با تو زندگی نمی کردم تو هم همینطور. من و تو با وجود خیالی هم دیگه می زیستیم. با یه تویِ ساختگی!
عشق یعنی درک متقابل ما از هم. یعنی پذیرش هم نه ساختن هم. اما چه دیر فهمیدیم. چه دیر فهمیدیم دنیایی که باهم
ساختیم زره زره از هم جدا شد.
من دیگه برای خودم ملکه شده بودم و قانون وضع می کردم و تو هم برای دنیای خودت پادشاهی می کردی؛ همین شد نقطه تقاطع زندگیمون. الان چی کار کنم؟ باز هم پادشاهی دنیای بدون تو! شاید باید خاطراتم رو به دریا بسپارم تا ببلعه و درون خودش حل کنه! اما.... خاطرات از بین نمیرن بلکه با اون آدم سال ها می مونن و زندگی می کنن.
در چه حالی؟ من که با تَلی از خاکستر وجودم رو به رو هستم.
قبل از هر تصمیم اشتباه دیگه ای دوباره فکر میکنم. دوباره و دوباره برای بار هزارم خاطراتمون رو مرور می کنم. شاید دنبال مقصر میگردم اما ..... بی توجه به محیط اطرافم روی تخت دراز می کشم. تا بهتر بتونم خاطراتمون رو بدون تو ورق بزنم.
یادمه هر صبحی که بلند می شدی......
*فلش بک*
آروم آروم مثل همیشه سمت تخت اومدم تا بیدارت کنم.
-کوکی؟ کوکی شیرین من بلند شو!
کوک: میدونی؟
-چی رو؟
کوک: آدما باید به عشق چیزی بلند شن حتی اگه یه چیز کوچیک باشه!
-چرا؟
کوک: چون نشون دهنده حیات انسانه.
-یعنی چی؟
کوک: یعنی اگه اون آدم دلش بخواد بخوابه و عشقی نداشته باشه یه آدم مرده ست.
-یعنی چی؟
کوک: یعنی این که آدم باید به عشق یه فرشته کوچولو مثل تو از خواب بلند شه!
خندیدی و لپم رو کشیدی و گفتی: بگو ببینم بیبی گرل ،تو با عشق چی .....نه بهتره بگم کی بلند میشی؟
-اممممم.....
کوک: چی؟
-فهمیدم!
با همون قیافه سوالیش نگاهم می کرد که تصمیم گرفتم یه کم اذیتش کنم.
-گوشیم!
کوک : چی؟
-گوووووووششششیییم.
تو دنبالم دویدی و فقط صدای جیغ هامون خونه رو پر کرده بود.
کوک: که حالا گوشیت عشقته؟
-کوک بسته دیگه غلط کردم. اصلا من تسلیم!
یهو سمتم دویدی وگرفتیم و اون جسم کوچیک من بود که زیر اون خنده های خرگوشیت شکنجه می شد.
*پایان فلش بک*
سه ماه اول زندگیمون خیلی خوب بود تا اینکه با تنش رو به رو شد.
قصه درست از جایی شروع شد که تو فکر کردی من یه دخترم مثل بقیه درصورتی که نبودم کوک! شروع کردی به
آنالیز کردن من . منو با بقیه مقایسه می کردی ونفهمیدی که فرق داشتم. با همه کاستی هام بازم برای تو فرق داشتم.
یادمه که شازده کوچولو بعد از ترک گلش و البته سیارش، بعد هزاران ماجرا به باغ پر گلی رسید تا اینکه هزاران گل شبیه
گل خودش پیدا کرد وبا خودش گفت:
-پس گل من متفاوت نیست. اون دروغ گفته. اون گفت که یه گل نایابه. من اون همه ازش حفاظت کردمو اون به من
دروغ گفت! گفته بود که مثل خودش تو هیچ سیاره ای پیدا نمیشه؛ اما حالا هزاران گل مثل اون تو این سیاره عجیب هست.
روباه: زمانی که برای اون گل گذاشتی نشون میده که اون گل واقعا برای تو یگانه ست!
اشک از روی گونه هام سُر می خورن و روی تخت می ریزن. باید بیشتر بررسی کنم. درسته که دیر شده ولی اون موقع من و تو فقط به فکر لجبازی بودیم نه به فکر مرهمی برای زخممون. زخمی که عمیق تر شد و دوباره داره سر باز میکنه. شاید من این بار باید جلوش بایستم.
تو ترکم کردی. درست مثل شازده کوچولو!
*فلش بک*
از سرکار اومدی. من رو برانداز کردی وگفتی: ملکه کوچولوی من چه خوشگل شده!
منم آروم اومدم سمتت و یه بوسه روی لبهات کاشتم.
-بانی من چطوره؟
بغلم کردی وگفتی: بریم؟
-بریم.
با عجله به سمت مخفیگاهمون رفتی و منم همراهیت کردم. شب ها باهم توی این بی کران آبی سِیر می کردیم. انگار
در دنیایی فارغ از سختی ها به دنبال باهم بودن می گشتیم. قهوه های تلخ اما شیرین در کنار تو حسی عجیب به من منتقل می کرد. حسی وصف ناپذیر. قهوه های هرشب گرم بودن مثل آغوش تو. پر از شور و حرارت بودن مثل عشق بازی های ما.پر از نباید ها مثل بوسه های تو.
کوک : ا/ت !
-بله کوکا؟
کوک:ازت چیزی میخوام ولی میشه مخالفت نکنی؟
-چی شده؟
کوک: میشه شب رو همین جا زیر این پرستاره های زیبا ولی بی سقف بخوابیم؟
-مریض میشی کوک. بچه شدی؟
کوک : تو روخدا.
-باشه خودتو لوس نکن که می خورمت بانی کوچولو! میرم پتو بیارم. ولی کوک میگم که این کار نیمه تمومت با من میخواد کجا تموم شه؟ اونم وقتی که دل منو بردی؟
کوک: اینجا بهتره. میخوام بهترین شبو برات زیر این همه ستاره بسازم.
چشمکی زدم که از چشمش دور نموند و رفتم تا پتو ها رو بیارم.
-کوکی اومدم!
اما تو نبودی. تقریبا همه جا رو داشتم برای ستاره پرنورم رصد میکردم که یهو از پشت دستات دور کمرم حلقه شد و چی بهتر از گرمای وصف ناپذیر انگشت هات؟
آروم بوسه هاتو روی لبم می کاشتی و نشون مالکیتت رو روی تمام تنم می ذاشتی و منم با لذت چشمام رو بستم.
حال عجیبی بود! هوا سرد بود و با لمس بدن های عریانمون گرما رو می شد احساس کرد.
*پایان فلش بک*
همه چیز از اون شبی شروع شد که تو اومدی و عوض شدی. یادت رفته بود همه آدما کامل نیستن حتی خودت! همه چی از شبی شروع شد که سلام های گرممون دیگه شنیده نمی شدن و سرما خونه رو فرا گرفته بود. مرزی که به تدریج توسط خودمون کشیده شد و هیچ وقت شکسته نشد.
چرا من این مرزو نشکوندم؟ چرا تو غرورت رو کنار نگذاشتی؟ چراشدیم آدم های خالی از احساس؟
به یاد شبی افتادم که تو با لباس سیاه و من با لباس سفید جلوی هم ایستاده بودیم. نه تو اونقدر سیاه بودی نه من اونقدر سفید. ما فقط آدم هایی خاکستری از جنس بلور بودیم!
*فلش بک*
در خونه به شدت باز شد. غیر عادی بود، خشم برای کوکی شیرین من زیادی غیر عادی بود ولی شاید ما شناخت درستی از هم نداشتیم.
-سلام!
کوک: سلام!
با سردی جوابمو دادی. دیگه عادی شده بود اما اون شب فرق می کرد. من اون شب میخواستم قدمی برای رهایی از بندهامون و البته با هم بودن بر دارم که شاید تو هم برداری و تلخی بینمون از بین بره اما........
تو افکارم غرق شده بودم که با داد ناگهانیت به خودم اومدم. دیشب تولدت بود و ما وانمود میکردیم که مرزی نیست و فاصله ای برای دور شدن از هم نداریم. چشممو بستم و باز کردم و حالا تو عصبی به صورت من خیره شدی.
کوک: دیشب چه غلطی کردی؟
-م ..منظورت چیه؟
کوک: منظورم ها؟ من خرم ا/ت؟
-بگو چی شده! من واقعا نمی فهمم!
کوک: حالا دیگه برای من اونم جلوی خودم هرزه بازی درمیاری؟
-چی شده؟ این حرفا چیه میزنی؟ توهم زدی؟
با سوزش صورتم چشمامو بستم. چ ..... چچی؟ اون منو زد؟ با این فکر تمام رویاهام درموردش نابود شد و با اشک بهش خیره شدم:
-تو.....تو منو زدی؟
کوک: اون مرتیکه هیز که باهاش هر هر میکردی رو میگم . چی بهت گفت که از خنده براش ریسه میرفتی؟ ها؟
-خفه شو سادیسمی عوضی! درست صحبت کن!
با احساس درد، دوباره چشمام بسته شد و بیشتر از قبل گریه هام شدت گرفت:
-کوک! باشه باشه عصبی نشو. اون .... اون داییم بود که از خارج اومده بود. به خدا که هیچ رابطه ای جز این بین ما نیست.
کوک: پس اون هرهر کرکرت برای چی بود؟
-یه جک گفت منم خندیدم همین. اصلا از خودش بپرس.
کوک: میخوای از یکی هرزه تر از خودت بپرسم؟
-کوک....
کوک: خفه شو! گمشو برو تو اتاق.
-نمیرم! میخوای چه غلطی کنی؟
با پرت شدنم سمت میز شیشه ای جیغ کشیدم وبا احساس درد توی قفسه سینه ام توی تاریکی فرو رفتم.
*kook*:
هیچی نمی فهمیدم. حس این که با کسِ دیگه ای باشه عصبی ترم میکرد. درسته که یه مدته رابطمون سرد شده ولی اون هنوز مال منه. صحنه های دیشب هی جلوی دیدمو می گرفت و منو عصبی تر از اونچه که بودم می کرد. فکر بودنش با یکی دیگه بهم حس جنون می داد. باید تقاص پس بده. شده مثل هرزه های دیگه ولی من آدمش می کنم. با شتاب، کلمات از دهنم به سمت صورت اون پرتاب می شد.با بغض بهم خیره شده بود. ولی اگه راست می گفت چی؟ نه تحمل چشم های اشکیشو داشتم نه تحمل شنیدن دروغاشو. می خواستم یه طورایی به خودم بقبولونم که داره راست میگه اما ذهن مریضم مدام به سمت بیراهه قدم بر می داشت.
بازم اون صحنه های تکراری عصبیم کرد.
نفهمیدم چطوری دستم با عصبانیت صورتشو لمس کرد. چه اتفاقی داشت میفتاد؟ داشتم زیاده روی می کردم؟ من....من واقعاً زدمش؟! نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم:
اصلا مگه اون فکر کرد دیشب چه بلایی سرت آورده؟
همین یه جمله برای حمله کردنم به سمتش برای تخلیه خشم درونم کافی بود! هیچی دست خودم نبود.... هیچی هیچی! با صدای جیغش به خودم اومدم....
من.... م....من چی کار کردم؟!
می شد رد خون رو از شیشه های خُرد شده تشخیص داد. با عجله به سمتش خیز برداشتم.
نه.... اون ا/ت من نیست!!!!
شیشه توی قفسه سینه اش فرو رفته بود و به سختی نفس می کشید. تمام لباسش خونی بود. سریع به اورژانس زنگ زدم
و کمک خواستم.
بعد از چند دقیقه رسیدن ومن چیزی جز اون تن نحیف و بی جونش نمی دیدم که از من دور تر و دور تر می شد. بالاخره به اتاق عمل رفت و من پشیمون از برخوردم پشت اون دیوار های لعنتی که سعی در جدا کردنم از معشوقم داشتن نشستم و گریه کنان به این فکر می کردم که چی شد که به اینجا رسیدم؟
*Y/n*:
چشمام رو باز کردم. درد شدیدی توی قفسه سینه ام پیچیده بود اما از درد قلبم که بیشتر نبود بود؟ کوکی کجاست؟ من
اینجا چی کار می کنم؟
بعد از کلی فکر کردن همه چیز یادم اومد.دعوای شدیدی که داشتیم و پرت شدن من به سمت اون میز که سرانجام اون شب بود. گریه ام گرفت و درد سینم مجالی به نشستن این مهمون های ناخوانده روی گونه ام نمی داد. چه عجب! یکی تو این همه تنهایی و بی کسی پیدا شد!
دختر سفید پوشی رو بالای سرم دیدم.سریع سمتش برگشتم و گفتم:
-کوک کجاست؟ حالش خوبه؟ کوکی من کجاست؟
با بهت بهم خیره شده بود: کوک کیه؟
-تو رو خدا بگید کوکی من خوبه.
پرستار: کوک کیه عزیزم؟ همون مردی که همراهتون بود رو می گید؟
پس هنوز براش ارزش داشتم که اومده بود. ولی مگه این قلب بی قرار آروم می شد؟
سعی داشت بهم آرام بخش بزنه که با التماس گفتم: میشه.... میشه تزریق نکنی؟
خیره خیره نگاهم می کرد. ولی اون درکی از عشق من نداشت. برای هیمنم گفتم: شاید که این درد بتونه ذره ای از درد قلبمو کم کنه!
درست می دیدم؟ بغض کرده بود؟ یعنی اینقدر ترحم برانگیز شده بودم؟ یعنی اینقدر ضعیف شده بودم؟
کنارم نشست وگفت : اون آقا وقتی دید که حالت بهتره رفت. چیزی شده که اینطور قلبت دردمنده؟
احساس می کردم سال هاست منو میشناسه. یعنی بهش اعتماد کنم؟ خودم که نتونستم درستش کنم ولی شاید اون.....
بی خیال افکار در هم و برهمم شدم و براش تعریف کردم. حالا با هم می گریستیم. بالاخره بلند شد و گفت : به نظرم به یه روانشناس یا یه مشاور خانواده نیاز داری. اون می تونه کمکت کنه. اگه خجالت می کشی من شرایطتت رو براش تعریف می کنم. تنها کاریه که از دستم برای دخترایی مثل تو بر میاد. می دونی هر روز چند تا زن و دختر جوون میارن اینجا که از دست شوهر و پدراشون سیاه و کبود شدن؟ هیچ کدوم جرأت شکایت کردن و رفتن پیش مشاور ندارن. هر دفعه هم وضعشون بد تر میشه. نمی تونم بی تفاوت باشم؛ پس.... پس تو حداقل مثل اونا نباش.
سری به معنای باشه تکون دادم که از جلوی چشمام دور شد.
کمی بعد خانم مسنی نزدیکم شد و گفت: می دونم اوضاع از چه قراره . مایلم از زبان خودتم بشنوم.
ساعت ها براش از درامای زندگیم گفتم از اون اوایل که رابطه خوبی داشتیم تا همین حالا.
مشاور: شرایط روحی همسرت در گذشته چطور بوده؟ بچگیش چی؟ چیزی میدونی؟
-شرایط بدی نداشته. مادر و پدرش عاشق هم بودن که توی یه تصادف کشته میشن و کوک تنها می مونه.
روانشناس: مطمئنی؟
مطمئن نبودم. شاید دروغ گفته بود. ولی نه کوک من دروغ نمی گفت.....اما..... اما اون عوض شده! با نارحتی بهش زل زدم و گفتم :
فکر نکنم.
روانشناس: از حالتش بیشتر برام توضیح بده.
بعد از کلی توضیح دادن گفت: ببین عزیزم! شوهرت دوست داره ولی اون تو رو کامل نمی بینه. برای همین دنبال کسی میگرده که با اون به کمال برسه بلکه خلأ زندگیشو پر کنه. از طرفی هم نمی خواد تو رو از دست بده. کشمکش های درونیش باعث شده که کوچک ترین کار تو در
نظرش بزرگ جلوه کنه و به نوعی دنبال بهانه برای انجام کارش.......
دیگه چیزی نمی شندیم. یعنی انقدر زود خسته اش کردم؟ انقدر که دنبال یکی دیگه باشه؟
به قدری هق هق کردم که دردم لحظه به لحظه بد تر شد تا این که با احساس مایع تلخ و بد مزه سرخی تو دهنم به خواب رفتم.
*one month later*:
بعد از این که مرخص شدم دیگه خبری ازش نداشتم. روی مبل دراز کشیده بودم و به دستم که روزی چفت دستای اون می شد خیره شدم. با صدای در سریع از جام بلند شدم. دیدمش اما دیگه هیچ حسی توی چشمام موج نمی زد.
سریع داخل شد و به اتاقش رفت. یعنی دیگه انقدر بی ارزش شدم که حتی حالم رو هم نپرسید؟ یعنی تو این همه مدت من یه جایی بیرون از قلبش ایستاده بودم و فقط نگاهش می کردم و اونم به زود من رو تحمل می کرد؟ بازم زدم زیر گریه. دیوار بینمون روز به روز قد می کشید .....
*two weeks later*:
دو هفته گذشته بود و کوک عصبی تر از قبل بود در حدی که حتی اجازه مخالفت باهاش رو نداشتم. ازم قول گرفت که بدون اون بیرون نرم. حتی برای خرید یه چیز کوچیک. زندانیم کرده بود اما نمی دونست که من تو وجود اون خیلی وقته زندانی شدم.
همه بهم میگفتن ترکش کن اما اما مگه من توانشو داشتم؟ اگرم می شد اون ولم نمی کرد. کارم شده بود خیره شدن به پنجره و دیدن آدمای مختلف و فکر کردن به این که با هر قدمی که بر میدارن ممکنه سر از کجا در بیارن؟ اگه می دونستن هر قدمشون چه تاثیری روی سرنوشتون
داره قطعا تو برداشتن و شمارش گام هاشون دقت می کردن!
باشنیدن صدای تلفن دویدم و اون رو برداشتم.
-الو؟
-سلام دخترم!
-سلام بابا!
ذوق تمام بدنم رو فرا گرفته بود . شنیدن یه صدای جدید غیر از صدای من و کوک چیز عجیب و جالبی بود اما به ثانیه ای
نکشید که با توضیحات پدرم در مورد وضعیت مامان لبخند روی لبام ماسید.
چند ماه بود که پدر مادرم رو ندیده بودم و مادرم داشت روی تخت بیمارستان جون می داد؟ چه سیاه بختم من!
بدون هیچ فکری لباس تنم کردم و خودم رو به بیمارستان رسوندم.
*kook*:
هر چی زنگ می زدم بر نمی داشت. دیگه نگران شده بودم. می خواستم ببرمش یه جایی برای گردش ولی بر نمی داشت. نکنه رفته بیرون؟ نه اون این کارو نمی کنه . به سرعت سمت خونه حرکت کردم. گوشیمو برداشتم....یه بوق دو بوق ولی بازم برنداشت. نگران رفتم سمت خونه و با دیدن جای خالیش عصبانی شدم و بیرون اومدم.
*Y/N*:
به مادرم که زیر اون همه دستگاه نفس می کشید خیره شدم. نیمه شب شده بود و من حواسم به کوکی که ممکنه
نگران و عصبی بشه نبود . اصلا هزار تا کتک خوردن به دیدن یه لحظه مادرم می ارزید. دستی جلوی صورتم قرار گرفت. با فکر این که شاید کوک باشه ترسیدم و عقب رفتم.با دیدن پدرم نفس آسوده ای کشیدم و گفتم:
+ چیزی شده؟
-کو...... کوک......
+کوک چی بابا؟ چیزیش شده؟
نه! خدایا تحمل یه غم دیگه رو توی این همه بدبختی نداشتم!
YOU ARE READING
Trying to survive
FanfictionName: Trying To Survive _ Empty like me Genre: Romance_ Psychology_ Dram Couples : Jung Kook & girl _ Kim Taehuyng & girl_ Zain & girl_ Shawn & Camila Season: 1_5 Up time: Wednesday or Friday Channel: @IMAGINATIONS_BTS ...