با چشمانی غبارآلود به جای خالی مقابلم زل زده بودم.
یعنی رفت؟ بی خداحافظی؟ اونم برای همیشه سیارشو،گلشو ول کرد و رفت؟
دیگه از جنگ درونی با خودم خسته شدم. از تظاهر به خوب بودن، از تظاهر به آدم دیگه، خسته
شدم. از تمامی افراد جهان، شلوغی دنیا و این..
این تلخی و شیرینی پایان ناپذیر در فراز و نشیبی پنهان.....
تمامی دغدغه آدم ها شده خندیدن حتی به دورغ! برای گول زدن خودشون. چرا هیچ کس با
خودش صادق نیست؟
آدم های مختلف با دنیا هایی از جنس تفاوت؛از خرد تا بزرگسال اما همگی با یک هدف آن هم
خنده اجباری به حکم امضای مرگ خودشان.
و شاید هایی که فقط برای گول زدن به کارشان می گیریم.
اما جای من در این بازی تکراری کجاست؟
جای من و دلتنگی هایم در این مسافت طولانی کجاست؟
آدم ها موجودات پیچیده این مخصوصاً آدم بزرگا. حرف هایی به بزرگی و عظمت کوه می زنند
اما دریغ از کوچک ترین عملی.
شاید از این بی رحمی های پی در پی خسته شدم.
اره آدما پیچیده ان. یادشون رفته زندگی فقط لبخند نیست بلکه لبخند بخشی از اونه.
زندگی خنده های به اجبار و دروغین نیست. زندگی تلخ اما شیرینه. زندگی سیاه ولی زیباست.
بازی هزار تویی است برای به دام انداختن ما، درکنج این جهان به انتظار من و تو نشسته.
زندگی تلخی قهوه هایی است که با لبخند های تو عطر می گیرد.
زندگی جای هر خنده ای نیست، جای هر بازی نیست. زندگی جای لبخندها و بازی های کودکانه
ماست.جای خنده های از ته دل های کودکمان. زندگی جای دیگری است دور از چشمان ما.....
-----------------------------------------------------------------------------
با صدای تلفن دست از حرف زدن با خودم برداشتم و به سمتش قدم برداشتم.
خستگی رو می شد از قدم های بی نظمم تشخیص داد. تلفن رو برداشتم و صدا ی گرفته ای توی
گوشم پیچید.
-الو. بابا! چرا صدات گرفته؟
-الوو بابا می شنوی صدامو؟
-آرره......
-چرا جواب نمیدی؟
-مادرت.......
-مادرت فوت کرده!
شوکه شدم! کی این همه بدبختی تموم می شد؟ خدایا کی دست از سرم بر میداری؟
رفتن کوک بستم نیست؟ این همه زجر بستم نیست؟ می دونی چند وقت صدای پدرم و نشنیدم؟
میدونی چند ماه مادر بی چاره و به گل نشستمو ندیدم؟ می دونی؟
جواب بده! مییی دوننننننی؟ جیغ می کشیدم و حرف میزدم.
می دونییی؟ میدونی فشار یعنی چی؟ میدونی ترک شدن چه حسی داره؟
میفهمی؟ نه اون بالا نشستی و به آدما نگاه می کنی! میفهمی خسته شدن یعنی چی؟
میدونی حامی نداشتن یعنی چی؟
زجه میزدم که در با شدت باز شد و من فقط با بهت به فرد رو به روم زل میزدم.
اینقدر کتک خوردم که صورتم سِر شده بود و هیچی نمی فهمیدم. دیگه گریم هم نمیومد.
به خودم گفتم: مامان اگه اگه تو بودی به خاطر تو هم که بود به این زندگی نکبت ادامه میدادم.
تلفن دوباره زنگ زد تا اومدم برداردم دوباره بهم سیلی زد و من روی زمین پرت شدم.
گوشم می سوخت هیچی نمی شنیدم. گریه هام سرازیر شد.
*Kook:
گوشی زنگ خورد حتما خود عوضیش بود حالیش می کردم.
اومد تلفنو برداره که زدم تو دهنشو رو زمین افتاد. چه جوری روش میشه بهم نگاه کنه؟
-بله؟
-سلام پسرم! چرا نیومدین؟
-کجا؟
-بیمارستان دیگه!
-بیمارستان برای چی؟
- مگه ا/ت نگفت؟ یکم قبل زنگ زدم بهش. حالش خوبه؟
پس باباش بود! بهش نگاهی کردم که دیدم همونجوری نشسته. ادامه دادم...
-بله خوبه. چی شده؟
-مادرش فوت کرده!
گریم گرفت یاد مادر خودم افتادم. چه زود قضاوتش کردم. اونم تو این حالش؟ از خودم بدم اومده
بود.
-چشم حتما االان میایم.
برگشتم سمتش هنوز همونجوری گنگ بود.

YOU ARE READING
Trying to survive
FanfictionName: Trying To Survive _ Empty like me Genre: Romance_ Psychology_ Dram Couples : Jung Kook & girl _ Kim Taehuyng & girl_ Zain & girl_ Shawn & Camila Season: 1_5 Up time: Wednesday or Friday Channel: @IMAGINATIONS_BTS ...