𝐄𝐩 1

3.6K 389 22
                                    

🚨 اخطار جدی:
اپ فیکشن ها توی تلگرام و واتپد اونم با آیدی خودم فقط قرار میگیره و به هیچ وجه نوشته هام توی هیچ اپلیکیشن ایرانی یا سایت قرار نگیره یا نوشته هام بازگردانی نشه ، اگه میخواستم حتما خودم انجامش میدادم ، پس کارهای منو به هیچ وجه کپی یا بازگردانی نکنید ..

🚨اخطار دوم:
لطفا کسایی که از این مسئله باخبر میشن حتما به من اطلاع بدن و مطمئن باشین این بهترین کاریه که میتونین درحق یه نویسنده ای که کلی زحمت میکشه کرده باشین ..

💭🌵☁️🌵💭🌵☁️🌵💭🌵☁️🌵💭



با شنیدن صدای پروازش که تا دقایقی دیگه به زمین می‌نشست اخرین روزنامه‌ی حوادث ورزشی کره جنوبی رو تا کرد و آروم اونُ گذاشت روی میز متصل شده به صندلی مقابلش...
عینک برندشُ (Dior) رو چشماش نشوند و کمی تو جاش جابجا شد....

از اینکه سفر هوائیش داشت به پایان می رسید خیلی خوشحال بود ..
چون از بدو ورودش به هواپیما و نشستن رو صندلیه شماره مخصوصش تا فرود ، داشت یه نگاه سنگینُ رو خودش تحمل میکرد که صاحبش یه بچه‌ فسقلی بود که از نظر خودش با توجه به درنظر گرفتن صورتش تنها خاصیتش سربردن حوصله دیگران بود...
وَ از بدو نشستنش اونُ بشدت برای نگفتن تعویض صندلیش به یه شماره و صندلیه دیگه پشیمون کرده بود.

‌‌
‌∞ مهمانان عزیز لطفا در آرامش کمربندای خودتون رو ببندین کسایی که حس میکنن در فرود ممکنه دچار تنگیه نفس بشن ماسکی که...

ترجیح داد هدفون ( Philips ) عزیزشُ روی گوشاش کیپ کنه تا مجبور نباشه به صدای ازار دهنده زن که مستقیماً تو زاویه ی دیدش بود گوش بده...

آهنگ بی کلام پیانوئیست معروفش رو پلی کرد و کمربندشُ بست .
حس آرامش بین تک تک سلولای مغزیش استرس خوشایندی رو تو جونش مینداخت.
سالها پیش بخاطر بی ارزش شمردن استعداداش توی والیبال بلااجبار به برزیل سفر کرد و اونجا با فهمیدن نبوغش با تمام هزینه ها پذیرفته شده بود و طی یه دوره کوتاه تونسته بود مقام مربیگری رو کسب کنه ، از کجا به کجا رسیده بود !
‌‌
‌‌

‌❁◊ ○ ◌ ◍ ◎ ❁


با باز شدن درآهنی هواپیما کمربندشُ باز کرد و با برداشتن کیف کوچیکِ کمریش و جابجا کردن عینکش رو بینیش از صندلی جدا شد و صدای ترق تروق کمرش شنید.
"عاخ ارومی" از بین لباش بیرون اومد و راهروی هواپیما رو طی کرد و وقتی پاهاش رو اولین پله قرارگرفت ، نورِ زیادی حتی از روی عینکِ مارکش هم چشماشُ زد...
بلافاصله بعد از خوردن نور به چشماش سرشُ پایین گرفت و پله هارو یکی یکی طی کرد...
حس میکرد پاهاش خواب رفتن و نوک انگشتاش گزگز میکنن..

‌یکم بعد نگهبان فرودگاه بسمت تحویل چمدون ها راهنماییش کرد و اون بازهم مجبور شد که دیدار کوتاهی با همون پسربچه داشته باشه...
هردو چمدوناشونُ تحویل گرفتن و به سمت خروجی فرودگاه قدم برداشتن...

🏐 Volleyball Stars 🏐Where stories live. Discover now