𝐄𝐩 31

477 100 0
                                    

داشت بدون فکر به چیزی یه مسیریُ خیره نگاه میکرد که یکهو عاح کلافه ای از طولانی شدن اومدن بکهیون کشیدُ بیشتر روی نگاه کردنش تمرکز کرد ...

ولی حالا هرچقدرم تمرکز میکرد فوکوس ذهنش تمام و کمال متعلق به بکهیون بود ، داشت پیش خودش حساب میکرد اون پله های کوفتی هرچقدرم زیاد بوده باشن باید تا حالا به ماشینش میرسید ، عصبی و خسته نگاه گذرایی به اطرافش انداختُ پلکاش و برای حفظ آرامشِ اعصاب چندباری با مکث روهم گذاشت.

رو صندلیش جابجا شد و‌ دست دراز کرد تا گوشیشُ برداره و لااقل خودشُ کمی با اون سرگرم کنه اما تا اومد دست به گوشیش بزنه در بازشد و اولین چیزی که چشمای چان بهش خورد یه تیشرت گشاد و شلوار تنگی بود که حتی تو فاصله کم از کنار دستشم احتمال پارگیشُ حس میکرد!!
خشک شدن موقعیتشُ زیاد طولانی نکرد و با جابجا کردن بدنش ماشینُ روشن کرد:
_کجا باید برم؟
با نگرفتن جوابی ماشینُ حرکت داد و با نیم نگاهی متوجه شد که
نگاه پسر رو‌گوشیه ی لعنتیشه...
تا خواست تیکه ای بارش کنه صفحه ی گوشی حالا جلو‌چشماش بود ، با تعجب صریحی که کمی سایز چشماشُ تغییر داده بود به ادرس اون فروشگاه نگاه انداخت و "پوف "خسته ای کشید ؛ با کنار رفتن گوشیُ عقب کشیدن دستش چانیول ناخوداگاه احساس راحتی بیشتری کرد زیر لب غر زد:
_لالی چیزی هست انگار که تو گوشیش تایپ میکنه!
توی اون چند ثانیه ی بعد از طعنه زدناش اتفاق خاصی نیوفتاد ولی درست بعد اون ثانیه های رفته دوباره گوشی جلوی چشماش سبز شد ولی اینبار قبل نگاه به اون صفحه کوفتی با نگاه بدی از گوشه چشم به پسر بغل دستش چش غره رفت و تکستُ خوند...

" سعی نکن دهنم رو‌بازکنی پارک چانیول به پیشنهاد خودت اینجایی پس بیا دوستانه پیش بریم!! "
_چححح
تنها ریکشن مرد بعد خوندن اون متنِ به ظاهر جدی پسرک فقط یه خنده ی شل و با صدا بود .
نیم نگاهی به قیافه تخسش انداخت:
_واقعا که جدی نیستی؟
با تکون خوردن سر بکهیون اینبار بلند و آزادانه خندید:
_مواظب باش زیاد سرت و تکون ندی ، اتفاق خوبی نیس که شلوارت تو ماشینم منفجر شه! حالا میفهمم چرا تکست میدادی !
دوباره مسخرش کرده بود ، پسرکِ رو صندلی کمک راننده‌ با دل نازکی بیشتری مثل قبل سکوت کرد و‌ چیزی نگفت ، بطور اتفاقی یاد شب گذشته افتاده بود ؛ ناراحت شده‌ بود و بازم نمیتونست چیزی بگه پس سرشُ تو گوشیش فروبرد و خودشُ مشغول کرد...
مرد از سکوت دوباره ی پسر متعجب شد ولی نگاهی سمتش
ننداخت تا احساس الانشُ لو بده ، تعداد سوپرایزی های پسر داشت مدام غافلگیریشُ بیشتر میکرد و این برای چانیولی که انتظار داشت طبق عادت چیزایی که حدس میزد ، عملی بشن افتضاح بود.

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

وارد فروشگاه شدن و هرچند که عینک های دودیشون باعث تاریِ دیدشون میشد اما بهتر از جمع شدن ادم های منتظر فرصت بود.
بکهیون اولین کاری که قرار بود بلافاصله بعد از اومدن به این فروشگاه بزرگ انجام بده گرفتن دو دست شلوار بود..
بسمتی حرکت کرد و‌ چانم ناخوداگاه طبق دست گلی که خودش به اب داده بود باید دنبالش به اینور اونور کشیده میشد و نمیدونست این تازه اول ماجراست.
با ورود پسرِ جلو دستش به اولین بوتیک لباس و جا موندن خودش پشت در شیشه ایُ ضایع شدنش توسط اون موجود موذی زیر لب به خودش ناسزا گفت و همینطوری وارد بوتیک لباس شد.

🏐 Volleyball Stars 🏐Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin