"و جناب پارک چانیول آیا شما بیون بکهیون را به عنوان همسر رسمی و قانونی خود میپذیرید ؟"
-" خیر نمی پذیرم."
گوشاش قرمز و کبود شده بود، درست مثل گونه های ورم کرده اش.
وقتی که دوباره برای بلند شدن تلاش کرد، مادرش یک بار دیگه کیفش رو تو صورتش کوبید، و چندین جفت چشم، دقایق بعدی رو به تماشای اون در حالی که روی صندلی ولو میشد و با خودش چیزهایی رو زمزمه میکرد گذروندند. بعضی ها صورتهاشونو برگردوندن و بقیه به داماد عبوس و پسر دیگر که در حال پرت کردن لیوان های شامپاین رو زمین بود نگاه کردن.
پسر خانم پارک آروم جلو اومد تا چند تا تیکه بار پسر کوچکتر که گوشه اتاق وایساده بود بکنه که مادرش اونو ساکت کرد و بقیه از افکارشون بیرون کشیده شدن.
"چی باعث شد فکر کنی گفتن اون حرف فکر خوبیه چانیول؟"
-" فقط داشتم شوخی میکردم".
دوباره کیفی تو صورتش کوبیده شد.
« پارک چانیول...
وارث کمپانی موسیقی پارک که قراره با بستن قرارداد با یه کمپانی دیگه ثروتمندترین فرد سئول بشه. جذابیت غیر قابل باور و همچنین اعتماد به نفس اون باعث میشه که مردان و زنان هردو قلباشون برای اون به تپش بیفته یا حداقل دلشون بخواد دوباره اونو ببینن.
چشم هایی با حالتی زیبا مثل اشک، و فکی که به عالی ترین صورت شکل گرفته، و گوش های کمی بزرگ که تنها باعث بیشتر شدن جذابیت های مردانه اش شده، با قدی برج مانند، شانه های پهن و پاهایی بی پایان. اون استایل ایده آل شماست .»
یا حداقل این چیزی بود که مجله زی وای ایکس راجع به محبوب ترین پسر سئول گفته بود، و خب این مسئله با فونت یازده در مرکز جلد جلویی مجله
آریل هم مطرح شده بود.
البته این قضیه برای بیون بکهیون که در حال خط خطی کردن عکس اون به محض دیدنش بود، اصلا اهمیتی نداشت.
منشیش که تا اون موقع فقط داشت نگاهش میکرد بلاخره زبون باز کرد:
=" بکهیون ؟"
اما وقتی بکهیون سرش رو بالا آورد، اون با نگاه تهدید آمیز و خسته ی بک مواجه شد.
آب دهنش رو قورت داد و شروع به تکون دادن خودکارش کرد تا شاید جوهری بیرون بیاد.
=" جناب بیون من... ام... خب فکر میکردم که... که از آقای پارک متنفرید.
چرا این موضوع که ایشون در سئول شماره یک شده اذیتتون میکنه؟"
دستهاش رو روی میز کوبید و باعث تکون خوردن خودکارا و برگه های روی میز شد. منشی نگران و ترسیده نگاهش کرد، چون صداش یکمی برای ساعت نه صبح بلند بود.
+" برای اینکه اون میتونه مثل یه پرنس آزاد هر غلطی دلش میخواد بکنه جونگین! در حالی که من باید اینجا بتمرگم و هی بهم یادآوری کنن که من یه نامزد دارم که باید به اونم فکر کنم. من همین الآنشم قیافه اون احمق خنگ رو به اندازه ی کافی تو خونه میبینم، میدونی چرا؟ چون مادرم فکر میکنه ایده ی خوبیه که یه عکس بزرگ قاب شده ازش تو اتاقم آویزون کنم. تو اتاق من جونگین! میفهمی؟ تو خونه ی خود خودم که توش به تنهایی زندگی میکنم. اوه خدا کلمه ی اذیت پاسخگوی وضعیت من نیست."
=" من فقط..."
+" تو فکر نمیکنی چانیول با یه بادمجون زیر چشمش جذاب تره؟"
--------
کیونگسو در حالی که داشت کراوت جونگینو درست میکرد گفت:
×" خانم پارک من فکر میکنم کافی باشه."
خانم پارک از فکر بیرون کشیده شد و سرشو تکون داد. با لبخند رو به بکهیون برگشت و بهش اشاره کرد که پیش چانیول بشینه و آروم روی شونش زد. بکهیون بی میل به نظر میومد، اما یه نگاه ترسناک از طرف خانم بیون کافی بود تا اون به سمت نامزد رقت انگیزش بره. چانیول شروع کرد به دور
شدن از بکهیون و تا خواست اعتراض کنه، با نگاه کیونگسو مواجه شد و ترجیح داد ساکت شه و تکون نخوره.
همه ساکت بودن تا وقتی که آقای بیون آه کشید:
"خب، به نظر میاد فعلا نمیتونیم شما رو مجبور به ازدواج کنیم. در واقع ما یه مراسم ختم، درست بعد از مراسم ازدواج نمیخوایم. پس چاره ای نداریم جز
این که شما دو تا برای یه مدت با هم تو یه خونه زندگی کنید."
چانیول بلافاصله از صندلیش بلندشد و دقیقا یه ثانیه بعد بکهیون هلش داد سرجاش. با دندونایی که از شدت فشار نزدیک بود خورد بشن گفت:
+" اینکه من قبل از ازدواج با اون زندگی کنم جزو برنامه نبود پدر."
-" شبیه عقب مونده ها شدی بک."
+" تو درخت زیادی رشد کرده حق نداری منو بک صدا کنی."
جونگین نزدیک بکهیون رفت و مچشو گرفت تا کنترلش کنه که مشتا و لگدایی که پرت میکنه به چانیول نخوره.
بکهیون جوری هر چی فحش بلد بود رو بار چانیول میکرد که انگار نه انگار خانواده هاشون دارن نگاه میکنن. چانیول با صورت قرمز در حال قهقهه زدن بود. دستاش روی زانوهاش بود و شونه هاش به خاطر خنده های بلندش در حال لرزیدن بودن. وارث پارک تو چند ثانیه روی زمین افتاده بود و از خنده داشت زمینو گاز میزد و دستاشو رو زمین میکوبید. دلیل خنده های چانیول بکهیونی بود که تصادفی آرنجشو تو چشم جونگین کوبیده بود. کیونگسو سریع سمت جونگین رفت تا کمکش کنه و کنارش بکهیونی دیده میشد که کف دستاشو بهم چسبونده بود و پشت سر هم عذرخواهی میکرد.
جونگین دستشو تکون داد تا خیال رئیسشو راحت کنه که حالش خوبه.
چشم جونگین دقیقا مثل کاسه ای پر از خون شده بود و کیونگسو فقط دو قدم با قتل بکهیون برای آسیب زدن به دوست پسرش فاصله داشت. بکهیون از کنار اونا بلند شد ایستاد و آماده ی سرزنش های والدینش شد، اما خنده های غیر قابل کنترل چانیول قطع نشده بود و بکهیون مطمئن بود که چشم چپش داره نبض عصبی میزنه.
+" اگه همین الآن خنده ی کوفتیتو تمومش نکنی..."
-"وای بیون باید صورت خودتو میدیدی."
+" قسم میخورم خودم با یه لگد پرتت کنم تو جهنم هفتم."
آقای پارک بین بکهیون و چانیول ایستاد. عرقی که رو پیشونیش برق میزد رو با یه دستمال پارچه ای خشک کرد. همه توی اتاق ساکت شده بودن و به اون نگاه میکردن و منتظر بودن.
"یک هفته."
رو به آقای بیون اشاره کرد که خیالش راحت باشه و دوباره سمت دو پسر برگشت و ادامه داد:
" شما دو تا یک هفته با هم زندگی میکنید. اگه تو این یک هفته عاشق همدیگه نشدید یا حداقل با هم دیگه کنار نیومدید ما این ازدواج رو کلا کنسل میکنیم و هردوتون میتونید راه خودتون رو برید."
چانیول و بکهیون هر دو شروع به صحبت کردن که آقای پارک انگشتشو بالا آورد و ساکتشون کرد.
" اما هیچکدومتون کمپانی هارو به ارث نمیبره."
-" اما پدر..."
" اما و اگر نداریم. شما دوتا یا تلاش می کنید که با هم کنار بیاین، یا بیخیال هر چیزی که از زمان تولدتون قرار بود بهتون برسه میشین. این ازدواج تنها راه حفظ رابطه بین خانواده پارک و بیونه تا بتونیم به رقبامون در جهان نشون بدیم که ما قوی ترین هستیم. پس، از فردا تا دوشنبه ی هفته بعد بکهیون با چانیول زندگی میکنه.
+" چرا من..."
"و بعد از اون ما تصمیم میگیرم که این ازدواج سر میگیره یا نه."
و این قراری بود که گذاشته شد.
-----
+" پارک چانیول احمق "
بکهیون توی آخرین طبقه از آسانسور خارج شد و همونطور که یه جعبه از وسایلشو حمل میکرد شروع کرد به گشتن دنبال واحد ۶۱۴. یه جفت کانورس درب و داغون پوشیده بود با یه بلوز گشاد که یه طرفش از رو شونش افتاده بود و پوست براق و بی نقصشو به نمایش گذاشته بود و شلوار جینی که جای سالمی روش وجود نداشت. ظاهرش اصلا به مکانی که توش بود نمیخورد.
«چانیول قراره دیوونم شه.» چیزی بود که با خودش تو ذهنش گفت.
همونطور که تو افکارش غرق بود یه لبخند رو لبش اومد که چند لحظه بعد به یه خنده ی زیر لبی تبدیل شد. داشت تقلا میکرد تا بتونه با چونش جعبه ی تو دستاشو نگه داره و پسر قد بلندی رو که با کمی فاصله وایساده بود و داشت با لذت نگاهش میکرد رو ندید.
* " خببببب....یه جعبه پر از.... حیوون های عروسکی!"
بکهیون کمی از جاش پرید اما سریع خودشو جمع و جور کرد.
+" این به تو هیچ ربطی نداره سهون."
خورشید در حال غروب بود و راهرو رو با رنگ های قرمز و نارنجی رنگ آمیزی کرده بود. بکهیون با اخم هایی توی هم جلوی در آپارتمان واحد ۶۱۴ وایساده بود و با پاش رو زمین ضرب گرفته بود. ثانیه ها میگذشتن و بکهیون داشت خسته میشد و هر از چند گاهی به سهون که جلوی واحدش که درست سه
تا در اونورتر بود وایساده بود، نگاه میکرد.
سهون وقتی دید بکهیون سرشو به در قهوه ای روبروش تکیه داد، با لحنی که لذت توش موج میزد گفت:
*" چانیول هیچوقت تو رو با... این... وضعیتت تو راه نمیده."
+" نگران نباش. خودم بلدم چیکار کنم."
سهون رنگش پرید، در حالی که بکهیون داشت با یه لبخند ترسناک بهش نگاه میکرد. یکی از چشماش شروع کرده بود به نبض عصبی زدن. چیزی نمونده بود تا در خونه ی برادر بزرگترشو خورد کنه.
*" میگم میشه مشکلاتتون رو بین خودت و برادرم و اتاقتون نگه دارین؟ یا هر جایی که... میخواین انجامش بدین."
بکهیون به طرز تهدید آمیزی سمت سهون رفت و دستشو داخل جعبه کرد تا یکی از عروسکاشو سمتش پرت کنه، که همون لحظه در باز شد و چانیول ژولیده به نمایش گذاشته شد. بدون اینکه به بکهیون سلام یا خوش آمد گویی بکنه، بی حواس برای برادرش دست تکون داد و بکهیونو کشوند داخل.
دیوارها و وسایل خونه سفید بود. همه چی سفید بود. از کف مرمر خونه گرفته تا سقف. البته به جز گونه های چانیول که رنگ صورتی گرفته بود.
چانیول ساکت بود و جوری سر تا پای بکهیونو برانداز میکرد که انگار عادی ترین کار ممکن بود. چشمش یک لحظه به جعبه پر از وسیله ی دست بکهیون افتاد و دهنشو باز کرد که بگه «هیچ راهی نداره که اجازه بده بکهیون همه ی اون وسایل رو با خودش اونجا بیاره» اما چیزی نگفت.
بکهیون که عصبی شده بود گلوشو صاف کرد و چانیول باز هم خیره نگاش کرد.
+" میخواستم وسایلم رو قبل خودم با رانندم بفرستم."
با دیدن مبلای چرمی صورتشو جمع کرد و با عصبانیت به چانیول نگاه کرد. درست شبیه بچه ی عصبانی ای شده بود که عروسک دلخواهشو واسش نخریدن. موهای تیرش بر عکس روز های کاری که همیشه مرتب به یه طرف حالت داده شده بود چشماشو پوشونده بودن اما صداش هنوزم همون بود.
+" اما میدونستم قبل از اینکه برسم اینجا میسوزونیشون."
-" خب اشتباه فکر نمیکردی."
حرفش با پرت شدن جعبه تو بغلش نصفه موند.
بکهیون با قدمای بلند خودشو به پنجره بزرگ رسوند. با دیدن نمای زیبای آسمان خراش های سئول که زیر پاشون دیده میشد و چراغ های چشمک زن نارنجی و آبی سطح شهر، سرشو به نشونه زیبا بودن منظره تکون داد. ماه کامل به همراه چند ستاره تو آسمون خودنمایی میکرد. همه چی خیلی خوب بود جز چانیولی که هنوز نفهمیده بود که... چیشد...؟
بکهیون قبلا فقط یه بار اونجا رفته بود، همون موقع که پدرو مادرش اونو از خونه خودش به زور بیرون کشیده بودن، اونم با اینکه یه مرد بالغ بود و میتونست خودش برای خودش تصمیم بگیره. اون روز عصر مادر بکهیون اومده بود و سعی میکرد با کنار زدن پرده ها، بکهیونی که تو پتو پیچیده شده بود رو بیدار کنه. اونم خوابالو یه شلوار جین و تیشرت پوشید و تمام راه رو غر زده بود.
مادر بکهیون با شوق گفته بود:
"چانیول به یه خونه ی جدید رفته، هیجان انگیز نیست؟"
و از شوق یکی از لپ های بکهیونو کشیده بود.
" تو به عنوان نامزدش باید مطمئن شی حالش خوبه و مشکلی نداره."
این مال یک سال پیش بود.
ولی خب بکهیون کله شق تر از اونی بود که بخواد چیزی که مربوط به چانیوله رو تحسین کنه.
+" نمیفهمم چرا من باید اونی باشم که خونشو ول میکنه. منظورم اینه که باید از این حرفم ناراحت شی چون، آپارتمانت شبیه جاییه که... جونگده ممکن بود توش زندگی کنه."
چانیول با شنیدن این حرف از ور رفتن با بالشتکای نرم مبل دست کشید و رو به بکهیون انگشت اشارشو بالا گرفت.
-" حرفتو همین الآن پس بگیر."
بکهیون در جواب چانیول فقط خودشو رو مبل پرت کرد و باعث بهم ریختن بالشتکای روی مبل شد.
اعصاب چانیول هر لحظه خط خطی تر از لحظه ی قبل میشد.
بکهیون دو تا دستاشو پشت سرش گذاشت و پاهاشو روی میز قهوه رو هم انداخت. چانیول با دیدن این صحنه فقط تونست یه صدایی از ته گلوش در بیاره، یه چیزی بین خرخر و ناله. دستشو بین موهاش کرد، آماده بود که همونجا و تو همون ثانیه همشونو بکنه.
بکهیون با یه لبخند بهش خیره بود و چند لحظه بعد شروع کرد انگشتش رو دایره وار چرخوندن روی بالش بغل دستش. لباش یکم باز و چشماشم نیمه بسته بود. گونه های چانیول رنگ گرفته بود و داشت تمام تلاششو میکرد تا کاملا تو یقه ی لباسش فرو بره.
+" پارک، همراهیم نمیکنی؟ تو زمستون منو گرم نگه میداری؟"
صدایی که چانیول قبل از فرار از اتاق پذیرایی در آورد باعث شد که بکهیون سعی کنه با یکی از بالشتای روی مبل صدای خنده شو خفه کنه.
+"خیلی طولش نده چانیییی."
_" خفه شو بیون. "
-----
اولین شب.
ترسناک ترین شب.
-" حالا حتما باید با این شورتای ورزشی بخوابی؟"
+"میخوای منو از کارهایی که همیشه موقع خواب انجام میدادم محروم کنی؟"
گونه های چانیول صورتی شدن و همین باعث خنده های بلند بکهیون، در حالی که روی تخت می پرید شد.
بکهیون تا روی تخت پرید متوجه شد تمام ملافه ها بوی چانیولو میدن. گوش های چانیول یکم قرمزتر از مواقعی شد که دور و بر بکهیونه. قدمهاش مطمئن نبود، نمیدونست الآن باید از اتاق خوابش فرار کنه، یا خودش هم لباس های خواب بپوشه.
چانیول نمیدونست که اصلا بکهیون لباس خواب با خودش آورده؟ به طور دقیق بکهیون با خودش چندین لباس خواب اورده بود. اما خوب نیازی نبود که چانیول اینو بدونه. بکهیون هم قصد نداشت که اینو بهش بگه. با نهایت لذت داشت چانیولی که زیر نگاهش از خجالت ذوب میشد رو نگاه میکرد. برای فراهم کردن یه جای راحت برای خوابش برگشت و دماغشو تو بالشت فرو کرد. یکم باسنشو تکون تکون داد تا جاش راحت تر شه، و این کار با یه صدای سرفه همراه شد.
-" اگه انجام این کارو ترک نکنی آب یخ میریزم روت."
بکهیون سرشو از رو بالشت برداشت، در حالی که نمیتونست از شدت خواب آلودگی چشماشو باز نگه داره. لباشو جمع کرد و باسنشو یکم داد بالا تا بتونه درست به سمت چانیول برگرده. همین حالت بک باعث شد تا همه ی افکار چان ناگهان ناپدید شه. بکهیون با یه صدای آروم و مظلوم گفت:
+" اما... من که کاری نکردم."
و صدای خندش کل اتاقو برداشت وقتی که دید چانیول با لباس های خواب مچاله شده تو بغلش از اتاق بدو بدو بیرون رفت.
YOU ARE READING
Call Me Stupid Call Me Love
Fanfictionوضعیت : تمام شده ژانر : فلاف ، اسمات کاپل ها : چانبک ، کایسو خلاصه : بکهیون و چانیول وارث دو شرکت بزرگ، و کسایی که از بچگی با هم دشمنن، حالا اگه برای به ارث بردن این شرکت ها به هم نیاز داشته باشن و تنها راه حلشون ازدواج باشه چی؟