Part 5

1.6K 396 4
                                    

مغزش نمیتونست شرایطو تحلیل کنه !
بکهیون با چشمایی که تا آخرین حد ممکن گشاد شده بودن و دهنی که باز مونده بود، به چانیول خیره بود.
زرده ی تخم مرغ داشت از دماغش پایین میومد، و مژه هاش با آرد پوشیده شده بودن.
دستاش پر خمیر کیک بودن. مشتشون کرد و آماده شد تا سمت چانیول پرتشون کنه.
اتفاقی که افتاده بود این بود که چانیول داشت تو اتاقش کار میکرد که یه بوی سوختگی قوی باعث شد دماغشو جمع کنه.
_" بکهیون ؟ "
یه صدای جیغ تو آشپزخونه پیچید که باعث شد چانیول به زیر کانتر پناه ببره. دستش رو روی سینش گذاشته بود و نفسای سنگین و عمیق میکشید. قلبش سریع میزد، جوری که صدای تپشش تو گوشاش می پیچید.
بالاخره وقتی کم کم به حالت عادی برگشت به دیوار روبروش خیره شد، و تو دلش خدا رو شکر کرد که بکهیون به هدف نزد، چون قطعا هدفش نمیتونست کسی جز خودش باشه.
همچنان چشماش روی لکه ای قفل بود که شبیه به خمیر کیک پخش شده روی یه دیوار سفید بود.
«اما چرا آبیه؟» چانیول با خودش فک کرد.
از روی گیجی اخمی کرد که باعث شد خطی بین ابروهاش بیفته و لباش هم به شکل یه خط بشه.
بالاخره تصمیم گرفت تا یه نگاهی به اونور کانتر بندازه و بفهمه که چرا بکهیون باید تو اون ساعت از روز با خمیر کیک بهش حمله کنه.
+"اه زود باش پارک...قراره فقط یه بزدل باشی و اون پشت قایم شی؟"
بکهیون اونجا وایساده بود. با یه شلوار راحتی و یه پیشبند که از نظر چانیول زیادی قرمز و تزئین شده بود. چانیول مطمئن بود اون پیشبند رو چند باری که برای ملاقات بیون ها به خونشون رفته بود، تن خانم بیون دیده...
و البته کاملا هم مطمئن بود که الآن وقتش نیست از بکهیون بپرسه اون پیشبند رو از کجا آورده.
نه وقتی که بکهیون رو به روش کفگیر به دست وایساده بود، کفگیر به مواد کیکی که معلوم نبود کجای دستور تهیه اش اشتباه بوده آغشته بود و بکهیون جوری اونو تو دستش میچرخوند که انگار یه شمشیر یا گرز دستشه و آماده ی جنگه.
چانیول با دیدن اون وضعیت رسما فاصله ای تا گریه کردن نداشت.
تخم مرغ و آرد همه جا دیده میشد.
_" بیون داری برای جنگ آماده میشی... یا داری کیک میپزی ؟ "
بکهیون بعد از یکم مکث، با لیس زدن کفگیر کاملا تمیزش کرد، و بعدش سرشو در جواب چانیول بالا پایین کرد.
بعدش وقتی دید که چانیول کاملا گیج شده سرش رو به چپ و راست تکون داد و انگشتشو بالا آورد.
+" میخواستم کاپ کیک درست کنم پارک. میدونی... از اونجایی که دفعه ی قبلی یه نفر درخواست اینکه اینکار رو با هم انجام بدیم رد کرد، با خودم گفتم چرا که نه... آشپزخونه مال توئه، و چیزی که برای منه برای تو هم هست."
_" پس تو با خودت فکر کردی چطوره که آشپزخونه رو تبدیل به خاکستر کنم."
چانیول که گیج شده بود و هنوز هم پشت کانتر خم بود پرسید.
آروم و محتاط، با چشماش دنبال یه چیزی میگشت تا بتونه باهاش از خودش دفاع کنه.
بکهیون غر زد:
+" از قصد که نبود. راجع به من چی فکر کردی ؟ "
چانیول گوش نمیکرد.
یه کاسه پر از آرد و تخم مرغ دست نخورده، درست کنارش روی زمین دید،
و واقعا نمیدونست اون کاسه چه جوری از اونجا سر درآورده.
روی زانوهاش بلند شد.
بکهیون هنوز داشت حرف میزد، که البته چانیول حتی نمیدونست راجع به چیه، اما دستای مشت شده ی بکهیون رو میدید که پر از مواد کیک بود و داشت روی زمین چکه میکرد و به کثیف کاری های روی زمین اضافه میشد.
نامزد عزیزش اصلا حواسش نبود...
_" هی بک."
و بعد یه مشت پر از آرد و دوتا تخم مرغ به سمت بکهیون پرواز کرد.
توی مژه های بکهیون پر از آرد شده بود، و تخم مرغ سرد رو که از روی سرش به روی دماغش سر میخورد حس میکرد.
چسبناک بود... و اون موادی که روی لبهاش بود مزه ی وحشتناکی میداد. حتی وحشتناک تر از مزه کیکی که میخواست درست کنه و آخرم ازش ناامید شده بود.
به چانیول که داشت میخندید نگاه کرد.
خیلی شوکه تر از اون بود که بتونه به پسر روبروش که دلشو گرفته و روی کانتر خم شده بود و میخندید، تیکه بندازه.
چانیول اشک هاشو که از خنده از چشماش سرازیر شده بود، پاک کرد و سرش رو بالا آورد و بکهیونی رو دید که الآن دیگه ظاهر واقعا داغونی داشت.
چانیول هم اصلا حواسش نبود و فقط همونجا وایساده بود.
بکهیون یهو شروع کرد به لبخند زدن... بالا اومدن گوشه ی لبهاش ادامه پیدا کرد، و هنوزم به چانیول که لبهاشو بهم فشار میداد زل زده بود.
مشتاشو باز کرد و اجازه داد موادی که تو دستش بود رو زمین چکه کنه.
برقی که توی چشماش بود باعث شد چانیول به خاطر احتمال از دست دادن جونشم که بود بترسه.
+" اوه، کیک چانی."
چانیول به خاطر صدای آروم و سافت بکهیون شروع به لرزیدن کرد، اما بکهیون دست هاش رو بهم کوبید، و چانیول حس کرد فاصله ای تا سکته زدن نداره.
+"من الان واقعا... بغل میخوام. غولم بغلم نمیکنه؟ "
بکهیون برای جواب صبر نکرد، و شروع کرد به دوییدن دور تا دور آشپزخونه، دنبال چانیولی که دائم در حال داد زدن بود.
هر جایی که یه وسیله ای افتاده بود، مثل قاشقای پخش شده سرتاسر آشپزخونه، و هر بار که به یکیشون میرسید مرز افتادن میرفت... اما بالاخره تونست به چانیول برسه.
قبل از اینکه چانیول به راهرو برسه پرید روش.
چانیول از دیوار گرفت تا نیوفته، و خب خیلی نگذشت که دست های آغشته به مواد کیکی رو حس کنه، که زیر قسمت جلویی تیشرتش در حال حرکت بودن، و داشتن تمام سینشو کیکی میکردن.
بکهیون خودش رو محکم به پشت چانیول چسبونده بود، از روی شونش داشت میخندید، و در همون حال سعی میکرد که خودشو بالاتر بکشه و هنر نماییشو ببینه.
چانیول سعی کرد با تکون دادنش اونو از خودش جدا کنه، اما این حرکتش باعث نشد که بکهیون بیخیال بشه.
بکهیون بیشتر به چانیول چسبید.
دستای چسبناکش به پوست گرم چانیول چسبیده بودن و ولش نمیکردن، و دماغ یخش به پشت گردن چانیول کشیده میشد.
این دفعه بکهیون یکی از پاهاشو هم دور کمر چانیول حلقه کرد، و شروع کرد توی گوشش حرف زدن و خندیدن.
چانیول حس کرد که چندتا انگشت دارن تو نافش فرو میرن، سر جاش وول خورد، اما بکهیون حتی سفت تر و محکم تر از قبل بغلش کرد، و بعد یهو شروع کرد به کشیدن دستاش روی سیکس پکاش، و فشار دادن نوک انگشتاش روی شکم چانیول.
و این کارها قطعا به چانیولی که داشت با خودش میجنگید تا ناله تو گلوشو خفه کنه کمکی نمیکرد...!
+" اووووو، پارک من میدونستم که ورزش میکنی، اما الآن میتونم تک تک خط های روی شکمتو حس کنم ___ "
هیچکدومشون صدای باز شدن در رو نشنیدن.
" پدر خواست که بهت بگم.... اه میشه از این به بعد حداقل یه هشدار بدین؟! "
سهون بعد از گفتن این جمله عملا از اونجا فرار کرد.
+" خب پارک... پیش ویاد دیگه !"
_"خفه شو بیون."
-----
چانیول از عصبانیت در حال انفجار بود.
یه جایی وسط فایل هایی که مرتب شده بودن، یکی موفق شده بود که ترتیب تمامشون رو کاملا بهم بریزه و قاطیشون کنه، و تنها کسی که تو ذهنش میتونست مقصر این کارها باشه، کسی نبود جز بیون بکهیون.
کی جز اون میتونست لکه های جوهر رو به عنوان یادآوری روی برگه ها به جا بزاره ؟
تو آشپزخونه پیداش کرد در حالی که داشت بشقاب های نو رو که فکر میکرد خیلی به اونجا میاد، مرتب میکرد. بشقاب های خاکستری با گل های سفید روشون، همراه با فنجون های ستش.
زیر لب داشت با خودش زمزمه میکرد و انقدر تو دنیای خودش غرق بود که متوجه حضور چانیول، اون هم درست جلوی در آشپزخونه نشد.
حتی ضرب کفش های چانیول روی کف مرمری آشپزخونه هم نتونست توجه بکهیون رو جلب کنه. البته نه تا وقتی که فایل های تو دستش رو روی کانتر نکوبیده بود!
+"اوه چانیول! ترسوندیم. "
به نگاه نگران بکهیون توجهی نکرد.
درست مثل مواقعی که کارمنداش یه گندی میزدن و هیچکدوم حتی جرعت نفس کشیدن هم نداشتن، چشماش رو باریک کرد و با یه صدای آروم گفت:
-" تو، تو این کارو کردی. تمام فایل های من بر اساس موضوعات و جزئیاتشون مرتب شده بودن ولی الآن همشون قاطی شدن و هیچکدوم سر جای خودشون نیستن و من فردا یه جلسه با ...."
+" و چرا تقصیر منه؟ "
بکهیون بعد از مدتی ناباورانه زل زدن به چانیول، به حرف اومد.
-"چ-چون تو آخرین نفری بودی که تو اتاق بود، قبل از اینکه من..."
+"من هنوزم نمیفهمم چرا این قضیه تقصیر منه! "
-"دقیقا کِی چیزی تقصیر تو نیست بیون. "
چانیول باید میدید اما ندید...
باید برق عصبانیت رو تو چشم های بکهیون میدید، اون هم وقتی که آروم دستش رو بالا برد تا بشقاب قدیمی رو از روی میز برداره، و بعد بشقاب از توی دستش روی کف مرمری آشپزخونه افتاد.
شیشه های تیکه تیکه شده همه جا پخش شدن.
چانیول با دیدن شیشه های روی زمین که دور بکهیون پخش شده بودن صداهایی از روی عصبانیت و غرغر درآورد.
بکهیون همونجا وایستاده بود و با چشم هایی خالی از هر حسی، به بشقاب خورد شده نگاه میکرد و پلک میزد.
-"دیوونه شدی ..."
+"چرا همیشه تقصیر منه؟ "
چانیول میدونست که بکهیون در حال حرف زدن راجع به بشقاب شکسته یا برگه های نابود شده نیست.
نه...! قضیه بزرگتر از این حرف ها بود.
وقتی که داشت به بکهیونی نگاه میکرد که قفسه سینش بالا و پایین میشد با خودش فکر کرد و دستش رو روی دهنش کشید.
بکهیون هنوز سرش رو بالا نیاورده بود و باهاش چشم تو چشم نشده بود، اما چانیول یهو شروع کرد به قدم برداشتن سمتش.
با یه حرکت بازوش یه بشقاب رو روی زمین انداخت و خوردش کرد.
بکهیون از جاش پرید و شروع کرد به وول خوردن سر جاش. دستاش حالا مشت شده کنار بدنش آویزون بودن و چانیول داشت از بالا بهش نگاه میکرد، نگاهش حالت تمسخر داشت.
بکهیون از جاش تکون نخورد، حتی وقتی که چانیول شروع کرد به خم شدن طرفش.
-"چون من گفتم که ...."
+"داری چرت و پرت میگی پارک. "
چانیول دندوناش رو به هم فشار داد.
چشم های بکهیون برای کمتر از یه ثانیه نبض زد.
چیزی نمونده بود تا از روی عصبانیت از سوراخ های دماغشون آتیش بیرون بزنه.
این قضیه به اندازه کافی توی اتاق کنفرانس، مهمونی ها و هر جایی که بکهیون سعی میکرد خیلی به چانیول نزدیک بشه، اونقدری که چانیول بتونه نفس های بکهیون رو حس کنه تا شاید اذیت بشه، اتفاق می افتاد.
تلاشش برای دعوا راه انداختن هر جا که میرفتن ادامه داشت چون براش جالب بود، اما این بار چانیول کبود شده بود و بکهیون هیچوقت انقدر سورپرایز نشده بود.
-"اینجا خونه ی منه، اگه یادت رفته! پس قوانین منم...."
+"اینجا خونه ی منم هست چانیول! "
بکهیون یه قدم به عقب برداشت و مثل هر فیلم کلیشه ای پشتش به کانتر چسبید. دستاش رو جلوی خودش نگه داشت تا چانیول بیشتر از این بهش نزدیک نشه.
فضای زیادی بینشون نبود، چون چانیول اونقدر نزدیکش شده بود که نوک بینیش به نوک بینی بکهیون چسبیده بود. روی چشم های هلالی شکل بکهیون که تو چشمای خودش زل زده بودن، تک تک تارهای ابروهاش و بقیه ی صورتش تمرکز کرده بود و میدید که بکهیون چقدر از نزدیک زیبا تره. دیگه کافی بود.
-" خیلی آزار دهنده ای بکهیون. میدونستی؟"
+" من؟ من آزار دهنده ام؟ تا حالا به خودت نگاه کردی....."
-" و من واقعا میخوام همین الآن ببوسمت. "
رنگ بکهیون پرید.
و چانیول بالاخره فهمید که چند لحظه قبل چی گفته...
همونطور که انتظار میرفت چشم های بادومیش شروع کردن به گشاد شدن و گشاد شدن... اونقدر که بکهیون مطمئن بود تا حالا چشماش رو به اون اندازه ندیده. دهنش از شوک باز مونده بود. یه قدم و بعد دوباره یه قدم دیگه به  عقب برداشت، دستاش رو جلوی خودش نگه داشت و شروع کرد به تکون دادنشون.
تو سکوت فقط همین کار رو تکرار میکرد. انگار که میخواست این واقعیت که اون کلمات از دهنش بیرون اومده بودن رو انکار کنه. اما اون حرفش رو زده بود.
بکهیون ساکت بود و چیزی نمیگفت. فقط بهش خیره شده بود.
همون جا وایساده بود و دستاش رو روی قفسه سینش گذاشته بود.
و همون لحظه چانیول خواست به اتاقش پرواز کنه.
+"چی داره جلوتو میگیره پارک؟ "
-----
روی مبل چرمی، خیس عرق و داغ کرده، با بالشتک هایی که سرتا سر اتاق نشیمن پخش شده بودن...
بکهیون وقتی چانیول واردش شد ناله ی بلندی کرد.
آشفته و لخت اونجا بود، در حالی که چانیول هنوز کاملا لباساش رو در نیاورده بود و فقط شلوار جینش تا روی رونش پایین کشیده شده بود، و لباس زیرش هم همینطور، بنا بر این عضوش کاملا لخت بود، درست مثل بکهیون.
تو آشپزخونه کاملا بدون فکر سمت بکهیون چرخیده بود و وحشیانه شروع به بوسیدنش کرده بود.
همون طور که همدیگه رو می بوسیدن نفس هاشون داغ شده بود.
در حالی که دستاش زیر زانو های بکهیون بودن عضوش رو داخل باسنش فشار داد و تا نیمه واردش شد. قطره های لوب از لای باسن بکهیون روی
کناپه می چکید و کثیفش میکرد.
و بعد شروع به ضربه زدن کرد.
محکم و سریع ضربه می زد.
چانیول بالای مبل رو محکم نگه داشته بود، درحالی که ناخن های بکهیون از روی لباس به پشتش چنگ مینداختن.
بکهیون لب هاش رو میبوسید و چانیول هم آروم جواب بوسه هاش رو میداد، درست برخلاف ضربه های سریعی که داخل بدنش میزد.
بکهیون انگشت هاش رو تو موهای تیره ی چانیول فرو کرد و با چنگ آرومی که بهشون زد، سرش رو برای یه بوسه ی دیگه پایین کشید.
بکهیون یکی از پاهاش رو روی لبه ی کاناپه گذاشته بود و درحالی که ناله های آرومی سر می داد، تیشرت چانیول رو از سرش درآورد. به شونه هاش چنگ مینداخت و باعث میشد که ناخون هاش رد های قرمزی روی پوست چانیول به جا بذارن. این کارش تنها باعث این شد که چانیول حریص تر بشه و عمیق تر درونش ضربه بزنه.
عضوش رو کامل درون بکهیون فرو می برد و به پروستاتش ضربه می زد.
هم چنان با سرعت زیاد...
دیگه برای بکهیون مهم نبود که ناله هاش چه قدر میتونه بلند باشه. ناله های آرومش حالا پر سر و صدا شده بودن و سکوت خونه رو می شکستن.
ناله های بکهیون به جیغ های نسبتا بلندی تبدیل شده بودن چون حالا عمیق تر چانیول رو حس میکرد و پروستاتش به طور دردناک تری مورد ضربه های محکم نامزدش قراره گرفته بود.
کاناپه داشت کم کم به عقب میرفت. سرعت ضربه ها دیوونه کننده بود. چانیول بیشتر روی بکهیون خم شد و بالای کاناپه رو محکم تر گرفت.
بکهیون وقتی که چانیول کاملا روش قرار گرفت و وزنش رو روش انداخت تونست سوزش باسنش رو حس کنه.
ناله ی چانیول بلند بود اما چون بکهیون در حال بوسیدنش بود، تو دهنش خفه شد.
بکهیون پاهاش رو محکم دور کمر چانیول حلقه کرده بود و داشت پاشنه هاش رو تو کمر چانیول فرو میکرد.
چانیول رون های بکهیون رو که از قبل مارک های قرمز روشون بوجود اورده بود رو بیشتر از کرد.
بکهیون بین بوسه هاشون ناله های آرومی می کرد.
+" من... من.. دوسـ...."
و درست همون لحظه با ناله ی بلندی که حرفش رو قطع کرد، به کام رسید.
چانیول رو پایین کشید و با فرو بردن سرش تو گودی گردن چانیول، اشک هاش سرازیر شدن.
تو احساسی که به قلبش سرازیر شده بود، غرق شده بود.
چانیول غرق در لذت، به ضربه های آخرش سرعت بخشید و با تنگ شدن دیواره های بکهیون دور عضوش، اون هم به کام رسید.
بکهیون با دست هاش صورت چانیول رو مماس با صورتش نگه داشته بود و اگر چانیول فقط برای یک لحظه هم چشماش رو باز میکرد، چشم های خیس بکهیون رو می دید.
می دید که با اون چشم های هلالی شکل درخشانش چه جوری داشت بهش نگاه میکرد.
بکهیون با حس سرازیر شدن مایع داغی درون بدنش، سرش رو عقب برد و چشم هاشو بست.
در حالی که بدن های هر دو برهنه، و چشم هاشون خیس بود بکهیون رو بغل کرد و به سمت اتاق خوابشون راه افتاد.

Call Me Stupid Call Me LoveWhere stories live. Discover now