×" تو همون جا ولش کردی؟! "
کیونگسو دستاش رو روی میز چوبی کوبید، و چند تا از مشتری ها به خاطر صدا از جاشون پریدن.
بکهیون تو جاش عقب تر رفت و سرش رو بین دستاش گرفت.
احساس درد و بی قراری میکرد. بعد از سه دور کامل تا خود صبح، چانیول در حالی که دست بکهیون رو نگه داشته بود، خوابش برده بود.
با یادآوریش لبخند به لبش اومد.
از پنجره به آسمون بنفش زل زده بود اما فکرش اونجا نبود. دونه های برف می باریدن و رو زمینی که همین الآنش هم کاملا سفید شده بود، فرود میومدن.
بالاخره کریسمس از راه رسیده بود.
چانیول بهش گفته بود که صبر کنه تا بیاد، گفته بود که میخواد باهاش حرف بزنه. بکهیون دفترش رو زودتر از همیشه ترک کرده بود و وقتی رسیده بود خونه رو پاش بند نبود. هی عقب و جلو میرفت و داشت سعی میکرد که برای چانیول صبر کنه.
دائما به در خونه نگاه میکرد.
اون آماده نبود.
آماده نبود که چانیول بهش بگه که دیشب هیچی نبود، که فقط یه بازی یا یه تفریح جالب بود. معلومه که آماده نبود. نه دقیقا موقعی که به طرز کاملا احمقانه و نا امیدانه ای عاشق اون شده بود.
بکهیون نمیدونست کی یا کجا، اما شاید اون از همون اول عاشق چانیول بوده. چون لبخند چانیول همیشه درخشان بوده، چشمای بادومیش همیشه زیبا بودن و قلبش همیشه بزرگ بوده. درست مثل خودش.
و بکهیون همیشه متوجه همه ی اینا بوده.
با یه ناله از روی نا رضایتی سرش رو روی میز کوبید.
×" الان داری بهم میگی که دیشب بهترین شب زندگیت بوده، و تو تقریبا به چانیول گفتی که عاشقشی، اما بعدش وقتی که بهت گفت منتظرش باشی و تو از خونه فرار کردی؟ "
کیونگسو پرسید.
کاملا گیج شده، به برادرش که داشت تو جاش تکون میخورد زل زده بود.
تو اون ژاکتی که پوشیده بود کوچیکتر از حالت عادیش دیده میشد، و البته کیونگسو مطمئن بود که اون ژاکت برای چانیوله.
×" میخوای اونم تو رو دوست داشته باشه یا نه؟ "
+"میخوام! "
بکهیون بعد از اعتراف نسبتا بلندش یه لبخند مظلوم به باریستا زد که در عوض یه نگاه عصبانی دریافت کرد، و همون لحظه مینسوک از اتاق پشتی اومد و جونگده رو کشون کشون با خودش برد.
کیونگسو تا عمق اون لبخند رو دید.
به بکهیون نگاه کرد که داشت بیرون پنجره رو نگاه میکرد، بعدش سقف، و بعد هر جایی، جز صورت برادرش... چون می دونست که تو اون لحظه چه قدر احمق به نظر میرسه.
×" میخوای؟ "
+"من میخوام، پسسس... اما... اما نمیتونم. این ازدواج... این هیچ معنی ای برای اون نداره. ما داریم این کار رو به خاطر کار خانواده هامون انجام میدیم، مگه نه؟ چی... چی میشه اگه اون هیچ وقت عاشقم نشه؟ اون موقع من چیکار کنم. "
بکهیون وقتی سوال آخرش رو می پرسید، صداش خیلی آروم بود و هم چنان که به دستاش زل زده بود، تو یقه ی ژاکت چانیول فرو می رفت.
+"من و تو، هر دومون میدونیم که پارک هیچ وقت عاشق من نمیشه. "
_"هر دوتون خیلی احمقین. "
بکهیون صدای زنگوله ی بالای در کافیشاپ رو، که خبر از ورود یه مشتری جدید میداد، نشنید.
اون نشنید که یکی اسمش رو با ارامش صدا کرد، صدای قدم های چانیول رو که به طرفش میومد نشنید.
اون دسته گل رزی که چانیول نگه داشته بود رو ندید، و اون حلقه ای که تو جیب چانیول بود رو هم ندید. چون دقیقا همون لحظه ای که چانیول وارد شد، شروع به حرف زدن کرده بود.
با اینکه کیونگسو بهش گفت که خفه شه ولی اون هم چنان داشت حرف می زد، و حتی وقتی دید که برادرش با یه نگاه نگران به پشتش خیره شده باز هم به حرف زدن ادامه داد، چون تو درد قلبش غرق شده بود.
+" من... من نمیتونم انجامش بدم کیونگسو. من باید این ازدواج رو به هم بزنم. این قضیه هیچ وقت درست نمیشه. خانواده هامون به ما یه هفته وقت دادن، اما... اونا واقعا از ما انتظار داشتن؟ ها؟ اونا فکر کردن ما قراره عاشق و دیوونه ی هم بشیم؟ این روشش نیست. پسسس... این هیچ وقت روشش نبوده ."
صدای بکهیون شکسته به نظر میومد، و چانیول نمیدونست چرا.
+" همه ی اینا فقط خیلی خیلی احمقانه بود."
کیونگسو شونه ی بکهیون رو گرفت و چرخوندش.
بکهیون خواست سر کیونگسو داد بزنه، که با چانیولی مواجه شد که پشتش وایستاده بود و داشت با یه حالت خاص از بالا بهش نگاه میکرد. جوری که انگار بکهیون همون جا و همون لحظه قلبش رو شکسته.
چانیول دیگه نمیدونست رز های توی دستش برای کی ان اما میدونست... چون همه ی اونا به معنی عاشقتم بودن.
لب هاش میلرزیدن و چشم هاش داشتن لحظه به لحظه خیس تر میشدن. یه لبخند آروم رو به کیونگسو زد، ولی به بکهیون نگاه نکرد. نمیخواست که نگاه کنه...
+"چانیول، من... "
گل ها رو روی میز گذاشت، چرخید و از کافه خارج شد، جوری که انگار اصلا واردش نشده بود.
قبل از این که کیونگسو بتونه کلمه ای به زبون بیاره، بکهیون دنبال چانیول دویید و از کافه خارج شد.
بکهیون لب پایینش رو با دندوناش نگه داشته بود تا از به هم خوردنشون جلوگیری کنه. هوای سرد زمستون داشت پوستش رو میسوزوند. کریسمس بود ولی تقریبا هیچ کس تو خیابونا نبود، فقط چند نفر با دستایی پر از هدیه از اون حوالی رد میشدن. چراغ های توی خیابون چشمک میزدن و برف های تو آسمون واضح تر دیده میشدن، سرود کریسمسی که میشنید یکم زیادی بلند بود و داشت گوشاشو آزار میداد، و بالاخره چانیول رو بین همه ی اون چیزا پیدا کرد...
+" من قرار نیست دنبالت بیام، پس بهتره وقتی بهت میگم وایسا، وایسی."
بکهیون وقتی که داشت با قدم های بلند به سمت چانیول میرفت تهدیدش کرد، و چانیول با شنیدن صدای آشنایی که داشت داد میزد، همون جا وایساد.
+" این پوتینا برای دوییدن ساخته نشدن."
بعضی از مردمی که تو خیابون بودن متوجه بکهیون شدن، نگاه محتاطانه ای به مرد قد بلندتر انداختن، و با یکم فکر بالاخره فهمیدن که اون دوتا پسرای... یا بهتره بگن وارثان خانواده های بیون و پارک هستن.
معروف ترین زوج این مدت درست در مقابل اون ها بودن! یکیشون صورتش قرمز بود و اون یکی از حرص زبونشو تو لپش فرو کرده بود، اما چشم های هر دو تو برف میدرخشید.
+" من... تو... این همش سوءتفاهمه پارک. من چیزی جز حقیقت نگفتم..."
بکهیون وقتی که چانیول بالاخره به سمتش چرخید، آب دهنش رو قورت داد.
صورت چانیول از عصبانیت قرمز بود و اخماش تو هم فرو رفته بود. یه قدم محکم سمت بکهیون برداشت.
مردم به نگاه کردن ادامه میدادن...
بکهیون فقط یه نگاه کوتاه به اطرافشون انداخت، و بعد به چشم های قرمز چانیول نگاه کرد.
-" تو میدونستی که من چندین ساله عاشقتم، درسته؟ "
چانیول پلک هم نمیزد.
بکهیون یه قدم به عقب برداشت و با ناباوری بهش زل زد، اما تا اومد شروع به حرف زدن کنه چانیول انگشتش رو بالا آورد و به سمت صورت بکهیون گرفتش.
+" صبر کن. چی..."
-" نه بیون، فقط به من گوش کن!"
چانیول یهو رو بکهیون خم شد و گفت.
خودش هم از این حرکتش سورپرایز شد، پس صاف وایساد و ادامه داد:
-" من عاشقت بودم، از... کی میدونه از کِی؟ شاید از موقعی که فقط هفت سالم بود. اما اون موقع من میدونستم عشق چیه؟ نمیدونم. همه... همه ی چیزی که میدونستم این بود که... این بود که تو... بیون بکهیون، با نهایت خودخواهی قلبمو ازم گرفتی، اونم بدون اینکه ازم بپرسی. مال خودت کافی نبود؟ من نمی..."
بکهیون محو چشم های چانیول شده بود که با پس زمینه ی آسمون بنفش داشتن میدرخشیدن. شاید هم چراغ های تو خیابون بود، اما وقتی که چانیول رو به روش وایساده بود، حتی دونه های برف هم میدرخشیدن.
شاید همش به خاطر این بود که چانیول داشت هر چی تو قلبش بود رو به زبون میاورد. چیزی که بکهیون هیچ وقت تصورشم نمیکرد، و مخاطب تمامشون خودش بود.
دست هایی که میلرزیدن و گونه هایی که با گفتن هر کلمه قرمزتر میشدن... اینا همش مال اون بودن.
از طرف چانیول.
-" من همیشه عاشقت بودم، اونقدری که نمیتونی تصور کنی. میخواستم که تو هم عاشقم باشی. میخواستم... میخواستم که بدون هیچ فکری ببوسمت بکهیون. میخواستم که با تمام توانم ببوسمت. هنوزم میخوام... میخواستم ببرمت سر قرار. میخواستم ببرمت به مراسم های مختلف، با هم برقصیم... میخواستم بهت گل بدم و... و من نتونستم. چون امکان نداشت که تو منو دوست داشته باشی. من... من میخواستم بهترین دوستت باشم."
بکهیون بالاخره با یه نفس لرزون از خیالاتش بیرون اومد، اما نمیدونست که اون نفس دقیقا مال کدومشون بوده.
مال خودش بود.
چون چانیول داشت گریه میکرد. صورتشو با دستاش پوشونده بود و داشت گریه میکرد. شکسته گریه میکرد. ولی یهو جوری ساکت شد که انگار نفسش بند اومده.
به بکهیون نگاه نمیکرد. ندید که لب پایین بکهیون شروع کرد به لرزیدن، و بعد چشماش شروع کردن به تار دیدن اطرافش، چون اشکاش داشتن سرازیر میشدن...
چانیول چشم های قرمزش رو با دستاش پوشوند و شروع کرد مثل یه بچه مظلوم گریه کردن.
دستی رو حس کرد که رو مچش قرار گرفت، و شنید که یکی آروم اسمش رو صدا زد.
+" چانیول..."
+" من... من عاشقت...تم."
+" چ...چانیول"
+" من... من نمیدونم چیکار کنم."
چانیول مقاومت نکرد.
بکهیون خودش رو تو بغلش انداخت و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد تا پایین بکشتش و بیشتر تو بغلش جا بشه.
همه با یه لبخند آروم و مهربون به این صحنه نگاه میکردن.
بکهیون روی نوک انگشتای پاش وایساد، و انگشت های دستش رو تو موهای چانیول فرو کرد و شروع کرد به نوازش سر چانیول. براش مهم نبود که چانیول محکم کمرش رو گرفته و داره تو بغلش فشارش میده. براش مهم نبود که موهاش از اشک های چانیول و برف خیس شده. مهم نبود... اون عاشق بود.
اون عاشق چانیول بود...
بکهیون هم داشت رو شونه ی چانیول که داشت میلرزید، گریه میکرد.
بغل چانیول گرم بود. اون واقعا عاشقش شده بود.
چانیول شروع کرد به هق هق کردن. بکهیون از تولد دوازده سالگی چانیول تا حالا، ندیده بود که اون اینجوری گریه کنه. اون دفعه هم همون موقعی که بکهیون شاید تصادفا کیکشو هل داده بود و کیک روی زمین افتاده بود..!
+" دیگه گر...گریه نکن. غول احمق. منم عاشقتم."
بکهیون خودش رو عقب کشید و اشک های داغ روی گونه های چانیول رو پاک کرد.
+" وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی."
بکهیون باهاش شوخی کرد و دماغ قرمز شدش رو از رو انزجار جمع کرد. لبخند بکهیون وقتی که چانیول وسط هق هقش شروع به خنده کرد بیشتر شد، و چند ثانیه بعد هر دو داشتن با هم میخندیدن و اشکای همدیگه رو با انگشتاشون پاک میکردن.
+" همین الآن بس کن وگرنه همینجا میذارمت و میرم."
صدای فلش دوربین ها تو گوششون پیچید و همه شروع به جیغ زدن کردن. و همون موقع بود که بکهیون فهمید داره چانیول رو میبوسه...
با دستاش صورت چانیول رو نگه داشته بود.
میدونست که چانیول خوشحاله چون داشت آروم روی لباش زمزمه میکرد:
-" عاشقتم."
-" عاشقتم بیون بکهیون."
دست های چانیول دورش حلقه شده بود، جوری که انگار هیچ وقت قرار نبود ولش کنه.
چانیول بکهیون رو بلند کرد و شروع کرد به چرخوندش زیر آسمون زمستونی. دونه های برف همچنان می باریدن و چراغ های توی خیابون میدرخشیدن.
+" منم عاشقتم پارک چانیول."
-----
-" و این طوری بود که من و پدرت عاشق هم شدیم پسر عزیزم."
+" چانیول! اون فقط یک سالشه. نمیفهمه تو چی میگی."
چانیول با دهن باز به همسرش زل زده بود و تا اومد سرزنشش کنه، بکهیون چرخید و شروع کرد به بازی کردن با دخترشون، چانبی، که تو بغلش بود و هم زمان به سمت سالن راه افتاد و پسر و همسرش رو تنها گذاشت.
چانهیون تو بغل چانیول جوری خندید که انگار خنده دار ترین جوکی که تا حالا وجود داشته رو شنیده، و پدرش قبل از اینکه به دنبال همسرش راه بیفته، نوک دماغش رو آروم نیشگون گرفت.
-" داری تلاش میکنی تا بچه هامو بر علیهم کنی؟ "
چانیول به صورت فوق دراماتیکی پرسید...
همراه پسرش، پشت سر همسرش و دخترشون، وسط مهمونا تلاش میکردن تا جلو برن.
بکهیون چشماشو تو کاسه چرخوند و پوفی کرد و قدم هاش رو سمت استیج تند کرد.
چانهیون رو تو بغلش گرفت و کراوتش رو درست کرد. پسر بچه شروع کرد به خندیدن و بازی کردن با قل دیگش. بکهیون بچه ها رو تو بغلش بالا پایین میکرد و چانیول با یه قیافه ی تیره و تار پشتشون وایساده بود.
خانواده ی چهار نفرشون تو صف وایساده بودن تا نوبتشون برسه و با دو داماد روی استیج عکس بگیرن.
یکم عصبی بودن.
کریستال های درخشان فضا رو قشنگ تر از چیزی که بود کرده بودن. همه داشتن با همدیگه حرف میزدن.
بکهیون سریع خسته شد، به همسرش که پشتش وایساده بود نگاهی انداخت و لپاشو باد کرد، و بعد شروع کرد به بوس بارون کردن صورت بچه هاشون که داشتن تو بغلش وول میخوردن. حس میکرد که چانیول داره همین طور اخموتر میشه اما واکنشی نشون نداد.
چانیول بالاخره چونه ش رو روی شونه ی بکهیون گذاشت و به بچه هاشون که تو بغل بکهیون بودن نگاه کرد و لباشو براشون جلو آورد.
+" همش تقصیر توئه که دیر به عروسی رسیدیم. عروسی برادرم! الآن کیونگسو و جونگین چی میگن؟ "
بکهیون غر زد ولی صداش آروم بود و چانیول میدونست که اون الآن حتی نزدیک به عصبانی هم نیست.
-" که ما والدین خیلی خوب و سخت کوشی هستیم. که البته خیلی واضحه چون یه کمی غذای بچه رو یقه ت ریخته..."
+" چی..."
-" اما نگران نباش، حداقل مثل صبح بوی استفراغ بچه نمیدی."
بکهیون نفس محکمی کشید، سر جاش به سمت چانیول برگشت و با دهن باز بهش زل زد. اگه الآن بچه ها تو بغلش نبودن دست هاش رو میزاشت رو کمرش و با پاش رو زمین ضرب میگرفت.
چانیول فقط یه لبخند مظلوم بهش زد.
عکاس به عنوان نفر بعدی صداشون کرد، و چانیول قبل از این که بکهیون به سمت کیونگسو و جونگین روی استیج بدوه یه بوسه ی آروم رو گونش زد.
-" من هنوزم عاشقتم عزیزم."
+" خ... خب من بیشتر عاشقتم احمق!"سلام به همه خواننده های عزیزم :*
میخوام حرفمو کوتاه کنم.
امیدوارم از این داستان لذت برده باشین و خوشتون اومده باشه (:
پس اگه خوشتون اومد لطفا بهش رای بدین و تو هر چپتر روی ستاره کوچیک پایین صفحه بزنین ^^
ممنون از همتون که این فیکو واس خوندن امتحان کردین و امیدوارم تو کارای بعدیم هم حمایتم کنید *_*
YOU ARE READING
Call Me Stupid Call Me Love
Fanfictionوضعیت : تمام شده ژانر : فلاف ، اسمات کاپل ها : چانبک ، کایسو خلاصه : بکهیون و چانیول وارث دو شرکت بزرگ، و کسایی که از بچگی با هم دشمنن، حالا اگه برای به ارث بردن این شرکت ها به هم نیاز داشته باشن و تنها راه حلشون ازدواج باشه چی؟