part 4

1.6K 395 5
                                    

زمان مثل برق و باد میگذشت و حالا دو روز تا یکشنبه مونده بود.
بارون شدیدی میبارید.
دونه های بارون با شدت و محکم به زمین برخورد میکردن. مردم به سمت اتوبوس ها میدوییدن تا سوارشون شن و یا به زیر سایه بونای مغازه ها پناه میبردن.
بکهیون زیر بارون وایساده بود و داشت با چشمای جمع شده، بارون رو که از صبح داشت میبارید نگاه میکرد. تیره و سنگین، تو زمستون. قطره های بارون به کفشای چرمیش برخورد میکردن و کتش اونقدری زخیم نبود که بتونه از رسیدن سرما به استخوناش جلوگیری کنه، ولی اون باز هم همونجا وایساده بود و داشت آسمون که کم کم داشت بنفش میشد رو نگاه میکرد. همه ی اینا بهش ارامش میدادن و اون درحالی که تو سکوت غرق شده بود، داشت نهایت لذت رو میبرد.
_" بیون، تو تو یه دراما نیستی."
طنین آروم صدای چانیول از اقیانوس توهماتش بیرون کشیدش.
چانیول اومد کنارش ایستاد و یه لبخند درخشان به بکهیون زد. اونقدر درخشان که در مقابل تیرگی آسمون عصر برق میزد.
بکهیون مطمئن نبود چرا سینش درد میکنه، اما فکر کرد که یه اخم برای پنهون کرنش کافیه.
+" یک ساعت منتظرت بودم "
اعتراف بکهیون باعث شد دستای چانیول وسط باز کردن چتر بالای سر هردوشون، یه لحظه مکث کنه.
بعد از باز کردن چتر راه افتاد، اما بکهیون دنبالش حرکت نکرد. فقط همونجا وایساده بود و داشت به چانیول نگاه میکرد.
نگاه میکرد که چه جوری بارون دورش روی زمین میریخت، و نور های شب باعث میشدن چشمای الماس شکلش به زیبایی بدرخشه.
بکهیون نمیتونست درد توی سینش رو متوقف کنه.
_" واقعا؟"
چانیول محتاطانه پرسید و صبر کرد تا بکهیون هم همراه خودش بیاد زیر چتر.
چانیول نمیدونست که چقد امیدوار به نظر میاد. و اینم نمیدونست که روی صورتش یه لبخند شکل گرفته و داره میدرخشه. گوشه ی چشماش چروک شده بود و گوشه ی لبهاش به سمت بالا متمایل شده بودن، اما خودش که نمیتونست اینا رو ببینه.
دستاش که چتر رو بالای سرشون نگه داشته بودن یکم لرزیدن. شاید به خاطر سرما بود، مطمئن نبود.
نمیدونست که تو اون لحظه چقدر راحت میشد فهمید که احساساتش چیه و داره به چی فکر میکنه، اما شاید بکهیون متوجه شد.
+" معلومه که نه."
بکهیون یهو شروع به خندیدن کرد و سمت چانیول رفت تا بازوهاشونو تو هم قفل کنه و با هم به سمت خونه برن.
+" من فقط دو دقیقه برات صبر کردم. اگه یکم بیشتر طول میکشید میپیچوندمت."
بکهیون نفهمید که چجوری لبخند چانیول محو شد، و تا آخر شب هم دیگه برنگشت.
وقتی به آپارتمانشون رسیدن، اونجا کاملا ساکت بود. شهر غرق تو بارون، خواب به نظر میومد.
بکهیون وقتی نگاه خالی چانیول رو دید یه نگاه مظلوم بهش انداخت، اما در عوضش یه لبخند دریافت نکرد. شروع کرد به درآوردن کتش و سعی کرد نسبت به رفتار چانیول بی تفاوت باشه. با بالا و پایین پریدن وارد اشپزخونه شد و شاید اگر چانیول سرشو بالا میورد و نگاهش میکرد میتونست ببینه که منتظرشه.
+" چانیول ، میخوای - "
_" هی بکهیون..."
چانیول شروع به حرف زدن کرد، و قبل از اینکه کراواتش رو در بیاره و راهش رو به سمت اتاق پیش بگیره، گفت :
_" امشب خیلی خستم، امروز یه روز کاری سخت و شلوغ بود پس... پس خودت هر چی میخوای بخور یا هرکاری که میخوای بکن. یا میخوای من قبل از
اینکه برم بخوابم برات یه چیزی درست کنم...؟"
+"نه، نه اوکیه. من فقط...الآن یهو هوس صبحونه اماده کردم پس فقط، اوکی "
چانیول، بکهیونی که قلبش شکسته بود رو تو راهرو تنها گذاشت. هردوشون شونه هاشون افتاده بود و چشم هاشون جوری خسته به نظر میومد که انگار چندین روز بود که نخوابیده بودن، ولی قلبهاشون بیقرارتر و بیدار تر از همیشه بود.
بکهیون یه آه آروم کشید و یه کاسه از کابینت بیرون کشید. اما فقط همونجا وایساد و هیچ کاری نکرد. به هیچ چیز خاصی نگاه نمیکرد، و یهو حس کرد که دیگه گشنه ش نیست.
چانیول هم نخوابیده بود و به سقف زل زده بود. داشت به این فکر میکرد که بکهیون چی میخواست بگه، اما هیچکدوم قرار نبود که اعتراف کنن چی تو ذهنشون میگذره.
«چانیول میخوای باهم کاپ کیک درست کنیم؟ میدونی... به یاد گذشته ها»

Call Me Stupid Call Me LoveWhere stories live. Discover now