part 3

1.7K 404 9
                                    

فردا .....
-"واقعا داری گریه میکنی؟"
چند ساعتی میشد که برگشته بودن خونه ؛ البته یه بحث طولانی توی پارکینگ شرکت داشتن تا ببینن کدوم باید موقع برگشت رانندگی کنه، و در نهایت چانیول تو راه برگشت برای نجات جون خودش
دست به دامن کمربند ایمنی ماشینش شده بود و تمام راه اونو تو مشتش فشار داده بود.
- فلش بک -
-" این ماشین منه و من اونی بودم که موقع اومدن رانندگی کردم."
+" باشه پارک، اما ما الآن تقریبا ازدواج کردیم. چیزی که برای توئه برای منم هست، منو تو نداریم که... پس بزار منم از اون ماشین لعنتیت استفاده
کنم."
-" ولی این چیزی نبود که تو صبح موقعی که من تصادفی آب پرتقالتو خوردم گفتی!"
- پایان فلش بک -
چانیول بعد از یه استراحت یه ساعته از اتاقش بیرون اومد و همون طور که
داشت به سمت پذیرایی میرفت، مشغول مالیدن چشم هاش با مشت هاش شد.
با ورودش به پذیرایی با یه مشت پتوی مچاله شده گوشه مبل چرمیش مواجه شد، و زیر اون پتو ها بکهیون با دماغی به قرمزی دماغ رادولف و موهایی که به همه جهت سیخ شده بودن مشغول گریه و فین فین کردن بود.
بعد از یک دقیقه کامل زل زدن و تجزیه و تحلیل کردن موقعیت، چانیول بالاخره متوجه سهون که روی زمین دراز کشیده بود شد. بکهیون یکی از بالشتای روی مبل رو سفت بغل کرد و اشکی که داشت رو گونه اش سر میخورد و پاک کرد.
+" او-اون مرده چانیول"
چانیول اهمیتی به حرفش نداد، چون بک بالافاصه صورتشو چرخوند و توجه ش رو دوباره به تلویزیون داد و یه راند دیگه گریه رو شروع کرد. جوری توی پتو ها پوشونده شده بود که به جز گردی صورتش چیزی ازش معلوم نبود.
چانیول رو به سهون گفت:
-" اینجا چیکار میکنی؟"
صدای برادر کوچکترش لرزون و شکسته بود و داشت تمام تلاششو میکرد تا باهاش چشم تو چشم نشه.
" جونمیون برای دیدن خانوادش رفت"
-"سهون،تو قرار نیست با یه روز دوری ازش بمیری"
"این چیزیه که همه میگن و میخوان تو باور کنی، ولی عشق با تو یه کارایی میکنه که نمیتونی باور کنی ..."
+" آره ...."
بکهیون بین طوفان اشکهاش تصمیم گرفت چند کلمه ای بگه.
تیراژ پایانی فیلم در حال پخش بود و بکهیون یک جعبه کامل دستمال کاغذی رو تموم کرده بود. چشمای اشک آلود و قرمز، صورت قرمز و خیس بخاطر گریه... وقتی که چانیول اون و سهون رو برای شام صدا زد قیافه بک دقیقا همین شکلی بود. سهون زودتر از بک به سمت میز رفت تا بشقابی که پرو پیمون تر از بقیه بود رو انتخاب کنه، و به دنبالش بکهیون هم مثل یه مرده ی متحرک آروم به سمت میز حرکت کرد. هنوز هم داشت فین فین میکرد و چشم هاش رو با آستین های هودی زیادی گشادش پاک میکرد، که البته مال چانیول بود.
اشک های بکهیون قبل از اینکه کامل وارد آشپزخونه شه و پشت کانتر بشینه دوباره سرازیر شدن و هق هقش شروع شد. چانیول با دیدن چشم های دوباره
اشکی شده ی بک سریع به سمتش رفت و بغلش کرد. بازوهاش رو دور بک سفت کرد و شروع کرد به نوازش موهاش، تا شاید بتونه گریشو بند بیاره.
-" هی، هی منو نگا کن."
چانیول آروم گفت.
بک سرش رو بالا آورد و با مژه های خیس و چشم هایی که همینطور ازشون اشک میریخت به چانیول نگاه کرد. لب پایینش هنوز هم داشت میلرزید.
دیدن این صحنه نباید باعث تپش قلب چانیول میشد...
-" اون فقط یه فیلم بود. اون که واقعا نمرد."
دستاش صورت بک رو قاب کرد اما این بار بک از این کار ناراحت نشد. انگشت های شستش مشغول پاک کردن اشک های بک از روی صورتش شدن.
با این حرکت چانیول، یه لبخند روی لب های بک به وجود اومد و دستش رو روی دست های چانیول گذاشت و شروع به نوازششون کرد تا بهش نشون بده که حالش خوبه.
چشمای چان به چشمای بک و چشمای بک به چشمای چان دوخته شده بود، تا وقتی که سهون یه صدای دلخراش با بشقابش درست کرد.
"ممنون شما دو تا مرغ عشق میشم اگر این کاراتونو بزارید برای موقعی که تو اتاق خوابتونید."
بکهیون خندید و اون خنده انقدر برای چانیول شیرین بود که باعث شد از خودش بپرسه «پس عشق واقعا اینجوریه؟»
هر سه تاشون سر میز نشسته بودن و مشغول خوردن غذاشون بودن. بعد از چند دقیقه سهون پرسید:
"بازم برنج هست؟"
چانیول توی قابلمه رو نگاه کرد اما با دیدن خالی بودنش اخمی رو صورتش نشست. خب اون فقط به اندازه ی سه نفر درست کرده بود و فکر میکرد که کافی باشه، اما سهون خیلی مشتاقانه داشت به برادرش و قابلمه نگاه میکرد و میخواست تلاش کنه که داخلش رو ببینه. چانیول سریع در قابلمه رو گذاشت و تلاش سهون رو بی نتیجه گذاشت.
-"من هنوز از ناهار پرم، بیا مال منو بگیر."
سهون ظاهرا قبول نکرد، در حالی که تو همون لحظه هم شروع کرده بود به خوردن محتویات داخل بشقاب چانیول.
سهون با خنده در حال خوردن بود و باعث خنده برادرش هم شد.
اون دو تا جوری میخندیدن که انگار این خنده دار ترین چیزیه که تا به الآن شاهدش بودن، و هیچ کدوم متوجه لبخند مهربون بک رو به چانیول نشدن.
-----
* دو روز بعد *
دستای جونگین که داشت به سمت تخته شاسیش میرفت تا دستور رئیسشو یادداشت کنه، به محض شنیدن اون دستور وسط راه متوقف شد.
=" اه ببخشید، اما شما جدی... میشه یه بار دیگه تکرار کنین؟"
بکهیون که اون عصر چهارشنبه سرش زیادی شلوغ بود، سرش رو از رو لپتاپ بلند کرد. آستیناش رو تا آرنج بالا داده بود، کتش رو روی پشتی صندلی انداخته بود، و عینکی با فریم نازک هم رو چشمش بود تا بتونه بخونه.
با شنیدن سوال جونگین لبخندی زد و دندوناشو به نمایش گذاشت، و جونگین اون لحظه داشت جون میداد تا بره و خبرا رو به کیونگسو برسونه.
+" مطمئن شو که موقع سفارش غذاها، برای چانیول برنج بیشتری سفارش میدی. اوه و یه عالمه ماهی مرکب، باشه؟ اون عاشق ماهی مرکبه. "
جونگین بعد از شنیدن جواب رئیسش چند تا پلک زد و شروع کرد به متر کردن دفتر با پاهاش، و برای تمرکز بیشتر لباش رو روی هم فشار داد و خودکارش رو به سمت ناکجا آباد نشونه گرفت. بکهیون بعد از چند دقیقه سرش رو دوباره بالا آورد و بهش نگاه کرد تا شاید سر از کارش در بیاره. جونگین بالاخره سمت در رفت اما بازم یه لحظه متوقف شد، سرش رو تکون داد و دوباره با یه لبخند گنده رو صورتش به راه افتاد.
همه ی کارمندا با دیدن جونگین کنجکاو شدن بدونن چی شده که اون بی توجه به اونا، تخته شاسیشو بقل کرده و داره با یه لبخند بزرگ که تمام صورتشو پوشونده، جوری که انگار یه چیز جادویی رو کشف کرده به سمت آسانسور میره. در آسانسور بسته شد اما همه صدای جیغ جونگین که سعی داشت کنترلش کنه رو شنیدن.
=" اون به من گفت که واسه چانیول برنج اضافه سفارش بدمممممم! "
-----
روزا میگذشتن و چانیول و بکهیون حواسشون نبود که فقط یه هفته وقت دارن تا وانمود کنن که عاشق همن و کاری کنن که خانواده هاشونم این رو باور کنن. و به جاش مشغول روزمرگی های دوتاییشون بودن. مثلا هر روز صبح بعد از بیدار شدن یه دعوای حسابی داشتن، و تهش میرسید به از سر و کول هم بالا رفتن تا یکیشون زود تر از اون یکی دستشویی رو اشغال کنه. اما این بار طی یه حرکت کاملا غیر منتظره بکهیون وایساد و به چانیول گفت که اون اول بره، و این حرف رو در حالی میزد که چشماشو به پایین دوخته بود و داشت با نوک پاش با گوشه ی پادری سرمه ای رنگ بازی میکرد.
بکهیون همیشه تو راه شرکت کارایی میکرد که دعوا راه بندازه. دکمه های ماشین چانیول واسش اسباب بازی محسوب میشدن چون انقدر فشارشون میداد و میچرخوندشون که دیگه ماشین داشت از دستش زبون باز میکرد. تازه بعدشم کله ش رو از پنجره ی ماشین میبرد بیرون و با هرچیزی که از رادیو پخش میشد همخونی میکرد، و از چانیول هم میخواست که همین کار رو انجام بده و اگر اون مخلفت میکرد بکهیون تمام مدت اونو پیرمرد صدا میکرد. چانیول قبل از اینکه یه سری خبرنگار بیکار اونا رو ببین و تیتر های فوق اغراق شده راجع بهش بنویسن از لبه ی کتش میگرفت و میکشوندش داخل.
راجع به وارث جوان جناب بیون‌...
«بیون بکهیون در حال اغتشاش و بر هم زدن آرامش مردم دیده شده و تلاش کرده هنگام ترافیک هیاهو راه بندازه. و همینطور در حال تلاش برای بیرون پریدن از ماشینی بوده که متعلق به پارک چانیوله...»
بکهیون لپ چانیولو کشید که باعث شوکه شدن چند ثانیه ای چانیول شد، و بعد هم با یه نیش باز شروع کرد به عوض کردن شبکه های رادیو.
ولی چند ساعت بعد دیگه اثری از اون نیش باز نبود.
وقتی که کیونگسو وارد اتاق کنفرانس شد تا دنبال پدرش بگرده، بکهیون در حال زمزمه کردن چیزایی زیر لب بود. جونگین هم پشت سرش با کمی تاخیر
وارد شد که دلیل تاخیرش انبوه پرونده ها و لیوان قهوه ی دستش بود.
کیونگسو قبل از سوال کردن از برادرش یکی از ابروهاشو به صورت سوالی بالا برد، و روی یه صندلی خالی روبروی برادرش نشست. بکهیون صدایی که معلوم بود از روی حرصه از خودش در آورد، پشتش رو به پنجره کرد و انگشتاشو لای موهاش فرو برد.
+" اون منو از دفترش پرت کرد بیرون."
×" بکهیون یه نفر توی دفترش بود و اون داشت باهاش صحبت میکرد."
بکهیون جوری به کیونگسو خیره شد که انگار زشت ترین چیزی که میتونست بگه رو به زبون آورده.
+" تو اون ارباب رجوع رو ندیدی پسسس...!! خب ... یعنی خب منم ندیدمش... اما اون زن احتمالا الآن داره جوری بهش نگاه میکنه که انگار اون غذای یه رستوران پنج ستارس. ببین من الآن دارم بهت میگم! اون زن میخواد دقیقا جلوی چشم من بپره روی چانیول و با چنگالاش بهش حمله کنه."
وارث جوون نگاه خوشحال و سرگرم شده ی روی صورت جونگین رو ندید، اما کیونگسو قبل از اینکه خودش متوجه بشه افکارش رو بلند بلند به زبون آورده بود.
×"تو به یه ارباب رجوع حسودی میکنی؟ واقعا بک؟!"
+" کی گفته من حسودی میکنم؟"
بکهیون با شنیدن صدای نیشخند چند تا از کارمندا در دفتر رو محکم باز کرد و با ترسناک ترین نگاهی که تونست بهشون زل زد، اما به خاطر ظاهر آشفتش حتی پدرش هم جدی نگرفتش.
ولی خب همه جا به خاطر صدای بلندش ساکت شد.
+" من حسودی نمیکنم. پارک یه احمقه. اون اصلا هم مرد مورد علاقه ی خانوما نیست. چه خانوم چه آقا، اون در واقع استایل هیچکس نیست. و احتمالا الآن داره اونجا مراحل مرگشو طی میکنه."
" بک - "
+" من نمیخوام قبل از اینکه حتی ازدواج کنم، بیوه بشم."
سه دقیقه هم طول نکشید تا بکهیون به دفتر چانیول که توی آخرین طبقات ساختمون قرار داشت برسه، به اتاقش حمله کنه، و چانیول با بکهیونی که شبیه یه گربه عصبانی بود روبرو شه.
چانیول وقتی کیونگسویی رو دید که انقدر با عجله دنبال بکهیون بود که بهش برخورد کرد، و جونگین که تو پس زمینه داشت از خوشحالی بال بال میزد، به جای جواب دادن با اخم، یه لبخند زد. اما خب واقعا دلیل خوشحالی جونگین رو نمیفهمید.
بکهیون با یه نگاه که انگار ازش آتیش میبارید یه جو سنگین به وجود آورده بود و به چانیول زل زده بود، اما وقتی چشمش به ارباب رجوع چانیولو که جلوی میزش نشسته بود افتاد، یهو همه چی ناپدید شد، باعث شد چان که افتادن فکش از تعجب رو دیده بود جوری شروع به خندیدن کنه که تقریبا از روی صندلیش بیفته پایین.
+" مادر بزرگ پارک؟!"
خانوم پارک یه لبخند زیبا رو به بکهیون زد و با دستش اشاره کرد تا بیاد و کنارش بشینه. بکهیون سریع کنار خانم پارک پیر نشست و یکی از دستاشو بین دستای خودش گرفت، و خانوم پارک هم مشغول نوازش صورت بکهیون با دست دیگش شد و شروع کرد به حرف زدن راجع به سفرش به شهر.
بکهیون یه نگاه کوتاه به چانیول که هنوز خندش متوقف نشده بود انداخت. بنظرش چانیول داشت یگوری رفتار میکرد، جوری که انگار میدونست بکهیون واسه چی اون جوری وارد دفترش شده بود و ...... اون میدونست.
"نگاه کن، بکهیونی من چقد بزرگ و جذاب شده."
صدای خانم پارک خشدار شده بود اما همزمان آرامش بخش هم بود.
بکهیون یاد زمان هایی افتاد که خانم پارک برای اون و چانیول شعر میخوند، اما همیشه موقعی که بکهیون تلاش میکرد تا یه مشت پای چشم چانیول بزنه، برای این که نمیذاشت روی پای مادربزرگش بشینه، متوقف میشد .
~فلش بک~
-" اون مادربزرگ منه. برو پیش مامان بزرگ خودت."
+" نچ نچ. مامان بزرگ پارک، مامان بزرگ منم هست چانیول."
-" اما تو حتی ربطی به ما نداری، فامیلمونم نیستی."
+" پس با تو ازدواج میکنم و اون موقع مامان بزرگ پارک، مامان بزرگ منم هست."
~پایان فلش بک~
به دنبال کیونگسو، جونگین هم وارد دفتر شد تا با خانم پارک ملاقات کنه ، هرچند اونها قبلا دفعات زیادی تو جمع های خانوادگی و جشن ها هم دیگه رو دیده بودن. خانم پارک اونا رو محکم بغل کرد و دوباره دست های بکهیون رو گرفت و مشغول نوازش انگشتاش شد. بکهیون هم همزمان به حرفاش راجع به یه مردی که به تازگی تو یه کلاب باهاش آشنا شده گوش میکرد و لبخند میزد.
خیلی قشنگ و مهربون لبخند زده بود، اونقد که چانیول مجبور شد روشو برگردونه.
"نوه ام باهات خوب رفتار میکنه؟ خیلی نسبت به سکس مشتاق نیست ، هست؟"
-" مادربزرگ!"
+"مادربزرگ!"
چانیول و بکهیون هردو و همزمان با هم اعتراض کردن.
-" شما... شما نمیتونین اونجوری چیزایی مثل اونو بپرسین."
" آهااااا، الآن فهمیدم. شما میخواید همشو تو اتاق خوابتون نگه دارین."
-" مادربزرگ!"

Call Me Stupid Call Me LoveWhere stories live. Discover now