من آدم بدی بودم، خودخواه، احمق، دروغگو، خائن، پلید و مزخرف بهترین صفاتی بودن که برای خودم به ذهنم می رسید. آهنگای این پلی لیست بر اساس متن یا ریتم برای اوقات غم انتخاب نشده بودن، فقط بلندی صدای ابزار موسیقیشون برام مهم بود؛ میخواستم کاملا از بقیهی دنیا جدام کنن. اینجوری حتی صدای شکمم رو هم نمی شنیدم و کمی طول می کشید تا متوجه بشم گرسنه شدم چون فکر میکردم این احساس پیچش و درد ماله قلبم باشه.
وقتی پلی لیست برای بار احتمال دهم دوباره از اول شروع به پخش کرد چشمام رو باز کردم و نگاهم روی جعبه مخملی قرمز روی میزم افتاد که نوری چراغ برق توی خیابون با عبور از کنار پردهی پنجره روشنش کرده بود. بدون این که موسیقی رو قطع کنم به سمت جعبه رفتم. پشت میز نشستم و با ولع شروع به خردن شکلات کردم. تیکههای شکلات نرم شده بودن و تمام انگشتای دستم و دور دهنم شکلاتی شده بود ولی برام اهمیتی نداشت. آدم می تونست با شکلات خودکشی کنه؟
وقتی جعبه خالی شد از عصبانیت پرتش کردم سمت دیوار و سرم بین دستام روی میز جا دادم. من چم شده بود؟ چرا این جوری رفتار می کردم؟ چرا این کار رو با یونگی کرده بودم؟ چرا تمام این مدت این بازی مزخرف رو ادامه داده بودم؟ چرا دروغ گفته بودم؟
نمیدونم چه طور با تموم این افکار با سرم روی میز خوابم برده بود ولی وقتی بیدار شدم گوشیم به خاطر تموم شدن شارژش خاموش شده بود و همه جا کاملا تاریک بود. لکههای خشک شده روی صورتم رو حس کردم و دستام رو بالا بردم تا روی لکهها بکشم. «میگن هر چی بخوری همون میشی» الان من یه شکلات کنجدی بودم؟ چراغ اتاق رو روشن کردم تا توی آینهی قدی کنار کمد به تصویرم خیره بشم. نه، هنوزم همون آدمِ بزدل بودم.
- ته هیونگ بیدار شدی؟!
صدای هیونگ باعث شد نگاهم رو از تصویر بازندهی خودم بگیرم و به سمت در برم. بی معطلی کلید رو چرخوندم و بهش اجازه ورود دادم. شوکه بهم خیره شد و بعد با تردید پرسید: «حالت خوبه؟»
سرم رو به طرفین تکون دادم و دوباره پرسید: «مشکلی با سونگوان پیش اومده؟»
نمیدونم این شجاعت برای صداقت چه طور توی وجودم شکل گرفت ولی گفتم: «بهش خیانت کردم.»
هیونگ ناباورانه بهم خیره شد. از ایستادن خسته شدم و کف اتاق نشستم، دستای شکلاتیم رو با کشیدن روی تی شرتم تمیز کردم و دوباره گفتم: «یه چیزی بهم بگو. حتی میتونی منو بزنی، ازت ممنون میشم.»
- میدونه؟
سرم رو دوباره به طرفین تکون دادم و گفتم: «باید چی کار کنم؟ بهش بگم؟»
هیونگ مقابلم روی زمین نشست و با نگرانی پرسید: «جون جونگ کوک، دقیقا چی کار کردی؟»
نگاهمو از کف اتاق بلند کردم تا توی چشماش نگاه کنم و گفتم: «هیونگ، تا حالا همزمان عاشق دو نفر بودی؟»
YOU ARE READING
Sugar Cubes || completed
Fanfictionتو زندگی عادی من شکلات نعنایی دوست ندارم اگه نظر شخصیم رو بپرسین یه جنایت در حد پیتزای آناناس می دونمش ولی اینجا تو استودیوی ضبط در حالی که روی مبل چرم چسبیده به دیوار نشستم و فقط به پشتش که با جدیت مشغول به کاره دید دارم شکلات نعنایی تبدیل میشه به...