DARK CLAN .1.

1.2K 127 5
                                    

❌برای اشنایی با کارکترا به پارت دوم مراجعه کنید❌

[گذشته]

نفس نفس میزد و خیلی سریع لباسارو تو چمدون می چپوند

ترس از اینکه دیگه قرار نیست اونا رو ببینه قلبشو می‌فشرد ،اشکی ناخودآگاه از چشماش سرازیر شد

اشکاش دیدش رو تار کرده بود...ولی اون همچنان با سرعت کشو های لباس رو خالی میکرد....

در اتاق با شدت باز شد

نگاهش به سمت در کشیده شد و لحظه ای اشک ریختنش متوقف شد......با دیدن شریک زندگیش دست از جمع کردن لباس ها کشید و به سمت اغوش مرد زندگیش پناه برد،مرد در حالی که با چهره ی نگران همسر زیبایش را در آغوش کشیده بود پرسید.

+عزیزم چه اتفاقی افتاده؟؟؟

هایون با هق هق گفت

-جونگ هوآ از اینجا ببرشون

جونگ هوآ ملتسمانه به هایون نگاه کرد تا شاید بتونه اونو از تصمیمش منصرف کنه...

هایون به جونگ هوآ نگاه کرد...میدونست که نمی تونه در برابر اون دو چشمی که تموم دنیاش بود مقاومت کنه....

زیپ دو چمدان را بست و به سمت جونگ هوآ گرفت....

جونگ هوآ خیلی سعی می کرد خودش را کنترل کند تا به گریه نیفتد....نمی خواست در برابر هایون ضعیف به نظر برسد.....میخواست هایون مانند همیشه به او تکیه کند..

-هایونم ما یه خانواده ایم.....اجازه بده با هم از پسش بر بیایم.....

+جونگ هوآ وقت نداریم....جونگ هوآ ببرشون به یه جای امن جایی که دست کسی بهشون نرسه نمی خوام بلایی که سر من قراره بیاد سر بچه هام هم بیاد.....تو رو خدا....جونگ هوآ اگه واقعا دوسم داری خودت و بچه هامونو نجات بده....فقط برو

-چی میگی هایون،چطور میتونم تو رو اینجا ول کنم....خودت میدونی اگه اونکارو بکنه تو جونتو از دست میدی!!

+اون پدرمه بلایی سرم نمیاره ولی نمی تونم تضمین کنم بلایی سر تو و بچه ها نیاره.....خواهش میگم برو

-نه....بچه هارو میفرستم....ولی تو رو اینجا تنها نمیذارم

+جونگ هوآ.....برو

وبلافاصله اشک هاش گونه هاشو خیس کرد

-نمی تونم.....نمی تونم.....چطور از من میخوای تنهات بذارم و با خیال راحت برم
هایونم،عزیزم بیا......بیا باهم بریم...

هایون سرشو به طرفین تکون داد

+نمی تونم،باید یه بار برای همیشه این بازی رو تموم کنم.....جونگ هوآ میدونم که میدونی ولی میخوام برای آخرین بار بهت بگم
خیلی دوست دارم‌‌‌
هیچ وقت
هیچ وقت از انتخابم پشیمون نیستم

Dark ClanWhere stories live. Discover now