DARK CLAN.4.

367 95 3
                                    

10:00a.m

بارون مثه شلاق به شیشه ماشین میزد و حتی صدای بارون هم نمی تونست هوسوک رو از فکر بیرون بکشه......

نمیدونست چند دقیقه ست تو ماشین نشسته و به شیشه جلوی ماشین بی هدف خیره شده

نمیدونست جین چه واکنشی نسبت به موضوعی که میخواست مطرح کنه،نشون میده...

ذهنش خیلی مشغول بود،خیلی....

بالاخره دل از افکارش کند و از ماشین پیاده شد،چتر همراهش نبود پس دوید تا زودتر به محوطه داخلی کارخونه برسه و بیشتر از این خیس نشه..‌‌

طبق معمول کارگرا مشغول کار بودن و صدای دستگاهایی که روشن بودن اجازه نمیداد صدا به صدا برسه....

به طرف دفتر مدیریت جمع و جوری که تو کارخونه بود و رفت.....

در زدو وارد اتاق شد....

جین و نامجون در حال خوردن چای بودن که با باز شدن در توجشهون به سمتش جلب شد...

+سلام،صبحتون بخیر...

-سلام هوبی.....این افتخار رو مدیون چی هستیم ؟

جین گفت و با عصبانیت به هوسوک نگاه کرد

+هیونگ به خدا دانشگاه دست و پامو بسته
این دانشگاه تموم شه میام تمام وقت کنار خودت باهم چای بخوریم...

هوسوک گفت و به جین و نامجون که در حال چای خوردن بودن اشاره کرد و خندید....

-ما ۴ساعت کار می کنیم یه ربع ساعت چای می خوریم از نظر حضرت عالی مشکلی داره؟؟

هوسوک خندید و روی  نزدیک ترین صندلی به میز جین نشست...

+نه چه مشکلی....

نامجون فنجان خالی چای رو روی میز گذاشت و گفت
-خب حالا چی شده این ساعت اومدی کارخونه،معمولا اگه میخواستی بیای ظهر میومدی!

جیهوپ اماده جواب دادن به نامجون شد که جین پیش دستی کرد و سوال دوم رو مطرح کرد

-و مهم تر از همه چرا جیمین همراهت نیست؟

+اجازه بدید تا من تعریف کنم...

نامجون و جین سرشون رو به علامت مثبت تکون دادن

+جیمین داره تمرین میکنه......و اینکه منم اومدم اینجا تا با شما در مورد یه موضوعی صحبت کنم...

-چه موضوعی؟
نامجون گفت و منتظر به هوسوک نگاه کرد

هوسوک رو به جین کرد و گفت

+هیونگ ازت میخوام اجازه بدی جیمین تو مسابقات اتومبیل رانی سئول شرکت کنه...

جین با اخمی غلیظ در جواب هوسوک گفت

-معلوم هست چی میگی هوبی؟؟میخوای خودم با دستای خودم برادرمو بندازم تو دهن شیر....تو میدونی پدربزرگمون تو سئول زندگی می کنه

Dark ClanWhere stories live. Discover now