شاید تنها چیزی که نیاز داشت تمام شدن بود؟
________________بارانی که میبارید کاملا کلیشهای بود! شخصیت اصلی غمگین در خیابان راه میرفت و باران هم درجه رطوبت صورتش را افزایش میداد. ولی جلوگیری از اینکه عابران متوجه گریهاش نشوند؟ نه! شانههایش آنقدر میلرزید و بلندی صدای هقهقش به قدری زیاد بود که نه باران جوابگو بود و نه چیز دیگری! غم در صورتش موج میزد؛ انگشتانش هیستریک برای پاک کردن اشکهایش به صورتش کشیده میشدند... از شدت گریه نفسش گرفته بود و به سختی دم و بازدمش را انجام میداد.
+ه..همه...چیز...!
به سختی زیر لب زمزمه کرد و باعث شد نگاه زنی که از کنارش میگذشت مقدار بیشتری روی او بماند.
آرام کنار در بانکی که بسته بود نشست و پاهایش را دراز کرد... قطرات جدید باران روی شلوارش مینشستند و آن را از آنچه که بود خیستر میکردند.
+وا..قعاً...ب..باید...ا..این..طو..ری..م..میشد؟
سرمایی که از طریق دیوار و زمین به بدنش منتقل میشد؛ مقداری هرچند کم به بدن گر گرفتهاش آرامش میبخشید.
تلفنش را از جیب راستش خارج کرد و طی چند ثانیه آن هم به "اشیاء کاملاً خیس" پیوست... به دلیل خیس شدن صفحه تلفن لمس آن درست کار نمیکرد؛ اهمیتی نداشت. با هر سختیای که بود به لیست پیامهایش رفت و آخرین پیام را باز کرد و آن را برای بار دوم خواند."سلام هیونی! اگه داری اینو میخونی یعنی من خیلی ضعیف، آسیبپذیر و ترحمبرانگیز بودم! ولی هر آدمی حدی داره... و من به اون حد رسیدم! محدودهای که ادامه دادن فقط و فقط برام زجره. الان که دارم این پیام رو مینویسم ۳۱ مارچه و هوا ابریه؛ هواشناسی میگفت فردا قراره بارون بیاد... راست میگفتیا! کل زندگیمون کلیشهای شده! این نامه برای خداحافظی نیست... این یه نامه برای خواهش کردنه. میدونم من از روی پشتبوم نجاتت دادم! میدونم من باعث شدم ادامه بدی! میدونم هیونی! ولی این مسئولیت بزرگیه و من نمیتونم زیرش دووم بیارم."
دستان بکهیون به شدت میلرزیدند و باعث شدند که تلفن روی پاهایش بیوفتد... با سماجت برای دیدن صفحهیتلفن خم شد و بقیهی پیام را خواند.
"همیشه بهت میگفتم قوی باش! نمیدونم چقدر تاثیر داشته... ولی ازین به بعد دیگه من نیستم که بهت بگم "قوی باش هیونی! تو میتونی!" فقط میتونم ازینجا برات یه "فایتینگ" بفرستم... ادامه بده! بدون من. به احتمال زیاد تا فردایی که این پیام رو میخونی از اداره پلیس یا یه همچین جایی بهت زنگ بزنن برای شناسایی هویت جسدم... احمقانست نه؟ جسد که هویت نداره! چند تیکه گوشت و استخونه دیگه! میتونی انجامش ندی... شناسایی هویت رو میگم! امیدوارم لبخند بزنی؛ موفق باشی هیونی!"
بکهیون هیستریک تکخندهای کرد؛ دستهایش به سمت تلفنش یورش بردند و آنرا به اولین میلهای که دیده میشد کوباندند.
خیابان به نسبت دقیقههای اول بارات به شدت خلوت بود. چشمهای لرزان بک روی صفحه خاموش و شکسته تلفنش لغزیدند و در آخر میله ای که به آن برخورد کرده بود را پیدا کردند... سرش بالاتر رفت و با دیدن پل عابر پیاده خندید! بلند!________
اینو قبلا بصورت یه وانشات مستقل آپ کرده بودم، ولی خب چیز خیلی کوتاهی بود و تصمیم گرفتم کلا برای همه وانشاتهام یه بوک جدا بزنم~ بقیه وانشاتها رو هم کمکم آپ میکنم.
ووت؟