قهوهش رو مزه مزه کرد و یه گاز به نون تستش زد.
نگاهی به ساعت انداخت.
08:14بلافاصله سمت پنجره رفت و بازش کرد.
هوای صبح تازگی و خنکیش رو به رخ میکشید و درختها و گلها از سبزی و شادابی حکایت میکردن.
اما هنوز از خوشگلترین و لطیفترین گل خبری نبود."کجایی کوچولو؟!"
زیرلب پرسید.عقربهی ثانیه شمار اعلام حضور کرد.
تنها صدای برخورد چکمههاش با زمین ساعت شنیده میشد.
حالا شمارش معکوس شروع میشه.ده..
نه..
هشت..
هفت..
شیش..
پنج..
خدای من!!..
اوناهاش!!..
مثل همیشه درست سرساعت 08:15 ...پسرکِ دوچرخه سوار به آرومی رکاب زد، رد شد و مرد تماشاش کرد.
امروز یه بافت کِرِم رنگ و یه جین تنگ قرمز پوشیده و با یه بینی هم رنگ بافتش، موهای نرم و روشنش رو پوشونده بود.تا جای ممکن با چشم دنبالش کرد، تا شادابی و زندگی رو بیشتر حس کنه.
اون طور که در هفتهی اول اقامتش در کَسِل کومب دستگیرش شده بود، این پسر زیباترین و شیرینترین بود.اندرسن، مشاورش، معتقد بود که باید مدتی از لندن و شلوغیهاش فاصله بگیره تا به خودش برگرده و انگیزهش رو دوباره پیدا کنه.
به هر حال تا مرز ورشکستگی رفتن شوک بزرگیه!.پیشنهادش، همین روستای کوچیک، بود.
با این که اعتقاد چندانی به حرفهای دکتر نداشت، قبول کرد.هرچند طراوت و شادابی در قدم به قدم این مکان نهفته بود ولی احساسش نمیکرد تا زمانی که اون پسر رو دید.
اگر این کوچولوی خوشگل که مرد شک نداشت از افسانههای پریان فرار کرده بود و قطعا بالهای ظریفش رو زیر لباسهای اُورسایزش قایم میکرد، انگیزهش نمیشد و نجاتش نمیداد، چیز دیگهای هم نمیتونست.
~~~~~~~~~~~~~~
هیعو!
این فیک برای روزهای قرنطینهس.
یه داستان کیوت و کوتاه.
البته این طور نیست که فقط کیوت باشه و هیچ روندی نداشته باشه.
ایدهش کامله ولی قراره فقط با حمایت شما جلو بره پس هر وقت تعدادمون زیاد شد، قسمت اول رو میذارم.سوالی هست بپرسین!
خب..
کیا آماده ان؟؟؟#ریپِر💛
YOU ARE READING
Sunflower(LS)
Fanfictionگمشده لویی تاملینسون آخرین بار دیده شده: 2021-24-12 سن: نوزده جنسیت: مذکر مو: خرمایی چشم: آبی قد:"4'5 (cm 165 ) لویی، ما هر زمان که آماده بودی برای تو این جاییم. ما میتونیم گوش بدیم و در مورد چیزی که به تو کمک میکنه صحبت کنیم و تو رو امن نگهداریم...