~~Second petal~~

929 204 435
                                    

چپتر قبل هنوز به شرط نرسیده ولی گذاشتم.🙂
یه چپتر طولانی!..
کامنت فراموش نشه..😬

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

تند تند رکاب زد تا بالاخره پشت یکی از ماشین‌هایی که کنار جاده پارک بود، جایی برای قایم شدن پیدا کرد.

باید تمرکز میکرد پس چندبار نفس عمیق کشید تا قلب ناآرومش رو آروم کنه.

لویی: تمومش کن لویی!.. تمومش کن!..
وقتی دعوا کردنِ خودش جواب نداد و نتونست حواسش رو جمع کنه، یه نیشگون از بازوش گرفت.
لویی: اَوووچچ!..

خوبه!..
درد تونست آرومش کنه..
یکبار جملاتی که میخواست بگه رو مرور کرد.

اکثرا در ارتباط برقرار کردن با مردم، خصوصا در دیدار اول، گیج میشد، چون نگاه‌های متعجبشون و جوری که دستش می‌انداختن رو دوست نداشت.

لحظه‌ای نیاز داشت دور از ماجرا بایسته و مطمین بشه کلماتی که قصد بیانشون رو داره به جا هستن یا نه. این کمک میکرد تا عجیب و غریب به نظر نیاد، حداقل خودش این طور تصور میکرد.

لویی: تو دقیقا میدونی چی باید بگی!...
به خودش دلگرمی داد.
از کنار ماشین سرک کشید و وقتی مرد رو در حال رفتن دید، بیشتر هول کرد.

فورا شروع به رکاب زدن کرد.
مرد وارد جاده‌ی استریت شد، لویی هم به دنبالش رفت.

لویی: آقای مسئول وسایل گم شده!...

مرد متعجب برگشت و این همزمان با رسیدن لویی کنارش بود.

"هِی!.. هِی!.. مراقب باش بچه!"

لویی فورا ترمز گرفت و پاهاش رو برای ایجاد اصطکاک روی زمین کشید، دور زد رو به روی مرد متوقف شد.

"واو!.. تو خیلی ماهری!.."

پسرک ‌از تعریف مرد ذوق کرد و نخودی خندید، آخه این روزها معدود بودن کسایی که ازش تعریف میکردن.
درواقع فقط یه نفر!..
که حالا شد دوتا!..

لویی: آقای مسئول وسایل گم شده میخواستم یه درخواست ازتون داشته باشم!..
مثل یه پیش‌آهنگ کوچولو مقابل مافوقش، در روز اول دوره‌ش گفت و‌ سعی کرد تا جای ممکن صاف بایسته و مودبانه رفتار کنه.

"هممم... نکنه باز هم چیزی گم کردی؟!.."
چشم‌هاش رو به شوخی ریز کرد.

لویی: اوه!.. نه!.. من... من.. میخواستم ..
لحظه‌ای صاف ایستادن رو فراموش کرد ولی دوباره به یاد اورد.
لویی: فقط میخواستم تشکر بکنم و اگر اجازه بدید جبران کنم!..

Sunflower(LS)Where stories live. Discover now