همیشه فکر میکردم فرشته ی مرگ یه هیولا یا یه چیزی شبیه یه فرشته با بال های سیاهِ ترسناک باشه اما... اینی که من میبینم شبیه هیچ چیزی نیست.
یه بار شنیدم که میگن *شکل فرشته مرگ تجسمی از ترس ها و گناهان ماست*
و من داشتم به این فکر میکردم که گناه من توی (اون) دنیا چی بوده که فرشته مرگ رو همچین چیزی میبینم؟
شبیه هیچی؟
شبیه چیزی از ترسش به مرگ پناه بردم؟؟؟
شاید جواب همینه...
مجازات من هیچ و پوچیِ بیشتره
پوچی بی پایانی که دیگه حتی نمیتونم پشت خنده هام پنهانش کنم یا برای فراموش کردنش پیش دوستام برم!
انگار خودم خودمو اسیر جهنم دردناک تری کرده بودم.
هوسوک وارد اتاق شد.
طبق عادت همیشگیش وقتی میدید کسی توی اتاق خوابه چراغو روشن نمیکرد و به روشن کردن چراغ مطالعه اش کفایت میکرد...
دوست خوش قلب من
احتمالا فکر میکنی از صبح دانشگاه بودم و تازه برگشتم، خبر نداری بعد ازاینکه رفتی منم رفتم... از این دنیا...
فرشته مرگ بهم نزدیک تر شد.
عجله ای نداشت، هیچکدوممون نداشتیم.
بعد از مدتی هوسوک به تختم نزدیک شد و صدام زد.
_جین اه...جینی هیونگ، پاشو یه چیزی بخور
بازومو لمس کرد اما ناگهان دستشو عقب کشید، دوباره بازومو گرفت با شروع به تکون دادنم با شدت بیشتری کرد.
چراغ اتاقو روشن کرد، می دیدم رنگش پریده و فریاد می کشه اما تصویر تار و آهسته بود... انگار زمان در حال کش اومدن بود. تصویر کم کم تاریک و تاریکتر شد و من وارد تاریکی مطلق شدم.
سیاه بود
یه سیاهی یک دست
با خودم فکر کردم شاید این بار به جهنم فرستاده شدم اما نه... حسش فرق داشت.
توئه محیط بسته ای بودم و سرما رو حس میکردم.
سرما رو حس میکردم ولی اذیتم نمیکرد، مثل وقتی که فیزیوتراپ به دست فلج شده ی مادرم برق وصل میکرد یا وقتی که پرستار پای بی حس شدمو بخیه میزد.
عبور نخ و سوزن از داخل گوشتم حس میکردم اما ذره ای درد نداشت. اون موقع برام عجیب ترین حس دنیا بود اما الان اون حس کل زندگیمو فرا گرفته بود.
ترسناک نبود
حقیقتا چیز ترسناکی_اونطور که از نظر عامه ی مردم هست_برای من وجود نداشت... البته این اواخر!
یادم میاد وقتی 17سالم بود بعد از خوندن سه جلد رمان ترسناک هیچکسان مدت ها نمیتونستم بخوابم اما آنابل و کانجورینگ رو با بیخیالی و درحالی که هوسوک بهم چسبیده بود نگاه کردم.
*در واقع ما همیشه میترسیم، فقط تو هرسنی شکل اون متفاوته*
من 17ساله از تاریکی میترسید و من 23ساله از... از.... تنهایی...
نشستم و خودمو به عقب هل دادم، از تاریکی خارج شدم و اطرافم دیدم.
جسمم توی سردخونه بود، انگار هنوز به جسمم متصل بودم و هرجا که جسمم میرفت کشیده میشدم.
لعنت به هر اتصالی که تو دنیا وجود داره...خدا میدونه چقدر بخاطرش درد کشیدم!
چشم هامو بستم و ناخواسته صورتشو تجسم کردم... صورت پسری با چال های لپ...
هنوز عاشقش بودم؟
مطمعنا نه
اما عجیب جای حضورش توی قلبم درد میکرد
اه...
از سردخونه بیرون زدم.
سالن پر از ارواحی بود که بخاطر اتصال به جسمشون اون اطراف میچرخیدن و من هم یکی از اون ها بودم.
از اونجا دور شدم، دلیلی نداشت به اون جسم بی فایده بچسبم
من خودم از اون جسم دل کنده بودم
با پاهام راه می رفتم.
حس عجیبی بود، حس بی وزنی
انگار تمام اون خستگی ها تقصیر اون جسم مزخرف بیریخت بود!!! راه میرفتم و هرقدمم به سبکی ابر بود، انگار که تازه وزنه ای پاهام برداشته شده بود
کاش میشد بدون جسم زندگی کرد...بدون درد... بدون وابستگی...
وارد حیاط بیمارستان شدم.
درخت ها زرد و نارنجی بودن، رنگ شاد و پر شوری بود!
عجیبه...
تا وقتی زنده بودم پاییز از نظرم فصل غم انگیزی بود. سرخوش پا روی برگی گذاشتم تا از صدای خورد شدنش لذت ببرم اما صدایی نداد
آه... یادم رفته بود برای لمسش به یه جسم مادی نیاز دارم!
پوزخندی زدم.
من الان حتی قدرت له کردن همچین برگ حقیر و خشک شده ای هم ندارم، الآن مردم و تنها چیزی که ازم مونده یه مشت خاطره اس... واقعا چه چیزی انسان هار رو انقدر مغرور و خودخواه میکنه؟
به آسمون نگاه کردم.
غروب بود، الان غروب از نظرم زیبا بود...
چرا حالا که مردم همه چیز خواستی تر بنظر میاد؟
شاید چون حالا باور دارم تنهام و منتظر هیچکس نیستم
نه خانواده
نه دوست
و نه هیچ عشقی که ظاهر بشه و جوری عاشقم بشه که تمام بدبختی های زندگیمو بشوره.
شاید این توقع ماست که زندگی رو برامون تلخ میکنه.
چشم هامو از آسمون گرفتم که ناگهان به صورتش روبه رو شدم.
صورت پسر سبزه ای که چال های عمیقی داشت.
به سمتم می دوید و صورتش از اشک هاش خیس بود، دهنم نیمه باز موند.
_جوناه...
یعنی اون هم مرده؟
دستمو به سمتش دراز کردم.
یادم میومد... روزهایی که عاشقش بودم و در نهایت، روزهایی که بهش حسی نداشتم.
بهم نزدیک و نزدیک تر شد و ازم رد شد.
برای لحظه ای سینم تیر کشید... این چی بود؟ نکنه... درد اون بود؟
وارد ساختمان بیمارستان شد و من دنبالش رفتم، میخواستم بدونم چیکار میکنه.
از چند نفر سوال پرسید و به استیشن پرستارها رفت. اسممو گفت و چند ثانیه بعد چشم هاش دوباره پر از اشک شد.
موهاشو چنگ زد و سرشو تکون داد، دوباره اسممو پرسید و بعد از شنیدن جواب قبلی فریاد زد: نه اون نمرده!
تلفن جلوی پرستارو پرت کرد و بلند تر فریاد زد. دستاش میلرزید و هرچی دم دستش بودو بهم میریخت.
لبخندی کج لبم نشست
یک سال گذشته و تو هنوز همونی...
پسر ساده ای بود، به دور از دغل بازی های این زمونه. اونی که و گذاشت و رفت من بودم، من ترکش کردم بی رحمانه بود اما من در حال تغیر بودم و اون اینو نمیپذیرفت.
تقصیر من بود یا اون؟ نمیدونم
راستش الان دیگه مهم نیست، واقعا دیگه مهم نیست...
ناگهان به پشت سرم نگاه کرد و با چشم های سرخ از اشکش خیز برداشت.
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم، هوسوک بود.
ایستاده بود و بی صدا اشک میریخت. نامجون یقه اشو گرفت و سرش داد زد:چرا مواظبش نبودی؟ چرا عوضی آشغال؟ مگه نگفتی حواست بهش هست؟ انقدر سرگرم لاس زدنات بودی ندیدی یکی کنارت جون میده؟
یقشو گرفته بود و تکونش میداد و هوسوک سرشو پایین انداخته بود و زیر لب متاسفم میگفت.
_تاسف تو اونو زنده نمیکنه، اون مرده میفهمی؟ مرده!
حراست بیمارستان رو از ته راهرو میدیدم که به سمتشون میدوید. دو نفر جون رو گرفتن اما کافی نبود، خودشو از دستشون آزاد و دوباره یقه هوسوک گرفت.
لبخند غمگینی زدم.
اون خیلی قویِ، یادمه مثل پر منو بلند میکرد و روی کولش مینداخت.
جون ورزشکار بود، مربی پارکور و دنس. تا قبل از اینکه ترقوه اش بشکنه بی بوی بود ولی بعد از مصدومیتش تصمیم گرفت به عنوان مربی ادامه بده.
دونفر دیگه هم اومدن و نامجون رو از هوسوک جدا کردن و کشون کشون از بیمارستان بیرون بردن.
قلبم سنگین شد، دلم میخواست جفتشون رو بغل کنم و بگم تقصیر اونا نیست من برای زندگی کردن زیادی ضعیف بودم.
به چشم های پر اشک جون که روی زمین کشیده میشد زل زدم.
ببخشید که عاشقت نموندم...
دیگه نتونستم موندنو تحمل کنم
چشم هامو بستم و بعد از چند ثانیه باز کردم، توی پارکی بودم که همیشه با یونگی، جیمین و کوکی میومدم.
دلم براشون تنگ شد
یعنی اون ها هم الان خبردار شدن؟
اصلا واسشون مهمه؟ فکر نکنم حتی به ختمم برسن.
آهی کشیدم.
خانواده ام چی؟ مامان قراره چطوری کنار بیاد؟ بعد از اون حادثه ای که براش پیش اومد خیلی طول کشید با خودش و اینکه دیگه جسمش سالم نیست کنار بیاد اما با این اتفاق چطور؟ حتما میتونه نه؟ اون تنهایی من و برادرمو بزرگ کرد و دانشگاه فرستاد و هرچیزی که خواستیمو بهمون داد حتی در ازای سلامتیش...
نه... سوک جونگ هست، اون مواظبشه...
مامان متاسفم که نمیتونم زحمت هاتو جبران کنم، معذرت میخوام سال ها برای بزرگ کردن احمقی مثل من عذاب کشیدی.
روی زانوهام افتادم و اشک هام جاری شد.
متاسفم که خودمو کشتم
متاسفم
متاسفم
متاسفم______________________________________
*خیلیا آرزو میکنن که برای یک روز بمیرن و عکسالعمل اطرافیانشون رو ببینن...
اما بزارین یه حقیقتی رو بگم، اگه دردی که کسایی که عاشقشونی رو ببینی دیگه هیچ وقت دلت نمیخواد بمیری*
:)
YOU ARE READING
Letter from jin | Completed
Fanfictionسلام... من جین هستم اگه داری این نامه رو میخونی احتمالا اتفاق خوبی برام نیوفتاده... البته از نظر بقیه! از نظرم خودم که خیلی خوبه چون بالاخره حرف هام مهم شده و یکی داره به حرفام گوش میده... آره، طبیعتا وقتی میمیری تبدیل به سوژه ی جذابی برای اهمیت داد...