چپتر3_ بر باد رفته

884 228 13
                                    


داشتم فکر میکردم از کجا شروع شد
نمیدونم ولی...
فکر کنم همه اش از اون روز شروع شد
صبح روزی که بیدار شدم اما حالم بد بود...
این خیلی عجیب بود
اصلا غیرممکن بود
همیشه میخوابیدم و وقتی بیدار میشدم حالم خوب بود،
مهم نبود روز قبل چه اتفاقی برام افتاده بود کاملا فراموشش  می کردم... حداقل ظاهرا یا... موقتا...
تا اینکه یه روز بیدار شدم و خوب نشدم.
و صبح روز بعدشم
و روزهای بعدترش
یه چیزی اشتباه بود
من ضعیف شده بودم یا درد هام بزرگتر شده بود؟

***
_جون... دارم فکر خیلی خوب میشه اگه پیشنهاد اون برند برای مدلینگ رو قبول کنم
+فراموشش کن، به هیچ وجه
بدون اینکه نگاهم کنه گفت.
_چرا؟؟؟
+واقعا نمیدونی؟ اون یه برند لباس زیر مردونه اس جین، خوشم نمیاد!
_ولی این بدن منه!
+و توام مال منی! غیر از اینه؟
توی چشم هام با جدیت زل زد و من باز لال شدم.
چرا نگفتم بدن من متعلق به خودمه؟
چرا نگفتم من یه مرد بالغم و نیازی به آقا بالاسر ندارم؟
چرا نگفتم این رویای منه، اون کاری که براش درس میخونم؟
چرا؟
چرا؟
اون یه عوضیِ ظالم هربار با استفاده از علاقه ام رامم میکرد
نه...
این بی انصافیه
بی انصافیه
من برای آزمون ورودی دانشگاه کلی زحمت کشیده بودم
این ناعادلانه اس!
سرم پر از فریاد بود، پر از خشم فروخورده
اما
همش همین بود...
خشم های فرو خورده ی تمام این سال ها...
فلش زده شد و توی خاطراتم چرخیدم
_خسته نباشی جین هیونگ!
+اوه ممنون
کیفمو روی تختم پرت کردم، نیم نگاهی به هوسوک که در حال لنز گذاشتن بود انداختم.
_خیلی خوشتیپ شدی... داری جایی میری؟
+آره دارم میرم سرقرار
چشم هام گرد شد.
_ولی ما فردا پروژه داریم، یادت رفته؟!
بدون اینکه نگاهشو از آینه بگیره جواب داد:
+یه پروژه کوچیک کلاسیه هیونگ تنهایی از پسش بر میای... دفعه بعد با من اوکی؟؟؟
برای بار 1000ام بود که می‌گفت دفعه بعد با من اما چیکار میتونستم کنم؟
آماده شد و رفت و من موندم و پروژه عقب افتاده و اون خشم لعنتی
کوچیک بود
کم بود
اما داشت زیاد میشد... آهسته آهسته و من اینو نمیدیدم،هیچکس نمی‌دید...

***

انتظار داشتم مادرم بیشتر از همه گریه کنه، حداقل احتمال میدادم اما خیلی عجیب بود
اون گریه نمی‌کرد و همین ترسناک ترش می کرد.
بی صدا روی زمین نشسته بود و به ادای احترام بقیه به قاب عکسم نگاه می‌کرد.
برعکس مادر، بردارم سوکجونگ خیلی گریه میکرد.
همینطور که اشک هاش می‌ریخت جواب تسلیت بقیه رو میداد.
به‌چشم های سرخ پر از اشکش نگاه کردم...
من حتی به برادرمم بدهکار بودم
بخاطر خوبی و تمام حمایت هاش بهش بدهکار بودم و مثل یه احمق ترسو نتونسته بودم طلبم رو بدم.
اون موقع اگه به خانواده ام فکر میکردم هیچ وقت اینکارو نمیکردم... هیچ وقت...
نگاهی به اطراف انداختم.
هوسوک رو دیدم که مشغول پذیرایی از مهمون ها بود
زیر چشم هاش گود افتاده بود و هر چند لحظه یه بار بینیش رو بالا می‌کشید، معلوم بود داره بسختی برای گریه نکردن تلاش میکنه.
دستاش می لرزید اما به کارش ادامه می داد
اتفاقی متوجه نگاه های حیرت زده و بعضا با اخم به هوسوک شدم.
دوباره به هوسوک زل زدم
مگه چه مشک...
چشم هام روی لباس هاش چرخید.
لباساش کاملا رنگی رنگی بود، تیشرت سفید قرمز میکی موس و سویشرت اور سایز زرد با شلوار نارنجی پررنگ
موهای هایلایت شده اشو با کش پشت سرش بسته بود و میکاپ چشم هاش بخاطر گریه زیاد پخش شده بود.
سینه ی خالی از قلبمو چنگ زدم
از درد
از غم
از پشیمونی بی حد و اندازه و زود قضاوت کردنم
از یادآوری خاطره و قرارمون که حتی خودم فراموشش کرده بودم...
قراری رو که خودم گذاشته بودم...
***
_هرکی زودتر بمیره اون یکی باید تو مراسم ختمش با جیغ ترین لباساش و آرایش غلیظ بیاد!
+که چی بشه؟
_که روحمون شاد شه!!!
هوسوک خندید و چشمکی زد.
+کول!
***
سینه ی خالی از قلبم تیر می‌کشید.
دوستی که فکر میکردم فراموشم کرده و بهم توجه نداره حتی همچین قرار احمقانه ای هم یادش مونده بود.
هوسوکا... میانه... اشتباه کردم
درد توی سینه ام شدید تر شد و صدای عجیبی توی سرم پیچید... صدایی شبیه ناقوس کلیسا. ناگهان اون هاله ی سیاه جلوی چشم هام ظاهر شد و پاهام به زمین قفل شد.
قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاده دوباره غرق سیاهی شدم.
سیاه بود
سیاهی یک دست
چشم هامو باز کردم و خودمو توی فضای بسته و کوچیکی دیدم.
سرد نبود اما حس عجیبی داشت...
لبخندی روی لبم نشست
پس حسش اینه، داخل تابوت بودن...

Letter from jin | CompletedWhere stories live. Discover now